گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

آخرین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
محبوب ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
مطالب پربحث‌تر
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|

۲۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

تازه فهمیدم عشق یعنی چی!

عشق یعنی ...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۲۴
یادگار

ساعت ۸:۱۰ با سروصدای مهماندار برای جمع کردن ملحفه ها بیدار میشم.پیرهن و جورابام رو میپوشم و ملافه هام رو  جمع میکنم و تختم رو برمیگردونم تا جای نشستن باشه،بعدشم رفتم دستشویی. خالی بود، میخواستم در رو ببندم ک ی خانمه اومد و گفت:[میشه یکم مایع بردارم؟] منم گفتم بله بفرمایید و همون تو کشیدم کنار. بعد ک رفت در رد بستم. هنوز ایستاده بودم ک یکی میخواست در رو باز کنه! تو دلم گفتم[بابا تازه اومدم، الان تا اخر کارم هی در میزنه!]

اومدم توی کوپه مون و کنار پنجره نشستم، ساعتم رو از جیب کاپشنم در آوردم و ب دستم بستم. دنبال این بودم ک ببینم کجایی م تا زمان باقی مونده رو تخمین بزنم، سوله های ابی رنگ رو دیدم شک کردم ک ایرانخودرو بینالوده یا نه،که چند ثانیه بعد توربینای بادی رو دیدم و فهمیدم دیزباده و چهل دقیقه دیگه میرسیم یعنی تقریبا نه و ده دقیقه. ۸:۴۶ مهدی زنگ زد و گفتم ک الان ایستگاه تربتیم و نیم ساعت دیگه میرسم. فریمان! متاسفانه توی ایستگاها زیاد نگه میداره و دیرتر از حد معمول میرسیم اگه همینجوری توی ایستگاه سلام هم بخواد نگه داره زودتر از ی ربع ب ده نمیرسیم! ۹:۱۵ زنگ زدم ب گوشی بابا تا بگم ک اگه راه نیوفتادن صبر کنن تا خبرشون کنم ک مهدی گوشی رو برداشت و گفت تازه بابا میخوان راه بیوفتن ک بهش گفتم فعلا نیان! ی لحظه خوابم برد و فکر کردم وسط بیابون نگه داشته نگو که ایستگاه سلام بوده! وقتی ساختمون های مشهد رو دیدم زنگ زدم ب بابا تا حرکت کنن! احتمالا باید چند دقیقه ای توی ایستگاه منتظرشون بمونم! دقیقا ساعت ۱۰رسید توی ایستگاه، عجله ای واسه ترک قطار نداشتم حین پیاده شدن وقتی دیدم درب دستشویی بازه از فرصت استفاده کردم و با آب و دستم موهام رو مرتب کردم. توی ایستگاه نشسته م و منتظر بودم تا بالاخره ساعت ۱۰:۴۸ خودم زنگ زدم ب موبایل بابا، مهدی گوشی رو برداشت و گفت: بابا گوشی ش رو با خودش نبرده! رفتم جای همیشگی! داشتم از این وضتیت کفری میشدم ک ده و چهل پنج دقیقه ماشینمون رو دیدم ک بابا میخوان پارکش کنن. خوشحال رفتم سمت ماشین، وسایلم رو صندلی عقب گذاشتم و جلو سوار شدم و باهاشون روبوسی کردم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۴۵
یادگار

امروز نوبت دوم و اخر من بود ک نون بگیرم. رفتم نونوایی سنگک اما دو سه نفری ک جلوم بودن و تاخیری ک خود نونوایی داشت باعث معطلی م شد!نون رو ک گرفتم دویدم سمت ایستگاه مون به نصفه هاش ک رسیدم اتوبوس مون رو دیدم ک داره از جلوم رد میشه! و این یعنی باید خودم برم ولی زیاد ناراحتی نداشت چون آخرین روز کاری م بود دیگه و خوشحال بودم ک امشب دارم برمیگردم مشهد.

مثل وقتی با سرویس میرم رسیدم و کارت زدم! 

