گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

آخرین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
محبوب ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
مطالب پربحث‌تر
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|

تله کابین

جمعه, ۷ خرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۰۵ ب.ظ

چهارشنبه (12 اسفند 94) به "مجید.ق" پیام دادم که اگه بلیطای تله­کابین رو هنوز استفاده نکرده و نمی­خوادش فردا با خودش بیاره و بفروشه بهم. از اونور هم "حامدآقا" با خاله­شون هماهنگ کرده بودن که جمعه صبح با اونا بریم. پنجشنبه قرار بود "مد...و" واسه شیرینی خرید خونه بهمون حلیم بده؛ حلیم رو "سهیل.ف.ج" خرید و نون سنگک رو هم من. بعد صبحونه رفتیم کارخونه تا محموله­ای که "مجید" و مهندس "خط...ی" آورده بودن رو از توی ماشین تخلیه کنیم. اونجا از "مجید" پرسیدم که بلیطا رو آورده یا نه که گفت: [آخ! یادم رفت] هیچی دیگه قرار شد ظهر باهم بریم در خونه­شون و ازش بگیرم. نزدیکای ظهر از بچه­ها سراغ "مجید" رو گرفتم که گفتن رفته! بهش زنگ زدم و گفتم: [فروشنده نیستیا!] باز قرار شد خودم تنهایی برم در خونه­شون و چون آدرس دقیق خونه­شون رو نداشتم باید با مهندس "شا...ن" که اونم جزو شهرک نشینان و تقریبا همسایه "مجید" محسوب میشد می­رفتم. تقریبا همون لحظات بود که "مرتضی.ق" هم زنگ زد بهم و ازم خواست تا ماشین خانمش که از چند روز پیش توی پارکینگ اداره مونده بود رو با خودم ببرم خونه­مون تا بعدا بیاد ازم بگیردش. به آقای "شا...ن" قضیه رو گفتم و قرار شد باهم اول بریم سلف تا ناهار بخوریم و بعدش بریم سمت شهرک تا بلیطا رو از "مجید" بگیرم. به "شا...ن" گفتم که تا شهرک خودش برونه. وقتی رسیدیم در خونه "مجید"، "شا...ن" از ما خداحافظی کرد و رفت سمت خونه خودش. بلیطا رو که ازش گرفتم تعارفم کرد که برم بالا و یه چایی در خدمتم باشه. قبول کردم ولی نه واسه چایی واسه دیدن خونه­ش چون تازه خونه سازمانی گرفته بود و هنوز در حال تر و تمیز کردنش بود. خوشم نیومد! نمای بیرون کل ساختمونا تماما بتنی بود. درب ورودی همه واحدا هم توی یک راهرو بود. داخل خونه هم چنگی به دل نمی­زد، نقشه­ش قدیمی بود، یه حال کوچولو داشت که محل اتصال قسمت­های مختلف خونه بود، پذیرایی­ش رو هم یه جوری درآورده بود که انگار داری میری توی یه اتاق بزرگ؛ دستشویی و حمامش هم یک جا بود که رفتم دستشویی­شون رو یه تست کردم! هم می­تونستم از صیاد بیام و هم از امام علی(ع) ولی چون راه صیاد راحت­تر بود برام اونو انتخاب کرد. چون هم ماشین مردم بود و هم گواهینامه­م همراهم نبود و گذاشته بودمش مشهد حداکثر سرعتی که سرعت سنج نشون می­داد از 80 کیلومتر در ساعت بیشتر نشد! به خونه که رسیدم یکی از همسایه­های دور و بر اومد طرف ماشین و ازم خواست که باتری به باتری کنیم تا ماشینش روشن بشه.

