گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

آخرین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
محبوب ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
مطالب پربحث‌تر
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|

۳۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خیابان» ثبت شده است

شنبه ساعت 17:30 با "محمد.س" انقلاب قرار داشتم اما زنگ زد که دیرتر میاد! واسه همین منم با "مجید.ق" رفتم فروشگاه اتکا حسن آباد تا لوازم التحریر فانتزیایی که سرِ کار خریده بود رو با یه سری چیزِ به درد بخور عوض کنه! بعدشم گفت: [بریم سمتِ لوازم منزل] آخه متاهله و در آستانه باهم شدن! منم پوشاک رو که دیدم گفتم اول یه چرخی در قسمتِ پوشاک بزنیم. یه دمپایی دیدیم به قیمتِ چهل و خورده ای هزار تومان! همین مورد باعث شد کفش رو بی خیال شیم! نوبتِ پیراهن شد، دنبالِ یه پیراهن سبز!!! بودم، قیمتاش از چهل و خورده ای شروع میشد تا هشتاد و خورده ای، دمپاییه و شلوار 125 هزار تومانی! کارِ خودش رو کرده بود! بی خیالش شدیم رفتیم بالا!

ببخشید! این تیکه ش ممکنه چندش آور باشه!:-&: من نمیدونم چم شده بود که آبریزش بینی پیدا کرده بودم و دنبالِ دست شویی میگشتم! آدرس دادن که بیرون ساختمونه! علی الحساب یه آب سرد کن پیدا کردم! و یه مقداری مشکلم رو رفع کردم.B-)
"مجید.ق" قیمت چندتا لپ تاپ رو واسه خواهرش نوشت و برگشتیم پایین. دستشویی هم رفتیم! آخیش!:-"
امروز صبح، سخت! مشغول کار بودم! که اومدن صدامون کردن که بیاین غذاخوریه بغل پیراهن انتخاب کنین. رنگا و سایزای مختلف داشت. به قولِ "سهیل.ف.ج" باید خانمامون می بودن که تویِ انتخاب کمکمون میکردن! مهندس "مه...ی" گفت: [چون قراره کت و شلوار سورمه ای هم بِدن یه پیراهنی بردارین که به کته بیاد] سخن مهندس رو به بچه ها منتقل کردم اما بهشون گفتم: [که چه کاریه؟! ما که پیراهنایی داریم که به رنگ سورمه ای کتی که میخوان بدن بخوره، این رو یه رنگ متفاوت برمیداریم]! که با استقبال دوستان همراه شد. یه سبز ش رو برداشتم!!! گفتم بعدا به درد میخوره!!!:P


ب. نوشت: از تاریخ نگارش این مطلب، اطلاع دقیقی در دسترس نیست!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۳ ، ۲۳:۵۸
یادگار

اضافه کار بودم تا ساعت 18:45. سرویس که ساعت 19:10 اینا حرکت کرد همون اوائل راه خوابم برد! اونوقت کی بیدار شدم؟ دقیقا وقتی ایستگاه جای خونه م نگهداشته بود و شروع به حرکت کرده بود! دیگه مجبور شدم برم روبه روی مترو سبلان پیاده بشم و پیاده برگردم، توی راه "محمد.ا" همشهری،هم خوابگاهی و هم خونه ایه سابق (لویزان) رو دیدم که داشت می رفت خونه دوستش1، لباسش کم بود و از حموم هم اومده بوده! بهش تذکر دادم چون خودم یکم سرماخوردم و گلوم درد می کنه. بعد که از هم خداحافظی کردیم توی دلم!!! گفتم اینم حکمت خواب موندنم توی سرویس! اول رفتم از سوپری نزدیکمون شیر کم چرب واسه خودم و یک کیلو شکر واسه سرکار گرفتم بعدش اونا رو گذاشتم توی کیفم رفتم تا از میوه فروشی لیمو شیرین و شلغم بگیرم، نزدیکای میوه فروشی یک وانتی واستاده بود و مرکبات می فروخت، ازش قیمت گرفتم لیمو کیلویی 3 تومن، پرتقال هم 2500. رفتم ببینم میوه فروشی قیمتاش چنده و اول