گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

آخرین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
محبوب ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
مطالب پربحث‌تر
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|

غروب دلگیر

دوشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۰۵ ب.ظ

وقتی می­فهمی عزیزانی قراره مهمونت باشن خیلی ذوق و شوق داری، هرکاری می­کنی تا بهترین شرایط رو برای میزبانی ازشون فراهم کنی. هر دقیقه که به لحظه موعود نزدیک می­شی اشتیاقت بیشتر و بیشتر میشه.

"مهتاب" و "حامد آقا" شنبه صبح از مشهد با هواپیما اومدن اینجا. منم ساعتای 16 از سرکار زدم بیرون تا خودم رو زودتر به خونه برسونم، آخه قرار بود یخچال­ساز ساعت 17 بیاد واسه تعمیر یخچالمون. یک ربع به 17 خونه بودم ولی از تعمیرکار تا ساعتای 18:15 خبری نشد. مهمونام هم ساعتای 17:30 اومدن ولی خب نه آب خنکی داشتم نه میوه­ای. شب قبلش به خلیل (هم­خونه­ایِ جدیدم) گفته بودم که اگه امکانش هست یکی دو روزی خونه نیاد. همزمان که تعمیرکار داشت یخچال رو تعمیر می­کرد، داداش کوچیکه­ی "حامد آقا" هم که چند وقتیه برای کار از مشهد به تهران مهاجرت کرده برای گرفتن چند امانتی که خواهرم اینا با خودشون آورده بودن اومد خونه­مون و باز من شرمنده این مهمون ناخونده هم شدم. قبل این­که بیاد بالا به "حامد آقا" به شوخی گفتم: [خودتون کم بودید! توی این شرایط مهمون هم دعوت کردید؟!] آقا "مرتضی" بیش­تر از نیم ساعت واینستاد و رفت. یخچال که راه افتاد، اولین کاری که کردم این بود که رانی­هایی که توی خونه داشتم به همراه دوتا بطری آب رو گذاشتم توی جایخی که سرد بشن سریع.

و اما علت اومدن "مهتاب" و "حامد آقا": "مهتاب" از چند ماه پیش ساز انصراف از دکتری سَر داده بود، منم هر وقت زنگ می­زدم بهش می­پرسیدم که کی می­خواد بیاد تهران واسه ادامه درسش؟ پروپوزال و پایان­نامه-ش رو می­خواد چکار کنه؟ و ... وقتی هم به گوشم رسید می­خواد انصراف بده باهاش صحبت می­کردم و می­گفتم نکنه این کار رو تا جایی­که یک­بار که "مریم" زنگ زده بود بهم گفت که دیگه "مهتاب" در مورده دکتراش صحبت نکنم چون ناراحت میشه و تصمیمش رو گرفته!

شب دوباره بحثش راه افتاد و با همراهی "حامد آقا" با شوخی و جدی باهاش صحبت کردیم، اونم دلایلش رو می­گفت. فردا باید می­رفت دانشگاه و با مشاور در مورد دلایل انصرافش صحبت می­کرد و در صورت امکان کارای انصرافش رو انجام می­داد.

رفتم از طبقه چهارمی مواد غذایی­مون رو گرفتم و گذاشتمشون توی یخچال و یخدونش. تا موقع شام چندتا چای و دمنوش و مقداری تخمه و پسته خوردیم و حرف زدیم. "مهتاب" اومد که برای شام فلافل و ناگت مرغ درست کنه. اول گفت: [اینا چرا منجمد نیستن؟] بعد که توی ماهیتابه هم انداخت تا سرخشون کنه گفت: [اینا ی مشکلی دارن! فلافلاش وا رفتن؛ حتما توی یخدون یخچالش نگذاشته­شون] بعدشم که جفتشون متفق­القول گفتن: [بوی بدی هم میدن] که من گفتم: [بوی پنیر پیتزاشه بابا] تصمیم بر این شد که همه رو بریزیم بیرون و "حامد آقا" گفتن: [همون تخم مرغ رو بخوریم سالم­تره] منم که دیدم این­جوری ضایع­س به بهانه بردن آشغالا رفتم از یکی از سوپری­های محل بک بسته ناگت مرغ خریدم.

کلید درب خونه رو "مهتاب" قبلا داشت واسه همین کلید درب کوچه رو هم بهش دادم که اگه فردا زودتر از من برگشتن مشکلی واسه وارد شدن به خونه نداشته باشن.