کلا ذوق و شوق فراوانی داشتم، کوله پشتی "علی.ا" رو برداشتم و هرچی که فکر می­کردم لازممون میشه رو ریختم توش و به "مهتاب" هم زنگ زدم گفت خونه خاله "حامد آقا" ست ولی "حامد آقا" با خاله­ش رفتن بازار تهران، گفت که شب خونه داداش "حامد" آقا دعوتن و شب رو همون­جا می­خوابن و صبح زود خاله و شوهر خاله "حامد" آقا میان دنبالشون که بریم تله کابین باهم و قرار بوده "هادی" آقا به منم زنگ بزنن و منم واسه شب دعوتم کنن. بعد نیم ساعتی "هادی" آقا تماس گرفتن و دعوتم کردن و قرار گذاشتیم که فلان ساعت میدون چهارباغ باشم تا بیان دنبالم.

کوله رو برداشتم و رفتم سمت مترو که برم صادقیه و ازونجا با اتوبوسای بی.آر.تی برم پونک تا برسم به بوستان. توی بوستان با یکی از دوستان! ی چرخی زدیم و بعد خوردن ی آبمیوه و ادامه چرخ رنی از هم جدا شدیم، چون نزدیک اذان مغرب بود تصمیم گرفتم که برم مسجد امام علی (ع) و نماز شب جمعه­م رو اونجا بخونم. بعد خوندن نماز هم دوباره سوار بی.آر.تی شدم و خودم رو رسوندم به فلکه دوم صادقیه تا از اونجا باز سوار اتوبوسای جنت آباد بشم و برم چهارباغ. "مهتاب" و "حامد" آقا رو شوهرخاله­شون آوردن و تقریبا باهم رسیدم به خونه "هادی" آقا.

یه سه چهار دستی با برادرزاده "حامد" آقا با ایکس.باکس­ش فیفا زدم، دفعه اول با اختلاف باختم، دفعه دوم با اختلاف یک گل، دفعه دوم مساوی و دفعه آخر بردمش (این نشون دهنده تاثیر دیدارهای تدارکاتیه!). درحین صحبتا "حامد" آقا از برنامه فردا به داداشون گفتن که می­خوایم بریم تله کابین توچال، "هادی" آقا ناراحت شدن و گفتن: [من فردا رو شیفت ندارم و می­خواستم فردا رو باهم باشیم و بریم باغ] و ... در همین اثنا من که بایدیفالت صدام در نمیاد! دلم به حال داداشون سوخت و اومدم فردین بازی دربیارم! یه تعارف زدم که: [اگه می­خواید ما یه روز دیگه میریم! تا 24 آم اسفند که وقته.] "حامد" آقا برخلاف انتظار من عمل کردن و تعارف من رو به دیده منت گذاشتن و طی تماس با خاله­شون بهشون اعلام کردن که برنامه فردا کنسله! اونجا بود که من رو غمی بزرگ فرا گرفت، چون هم بلیط تهیه کرده بودم هم از خیلی وقت منتظر این روز بودم و از همه مهمتر با وسیله می­تونستیم بریم تا توچال و دسته جمعی بودیم و بیشتر خوش می­گذشت. فردا صبحش رفتیم باغ شهریار دایی "حامد" آقا که پدر زن "هادی" آقا هم میشدن و تا نزدیکای غروب اونجا بودیم. بعد هم برگشتیم خونه­شون، "هادی" آقا رفتن سرکار و ما هم بعد خوردن ی چای با تاکسی تلفنی رفتیم مترو صادقیه تا با "مهتاب" و "حامد" آقا بیایم خونه من. من صبح رفتم سرکار و "حامد" آقا هم که ظهر بلیط هواپیما داشتن، اول با "مهتاب" رفته بودن خوابگاه و بعد خداحافظی ازش با مترو خودشون رو رسوندن تا فرودگاه.