شلغم بگیرم چون ضایع بود که با میوه های این! برم توی میوه فروشی! درضمن پول هم نداشتم و باید از عابر بانک پول برمیداشتم. داخل میوه فروشی "مهتاب" تماس گرفت و گفتم که یکم ناخوشم! و قرار شد واسه شنبه صبحانه برام رزرو کنه! بهش گفتم اون قبلیه رو هم یادم رفته بود و هنوز مصرف نکردم. گفتش که واسه یکشنبه بلیط داره. بعدِ شلغم! رفتم بانک قوامین و 20 تومن پول گرفتم. همزمان که کیف و کارت و پول دستم بود راه افتادم که برگردم سمت خونه و وانتی. به وانتی که رسیدم و 1کیلو لیمو خریدم و 4تا هم پرتقال، اومدم دست تو جیبم کردم که پول بدم، هرچی گشتم چیزی نبود!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۳ ، ۲۳:۵۰
یادگار
ظهر "مهتاب" زنگ زد اما صدا نمی اومد! دوبار تماس گرفت؛ خودم باهاش تماس گرفتم، گفت توی قطارِ و ساعتای 18 می رسه تهران، بهش گفتم میام راه آهن تا باهم بریم خوابگاهشون. ناهار قصد داشتم مرغ درست کنم واسه همین صبح که از خواب بیدار شدم یک رون از یخ دون بیرون آوردم تا یخش باز بشه! مرغ رو به روش خانم "س.ز.ج" درست کردم وسط آشپزی م مجبور شدم کار رو متوقف کنم! کابینت رو قرار بود نصب کنیم و گاز رو بذاریم رووش! گاز رو خاموش کردم و ... . همین مساله باعث شد روند کار از دستم در بره و هم زمان بیشتری طول بکشه تا غذا آماده بشه و هم غذا شور بشه! به "مهتاب" گفته بودم به ورامین که رسید بهم زنگ بزنه تا از خونه راه بیافتم! از ساعت چهار گذشته بود که یه چُرت چند دقیقه ای هم زدم و با تماس "مهتاب" در دوروبرِ ساعت 17، راه افتادم. ساعت 17:45 راه آهن بودم. اس زدم و خبر رسیدنم رو دادم. وقتی قطارشون رسید و مسافرا رو دیدم که دارن میان بیرون رفتم جلو تا هم رو ببینیم. اومد بیرون و بعد سلام و احوال پرسی جفت ساک هاش رو ازش گرفتم و از راه آهن زدیم بیرون. بهش گفتم سه تا راه داریم که بریم، "مهتاب" راهِ مترو شوش رو انتخاب کرد ولی من راه خودم رو! (یعنی همچین آدمِ طرفدارِ آزادیِ رایی هستم من!). از همون مسیری که اومده بودم برگشتیم یعنی سوار اتوبوس های تجریش شدیم تا بریم مترو دانشگاه امام علی(ع) و بعد علم و صنعت. تویِ مسیر باهم حرف می زدیم و از رفت و آمدهاش می گفتیم، می خواستم حرفِ دوستِ آینده خواهرا!!! رو بهش بگم که چرا فردوسی رو بالاتر نزد که نخواد این همه رفت و آمد کنه! ولی چون تازه رسیده بود و غریب! بود گذاشتم واسه یه فرصت بهتر. به دمِ در خوابگاه شون که رسیدیم از هم خداحافظی کردیم البته من اومدم اونور در! و سلامی خدمت نگهبانان عرض کردم! جلوی درب خوابگاه خواهران یه مسجد بود! داشتم برمی گشتم که به ساعتم نگاه کردم و دیدم نزدیکِ اذونه. تصمیم گرفتم نماز رو تویِ همون مسجد بخونم و بعد برم. زنگ زدم به "مهتاب" و گفتم: [من می رم نماز، برو اتاقتون اگه چیزی لازم داشتی بگو تا بگیرم] نماز که تموم شد وایستاده بودم تا قرآن هم بخونم اما "مهتاب" زنگ زد که چیزی لازم نداشته ولی میاد بیرون تا هم رو بازم ببینیم و دوباره خداحافظی کنیم. سریع سوره انفطار رو خودم خوندم، داشتم می اومدم بیرون که دیدم دمه درِ! دمِ در مسجد باهم حرف می زدیم که یه آقاهه ای اومد و بهمون بیسکوئیت شکلاتی داد و بقیه ش رو برد داخل مسجد تا پخش کنه. گفت که ساختمونی که درش هستن همه دانشجوی