غروب دلگیر
وقتی میفهمی عزیزانی قراره مهمونت باشن خیلی ذوق و شوق داری، هرکاری میکنی تا بهترین شرایط رو برای میزبانی ازشون فراهم کنی. هر دقیقه که به لحظه موعود نزدیک میشی اشتیاقت بیشتر و بیشتر میشه.
"مهتاب" و "حامد آقا" شنبه صبح از مشهد با هواپیما اومدن اینجا. منم ساعتای 16 از سرکار زدم بیرون تا خودم رو زودتر به خونه برسونم، آخه قرار بود یخچالساز ساعت 17 بیاد واسه تعمیر یخچالمون. یک ربع به 17 خونه بودم ولی از تعمیرکار تا ساعتای 18:15 خبری نشد. مهمونام هم ساعتای 17:30 اومدن ولی خب نه آب خنکی داشتم نه میوهای. شب قبلش به خلیل (همخونهایِ جدیدم) گفته بودم که اگه امکانش هست یکی دو روزی خونه نیاد. همزمان که تعمیرکار داشت یخچال رو تعمیر میکرد، داداش کوچیکهی "حامد آقا" هم که چند وقتیه برای کار از مشهد به تهران مهاجرت کرده برای گرفتن چند امانتی که خواهرم اینا با خودشون آورده بودن اومد خونهمون و باز من شرمنده این مهمون ناخونده هم شدم. قبل اینکه بیاد بالا به "حامد آقا" به شوخی گفتم: [خودتون کم بودید! توی این شرایط مهمون هم دعوت کردید؟!] آقا "مرتضی" بیشتر از نیم ساعت واینستاد و رفت. یخچال که راه افتاد، اولین کاری که کردم این بود که رانیهایی که توی خونه داشتم به همراه دوتا بطری آب رو گذاشتم توی جایخی که سرد بشن سریع.
و اما علت اومدن "مهتاب" و "حامد آقا": "مهتاب" از چند ماه پیش ساز انصراف از دکتری سَر داده بود، منم هر وقت زنگ میزدم بهش میپرسیدم که کی میخواد بیاد تهران واسه ادامه درسش؟ پروپوزال و پایاننامه-ش رو میخواد چکار کنه؟ و ... وقتی هم به گوشم رسید میخواد انصراف بده باهاش صحبت میکردم و میگفتم نکنه این کار رو تا جاییکه یکبار که "مریم" زنگ زده بود بهم گفت که دیگه "مهتاب" در مورده دکتراش صحبت نکنم چون ناراحت میشه و تصمیمش رو گرفته!
شب دوباره بحثش راه افتاد و با همراهی "حامد آقا" با شوخی و جدی باهاش صحبت کردیم، اونم دلایلش رو میگفت. فردا باید میرفت دانشگاه و با مشاور در مورد دلایل انصرافش صحبت میکرد و در صورت امکان کارای انصرافش رو انجام میداد.
رفتم از طبقه چهارمی مواد غذاییمون رو گرفتم و گذاشتمشون توی یخچال و یخدونش. تا موقع شام چندتا چای و دمنوش و مقداری تخمه و پسته خوردیم و حرف زدیم. "مهتاب" اومد که برای شام فلافل و ناگت مرغ درست کنه. اول گفت: [اینا چرا منجمد نیستن؟] بعد که توی ماهیتابه هم انداخت تا سرخشون کنه گفت: [اینا ی مشکلی دارن! فلافلاش وا رفتن؛ حتما توی یخدون یخچالش نگذاشتهشون] بعدشم که جفتشون متفقالقول گفتن: [بوی بدی هم میدن] که من گفتم: [بوی پنیر پیتزاشه بابا] تصمیم بر این شد که همه رو بریزیم بیرون و "حامد آقا" گفتن: [همون تخم مرغ رو بخوریم سالمتره] منم که دیدم اینجوری ضایعس به بهانه بردن آشغالا رفتم از یکی از سوپریهای محل بک بسته ناگت مرغ خریدم.
کلید درب خونه رو "مهتاب" قبلا داشت واسه همین کلید درب کوچه رو هم بهش دادم که اگه فردا زودتر از من برگشتن مشکلی واسه وارد شدن به خونه نداشته باشن.
یکشنبه از ساعت 14 تا نزدیکای 18 جلسه داشتیم، بعد جلسه داشتم سوار ماشین دکتر "پ" میشدم که باهاشون بیام تا مترو که "حامد آقا" تماس گرفتن و گفتن که خالهشون میخوان برن مشهد و اونا هم باهاشون میرن، البته هنوز دانشگاه بودن و قرار بود با خالهشون اینا بیان خونه تا وسایلشون رو بردارن. گفتم که منم دارم میام خونه و میبینمتون. توی کوچهمون و نزدیکای خونه بودم که یک ماشین از کنارم میخواست رد بشه و رانندهش بهم گفت: [برو کنار] رفتم کنارتر و به راننده نگاه کردم، دیدم شوهرخاله "حامد آقا" هستن، به همشون سلام کردم و سوار ماشین شدم و جلوی خونه نگهداشتن. از ماشین پیاده شدیم که بریم وسایلشون رو بیاریم که دیدم "حامد آقا" واستادن و با خنده دارن تعارف میکنن که بیاید بریم بالا! از سوتیای که دادم خندهم گرفت و سریع برگشتم و رفتم بهشون گفتم: [تشریف بیارید بریم داخل] تشکر کردن و گفتن نه دیگه. وسایل رو باهم آوردیم دمِ ماشین. بعد خداحافظی و روبوسی، موقعی که توی ماشین نشستن، به شوخی و با ی بغض خاصی جمله معروفم رو به "حامد آقا" گفتم که: [وقتی اومدین نفهمیدم کی اومد! الان که دارید میرید فهمیدم کی اومده بود!]
وقتی برگشتم بالا، خونه اونقدر دلگیر شده بود که جای موندن نبود. اونجا بود که فهمیدم فقط غروبهای جمعه نیست که دلگیره! غروب یکشنبه هم میتونه دلگیر باشه حتی اگه فرداش عید باشه!
خوبی؟
سوتی هات منو کشته :)
دقیقا حس خونه خالی بعداز رفتن مهمونا رو میشناسم :/
سلام