صبح سرکار و موقع خوردن صبحونه "مجید" ازم پرسید که تله کابین رفتم یا نه، منم قضیه­ی *لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود* رو برای بچه­ها تعریف کردم. "مجید" گفت که : [دیشب مهمونی بودیم و خانمم بهشون گفته که بلیط تله کابین داریم و دعوتشون کرده که بریم باهم! منم هی بال و پر می­زدم که نگو! بعدا بهش گفتم که بابا من بلیطا رو رد کردم رفته!]. منم که بلیطا همراهم بود بهش گفتم بیا بهت بدمشون ولی گفت که معلوم نیست هنوز دست خودت باشه فعلا.

جمعه 21 اُم آخرین فرصت واسه رفتن به توچال بود واسه همین "مهتاب" از پنج­شنبه عصر اومد پیشم تا فردا صبحش باهم بریم. زنگ هم زد به خاله "حامد" آقا تا ببینه اونا میان یا نه که گفتن کار دارن و نمی­تونن بیان. جمعه ساعت 5 صبح بیدار شدیم و بعد خوندن نماز صبح حاضر شدیم و ساعت 5:30 از خونه زدیم بیرون. با مترو تا تجریش رفتیم و از اونجا هم با ماشینای خطی رفتیم تا توچال. اگه اشتباه نکنم ساعتای 7:30 توچال بودیم. از اوائل راه تا اواخرش واسه اونایی که یکم تنبل تشریف داشتن مینی­بوس­های برقی گذاشته بودن، ما هم ی بلیط دو نفره رفت و برگشت گرفتیم. اولین کاری که باید می­کردیم فروختن بلیطای اضافی بود، قرار شد "مهتاب" بره توی صف و من برم آب کنم بلیطا رو. هرچی می­گذشت جمعیت بیشتر می­شد و صف طولانی تر. منم که رووی این­جور کارا رو نداشتم. چند نفر دیگه­ای هم مشغول فروش بودن که یکی شون توسط یکی از ماموران شناسایی و بلیطاش ضبط و خودش جهت پاره­ای از توضیحات توسط ماموران دیگه­ای به مکان دیگری برده شد، منم بدون هراسی همون ورا می­پلکیدم و اتفاقا ادای آدمای کنجکاو رو هم درمی­آوردم و می­رفتم پیششون که ببینم چی شده! (درسته که پررو نیستم ولی حسابی نترس و کله خرابم!) البته کوله­ای که پشتم انداخته بودم و گوشی­ای که دستم بود و مدام باهاش ور می­رفتم این شائبه رو که ممکنه منم فروشنده بلیط باشم ازم دور می­کرد. ساعت از 9:30 گذشته بود که دیدم "محسن.ش" رو دیدم، اونم اومده بود بلیطای "محمد.ب" رو بفروشه واسش. با کمک اون تونستم دوتاش رو بفروشم و "مهتاب" هم همش زنگ می­زد که: [بدون سود بفروششون و بیا دیگه، نوبتمون خیلی وقته رد شده!]. یکی یا دوتای باقی­مونده رو سپردم به "محسن" تا برام بفروشه و خودم از رفتم پیش "مهتاب". اگه بگم بعد ما حدود 70-80 متری توی صف ایستاده بودن اغراق نکردم.

ایستگاه دوم پیاده شدیم و رفتیم توی استراحتگاهش نشستیم و صبحونه مون رو خوردیم و دوباره رفتیم توی صف واسه ایستگاه پنجم. توی ایستگاه آخر یعنی هفتم که پوشیده از برف بود و مردم اسکی می­کردن روی تکه سنگ­هاش نشستیم و چای خوردیم و عکس و فیلم گرفتیم و زنگ زدیم به "حامد" آقا که حسابی چیز بی نظیری رو از دست دادین هفته پیش و آماده برگشت شدیم.

با ون از توچال برگشتیم به تجریش و ساعتای 14:15 بود که رفتیم توی رستوران ارغوان تا ناهار بخوریم، غذاش خوب نبود ولی به از هیچی بود.