دکتران. خوابگاهشون هم یه سالنِ که اولش 3 تا سرویس بهداشتی داره (حمام ش رو نمی دونست)، یه آشپزخونه هم واسه کل سالن داره و اتاقشون هم دو نفره س. این بار خداحافظی قطعی! کردیم و از هم جدا شدیم. پیاده رفتم سمتِ مترو شهید باقری! تا برم سبلان. خلوت بود، تویِ مترو یه خانمه که وضع ظاهری! خوبی نداشت اومد و از کناری م خواهش کرد که بیاد بغل من بشینه تا اون مجبور نباشه بین دوتا مرد قرار بگیره. تا رسیدن به ایستگاه سبلان، حواسم به آقایانی که رو به روی ما! نشسته بودن و همچنین به دست فروش ها بود! که خیره دارن به خانمِ کناری ما نگاه میکنن و ...! (البته تقصیره خودِ طرف هست که این جوری جلب توجه می کنه)
پ.نوشت:
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۵۹
یادگار
صبح بعد صبحونه راه افتادیم که بریم یا آب گرم یا ؟! (چون نرفتیم اسم ش رو یادم نیست)برام جالب بود! 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۳ ، ۰۱:۳۶
یادگار
چهارشنبه شب مورخ 12 شهریور بابا زنگ زد بهم، از صداهایی که می اومد حدس زدم که باید توی راه شمال باشن. گفتن که الان ساری هستن و فردا ساعت 14 سوئیت رو تحویل می گیرن. بهم گفتن که اگه می خوام و می تونم من هم پنج شنبه بعد کارم برم پیششون. قبل خواب یه دست لباس تو خونه، مسواک و
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۲۳
یادگار
17:30 همدیگر رو توی مترو دیدیم و اومدیم به سمت خونه. چون ناهار نخورده بودن و قرار بود نمیرو بخورن. دوتا نون تافتون گرفتم (یکی ش رو بعدا چون مصرف نشد، "علی.ا" ریخت توی نون خشکا). از سوپری نزدیک خونه ده تا تخم مرغ (هنوز که هنوزه چندتاش مونده!) چهارتا سالار! و یه قالب پنیر واسه صبحانه سرکار خریدم. دمِ درِ خونه "مهتاب" گفت واستا که از درتون عکس بگیرم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۳ ، ۰۲:۳۸
یادگار
از محلِ کارم بیرون اومده بودم؛ تویِ مسیر کارگرا هم در حال رفتن بودن...از کنار سه نفر که یه مرد جا افتاده هم بینشون بود داشتم رد می­شدم که یهو یه حرف زشت زد! تویِ این فکر بودم که از قیافه افراد نمی­شه در موردشون اظهارنظر کرد که طبق عادت دست­م رو ریتمیک زدم رو زانو­هام و دیدم اِی دلِ غافل! گوشی­م رو که زده بودم به شارژ تویِ دفتر جا گذاشتم! سریع بدو بدو برگشتم، شانس آوردم که آقای "مش...ی" داشت از خاموش بودن برق­ها مطمئن می­شد و هنوز در رو قفل نکرده بود و الا با توجه به این­که فردا (پنج­شنبه) هم گفتن تعطیلِ و اضافه­کار نیست؛ گوشی­م می­موند تا شنبه صبح! SS-:
توی مسیر خونه یه پیرزنه که داشت از رو به­رو می­اومد بهم گفت یه غذا بدم بهت می­دی به اونایی که چمنا رو آب می­دن؟! با خودم گفتم از این انتقال جنس!­ها نباشه یه وقت! بی­خیال شدم و گفتم باشه! از توی سبدش یه پلاستیک سبز روشن درآورد و بهم داد. گفتم اگه نبودن چی؟ گفت بده به یه بنده خدایِ دیگه! ازش گرفتم و گفت خدا خیرت بده؛ سرد بود! معلوم بود از تو یخچال دراومده، کنجکاو بودم بفهمم توش چیه؟ سطلش که یه سطل ماست بود اما بی­خیالِ قضیه شدم. به فضایِ سبز که رسیدم کسی رو ندیدم که بهش بدم! معمولا صبح­ها چمنا رو آب می­دن آخه. مستحقی هم اون اطراف نبود بنابراین محموله! رو نزدیکِ سطل­های آشغالیِ شهرداری گذاشتم!