یک­شنبه از ساعت 14 تا نزدیکای 18 جلسه داشتیم، بعد جلسه داشتم سوار ماشین دکتر "پ" می­شدم که باهاشون بیام تا مترو که "حامد آقا" تماس گرفتن و گفتن که خاله­شون می­خوان برن مشهد و اونا هم باهاشون میرن، البته هنوز دانشگاه بودن و قرار بود با خاله­شون اینا بیان خونه تا وسایلشون رو بردارن. گفتم که منم دارم میام خونه و می­بینمتون. توی کوچه­مون و نزدیکای خونه بودم که یک ماشین از کنارم می­خواست رد بشه و راننده­ش بهم گفت: [برو کنار] رفتم کنارتر و به راننده نگاه کردم، دیدم شوهرخاله "حامد آقا" هستن، به همشون سلام کردم و سوار ماشین شدم و جلوی خونه نگه­داشتن. از ماشین پیاده شدیم که بریم وسایلشون رو بیاریم که دیدم "حامد آقا" واستادن و با خنده دارن تعارف می­کنن که بیاید بریم بالا! از سوتی­ای که دادم خنده­م گرفت و سریع برگشتم و رفتم بهشون گفتم: [تشریف بیارید بریم داخل] تشکر کردن و گفتن نه دیگه. وسایل رو باهم آوردیم دمِ ماشین. بعد خداحافظی و روبوسی، موقعی که توی ماشین نشستن، به شوخی و با ی بغض خاصی جمله معروفم رو به "حامد آقا" گفتم که: [وقتی اومدین نفهمیدم کی اومد! الان که دارید میرید فهمیدم کی اومده بود!]

وقتی برگشتم بالا، خونه اونقدر دلگیر شده بود که جای موندن نبود. اون­جا بود که فهمیدم فقط غروب­های جمعه نیست که دلگیره! غروب یک­شنبه هم می­تونه دلگیر باشه حتی اگه فرداش عید باشه!

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۵/۰۶/۲۲

نظرات  (۸)

۲۲ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۵۱ خانوم مهندس
سلامممممممم
خوبی؟
سوتی هات منو کشته :)
دقیقا حس خونه خالی بعداز رفتن مهمونا رو میشناسم :/
پاسخ:
سلام
خوبم خدا رو شکر از احوالپرسی شما
:) چکار کنم خب :))
همیشه از بچگی این حس رو داشتم :| دوست داشتم وسایل خونه (اسباب بازیا) همونجوری که موقع مهمونا بودن بمونه
چرا انصراف آخه؟اونم الان که آخرشه. حیفه بخدا!
الهییی ایشالا خونتون بزودی ونگ ونگ بچه بگیره و پربشه:))
پاسخ:
به دلایلی که خواهم نوشت به زودی!
منم میگم حیفه :|
:)))) وای :))))))))
این همه درس خونده ... حالا موقع پایان نامه میخواد انصراف بده؟!!!

دیگه قشنگ فهمیده بودن که میخواستی زودتر دک کنیشون!!!! :))))
پاسخ:
همین رو بهش میگم، اونم با معدل خوب، آزمون جامع داده، نمره زبان گرفته :|
نه! چرا؟! :|
چون تعارف نکردی و زودی رفتی که وسیله ها رو بیاری ... یعنی زودتر برین خونه تون!!! ؛-))))
پاسخ:
نه، تقریبا باهم رفتیم :|
ان شاءالله هرچه زودتر برنامه رفتن به مشهد براتون درست میشه و میتونید در کنار خانواده روزهای خوبی رو داشته باشین.
پاسخ:
شاید تا یک ماه پیش امید داشتم ولی نا امیدم کردن :(
نا امید نباشین. توکلتون به خدا باشه و مطمئن باشین که به بهترین شکل ممکن درست میشه.
پاسخ:
:-)
ان شاءالله با دعای دوستان و تلاش و همت خودم و یاری خداوند
چقد همه از درس خوندن دلسرد شدن...متاسفانه
ایشالا به زودی یا شما بری مشهد یا یکی از مشهد بیاد تهران موندگار شه شمام از تنهایی در بیای:دی
پاسخ:
بله متاسفانه چون بیرون بهش بها داده نمیشه و دلالی و ی سری کارای دیگه نون درآورتره
نمیان که ولی ان شاءالله زودی برگردم مشهد یا اینکه یکی از مشهد بیاد ولی موندگار نشیم و بازم برگردیم مشهد! :)

هرچند تجربه نکردم ولی به نظرم تنها زندگی کردن خیلی سخته و همون چند ساعت مهمون هم غنیمته:)

پاسخ:
اوهوم خیلی سخته
توی سربازی میگفتن داشتن یک دشمن آشنا هم غنیمته! الان بودن کنار یک آشنای دور غنیمته

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">