خسته و کوفته رسیدیم خونه، جفتمون بعد خوردن ی چایی گرفتیم خوابیدیم. "مهتاب" فردا عصر بلیط قطار داشت و قرار بود صبح از خونه من بره خوابگاه تا وسایلش رو جمع کنه و از اونجا بره راه­آهن.

صبح که رفته بودم سرکار، مهندس "شه...ز" اومد و به شوخی گفت: [چرا اومدین سرکار؟! می­رفتین خونه­هاتون!] منم با شنیدن این جمله برقی توی چشمام زد و تصمیم گرفتم زنگ بزنم به "مهتاب" تا چک کنه ببینه واسه منم توی همون قطار خودش جا هست یا نه، موقع ناهار خبر داد که جا هست منم بهش گفتم که: [تا نیم ساعت دیگه بهت خبر میدم که بگیری یا نه]. بعد ناهار بلافاصله رفتم پیش مهندس "شه...ز" و گفتم که می­خوام چکار کنم و البته بهش گفتم که: [تقصیره خودتونه! صبح خودتون توی دهنم انداختین و گفتین چرا نرفتین]. واسم ساعتی آخر وقت زد و منم زنگ زدم که بلیط رو بگیره واسم و رفتم خونه تا سریع وسایلم رو جمع کنم. قرار مترو سبلان بود ولی چون داشت دیر می­شد "مهتاب" دیگه سبلان پیاده نشد و خودش رفت تا ایستگاه دانشگاه امام علی (ع) و منم خودم رفتم. بین راه مترو امام علی و چهارراه امام خمینی که می­خواستیم سوار بی.آر.تی­های تجریش-راه­آهن بشیم بهم رسیدیم و از اونجا باهم طی مسیر کردیم تا رسیدیم به راه آهن. مشهد که هم که بابا اومدن دنبالمون.

نظرات  (۶)

۰۷ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۱۸ خانوم مهندس
سلام بالاخره اومدی؟
ااااا چرا تعارف الکی کردی حیف بلیطا و جمعتون بود. ایول ولی دلم خواست برم حتما باحال بوده. پیشرفتت تو بازی هم عالی بود :)
چه تعطیلی درست و حسابی داشتین واسه عیدا !
تورو خدا نری تا دوماه دیگه.
پاسخ:
سلام
بله بالاخره اومدم:)
خیلی پشیمون بودم از تعارفم بعدا به خواهر و دامادمون هم گفتم :| ولی خب تله کابین عالی بود
اوهوم تعطیلاتی بود واسه خودش هرچند وقتی 14 فروردین برگشتم تهران دلم خیلی غصه دار شده بود بود مثه گنجشکی که بندازیش تووی قفس :|
:) این رو از قبل عید میخواستم بنویسم اما هی تنبلی میکردم
فکر میکردم دیگه وبلاگمو نمیخونین، حتی آدرس اینجا رو می
گم کرده بودم، خوشحالم که مینویسی
پاسخ:
:-)
سلام.خوشحالم که دوباره نوشتن رو شروع کردین و امیدوارم که ادامه دار باشه.
امیدوارم همیشه زندگیتون پر از این لحظه های شاد و قشنگ باشه.
پاسخ:
سلام
منم امیدوارم!
ممنون
چه روز پرهیجانی:)
من بودم بی شک بی خیال فروش بیلیتا میشدم بس که بی رو هستم(کمی از کم رو هم اون ور تر!)
پاسخ:
:)
والا منم رو ندارم: منتظر بودم مشتری خودش بیاد بگه بلیط داری؟! :))
آقا سلااااام
بالاخره دست به قلم بردین :)
پاسخ:
سلام
بله :)
سلام
خسته نباشید، وبتونو پسندیدم، اگه خواستین همدیگرو فالوو کنیم
sirmim.blog.ir
وب قبلیم متاسفانه یه مشکلی داشت حذفش کردم بخاطر همین وب جدیدم خیلی پر محتوا نیست
منتظر جوابتونم :)
یا حق

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">