پ.نوشت: امروز آخرین روزی بود که از این مسیر می­رفتم به! و برمی­گشتم از سرِ کار!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۳ ، ۲۲:۲۱
یادگار
ساعتای 12 هم زنگ زده بود اما چون محل کارم بعضی وقتا بازی در میاره و آنتن نمی­ده پیامک یک تماس بی پاسخ­ش فقط اومد! منم دیگه زنگ نزدم، منتظر بودم خودش دوباره تماس بگیره!!!(-B ساعت 19:10 دوباره خودِ "محمد.س" زنگ زد.
گفتم "شیرازی یا تهران؟"
گفت دیروز اومده خوابگاه. گفت "هر موقع بستنی!!! رو می­بینم یاد تو می­افتادم!"
گفتم "مگه مسعود نخوردتش؟! یه شبِ ماه رمضون باهم چت می­کردیم، ازش پرسیدم خوردینش یا نه که گفت خوب شد یادم انداختی! الان که می­خوام بخوابم، فردا می­خورمش!"
گفتم "پنج­شنبه میام با هم می­خوریمش!"
گفت "نه دیگه! چهار شنبه می­خوریمش"
2 ثانیه دیگه گپ می­زدیم 20 دقیقه می­شد زمان مکالمه­مون (اون وقت بگن زن­ها پایِ تلفن زیاد صحبت می­کنن! :-" )
می­خوام آخر هفته برم پیش­شون، واسه خود سازی!!!
یادش بخیر! کارم رو از اون­جا شروع کردم! اوائل قبل 5 صبح بیدار می­شدم تا قبلِ 7:10 سرِ کار باشم بعد که هی با مسیر آشنا شدم بیدار شدنِه دیرتر شد و دیرتر و دیرتر تا اون آخرا که دیگه 6 بیدار می­شدم و یک­ساعته خودم رو می­رسوندم. یادمه یه بار خواب موندم و 6:30 بیدار شدم! خوردم تویِ ترافیک تهران و 8:30 رسیدم سرِ کار یعنی 1 ساعت و نیم تاخیر؛ یعنی 6392 تومن جریمه دیرآمد! آدم قدر عافیت رو نمی­دونه! اون موقع 6:30 بیدار می­شدم دیر می­رسیدم و حالا که پیاده یه ربع، بیست دِیقه راهه؛ سرِ این­که 6:45 بیدار بشم یا 6:46 با خودم چک و چونه می­زنم و همون یک دقیقه تبدیل می­شه به 20 دقیقه!!!
می­خوام برم اون­جا که بچه­ها رو هم ببینم؛ دلم واسه­شون تنگ شده...چقدر با بچه­ها رفتیم بیرون: شب لیله الرغاب قم، بیمارستان!!!، شابدوالعظیم و ...
شنبه از همون­جا می­رم سرِ کار...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۲۶
یادگار
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۹ مرداد ۹۳ ، ۰۱:۱۰
یادگار
کارهای زیادی هست که باید انجام بدم. خونه که می­رسم همه هستن و فقط "مهدی" خوابه. بعد یه نیم­ساعت استراحت می­زنم بیرون تا برم آرایشگاه، درش بسته اس واسه همین شماره­شو برمی­دارم تا ببینم کجاست و کی باز می­کنه؛ 3، 3:30. تویِ خونه صورتم رو اصلاح می­کنم و لباس­هایی که قرار شده بپوشم رو می­دم به "مریم" تا اتوشون کنه. بعد از آرایشگاه می­رم حمام، بعدشم که قرار بود برم خواجه ربیع اما واقعا نمی­تونم! خیلی خسته می­شم هوا هم گرمِ خب، حرم هم دوست داشتم برم اما اونم وقت نمی­شه. کفش­هام رو هم واکس زدم، کفش­هایی که از مهر 90 تویِ گرما و سرما مثه اسب دارن کار می­کنن و دیگه باید تعویض بشن؛ خب همه لباسام آماده­س. دیگه توانم داره کم میشه پس ساعت 18:30 تا ساعت 19:30 می­گیرم می­خوابم. بلند که می­شم اول یه سرچی در موضوعِ مورد نظر می­زنم و بعدش می­رم گل­فروشی! بهش می­گم که یه دسته گل واسه
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۳ ، ۱۱:۲۸
یادگار