همه میخواستن ساعتی بگیرن و زودتر برن اما "مد...و" مبگفت که مهندس "شه...ز" گفته هیچ کس اجازه نداره بره! اما من از چند روز قبل با مهندس "شه...ز" هماهنگ کرده بودم :(. بعد نماز و ناهار با "مجید.ق" رفتیم اداری و کارت شناسایی وزارت رو هم گرفتیم بالاخره، دیگه می تونستم به مامورای راهنمایی و رانندگی بگم: [از همکارا هستم!]:P . بعد که کارت رو گرفتیم مستقیما رفتم دفتر مهندس"شه...ز"، تا منو دید گفت: [واسه چی نرفتی؟!] منم گفتم: [آقای "مد...و" نذاشتن!] مهندس گفت: [من واسه تو و "مه...ی" همون اول صبح مرخصی رد کرده بودم] بعدشم مانیتورش رو بهم نشون داد که ثبت مرخصی رو ببینم. گفتم: [اشکال نداره! عوضش کارت شناسایی م رو گرفتم، فقط مونده معوقه ها و خونه سازمانی واسه متاهلین]. از فرصت استفاده کردم گفتم که ان شاءالله بعد تعطیلات عید، خونه سازمانی رو هم واسه بچه های متاهل پیگیری کنن! مخصوصا متذکر شدم که "علی.ح.cp" موعد خونه ش خرداده و اگه تا اون موقع مشخص بشه که خونه بهشون میدن بهتره که دیگه اسباب کشی هم نخواد بکنه. بعدش هم از همگی خداحافظی کردم و اومدم به سمت خونه تا آماده بشم برای سفر!8->

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۲۰
یادگار

دوشنبه 25 اسفند ساعت 13 تا 15 قرار بود جشن تلاش! برگزار بشه. چون جشن بود، مدیر صنعت ولخرجی کرده بود و غذا چلو ماهیچه به همراه دلستر، سالاد و ماست موسیر به همه کارکنان داد، نمیدونم از کجا فهمیده بودن من قصد افزایش وزن پیدا کردم!:>

"سهیل.ف.ج" صبح مرخصی ساعتی گرفت که زودتر راه بیوفته و بره شمال! (لنگرود) تا به ترافیک نخوره.

توی جشن پاداش آخر سال+100 تومن برامون واریز کردن. بعد جشن "محمد.ل"، "علی.ح.cp" رفتن تا با هم برن استخر، "مجید.ق" هم رفت خونه. "مرتضی.ق" مونده بود و من و "اسکندر". "مرتضی" نیم ساعت بعد رفت که اونم بره شمال! قبل ناهار در مورد کدورتی که بینمون پیش اومده بود باهاش صحبت کردم و علت دلخوری م رو براش توضیح دادم اونم قبول کرد، می خواستم اینور سال همه چی تموم بشه!O:-) البته با "محمد.ل" هنوز مشکلم رو حل نکردم و همچنان برخوردم باهاش سرده!>:P

ساعتای 17 "سهیل.ف" به مهندس "شا...ن" زنگ زد که بپرسه پولایی که واریز کردن چیا بوده! و گفت رسیده لنگرود. چند دقیقه بعد هم مهدس "شا...ن" از همه خداحافظی کرد تا اونم بره.

من و "اسکندر" هم تا 18:45 دقیقه وایستادیم تا آخرین اضافه کاری سال رو ثبت کنم و اسفند رو به 67 ساعت برسونم.

قبل اینکه به درب خروجی پارکینگ اتوبوسا برسیم به "اسکندر" گفتم که احتمالا امروز بگردنمون! که دیدیم بله، سرباز گذاشته بودن واسه تفتیش.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۰۵
یادگار

از شب قبل پیراهن خوبه م! رو اتو و صورتم رو هم ی نمیچه اصلاحی کرده بودم چون قرار بود دکتر "پ" رو اینور سال برای آخرین بار ببینم. صبح امروز هم خوابم نبرد! ساعت 8:30 بچه ها رفتن کلاس مهندسی سیستم. دوروبر 9 بود که "علی.ح.cp" اس داد بهم که: ["شه...ز" میگه اگه مرخصی میخوای برو] منم سریع رفتم به "مد...و" اس ام اس رو نشون دادم! اول گفت: [از کجا بدونم راست میگه؟ چرا "شه...ز" به من نگفت؟] گفتم که "علی.ح" اصلا خبر نداشته که من مرخصی میخوام بگیرم و خلاصه راضی ش کردم و مجوز ساعتی م رو ثبت سیستم کرد. از درب شمال سوار ماشین شدم تا میدون سبلان. از اون جا هم پیاده رفتم خونه تا شناسنامه م رو بردارم. "علی.ا" هم خونه بود و نرفته بود سرکار! حواله کفش م رو برداشتم که اگه وقت کردم برم کفش هم بگیرم از شعبه چهارراه زرتشت. یک لیوان آب سرد خوردم و زدم بیرون. با مترو رفتم انقلاب. ساعت 10:45 مجمع ناشران ...! بودم. جایزه م رو که یک کارت هدیه بود رو تحویل گرفتم. چون ساعت هنوز 11:15 بود و به نظرم وقت داشتم از انقلاب با مترو رفتم چهارراه ولیعصر تا با اتوبوس های بی.آر.تی برم چهاراه زرتشت. البته شاید از همون میدون انقلاب می تونستم سوار بی.آر.تی ها بشم! قصدم خرید یک کفش مجلسی بود برای همین از بیرون مغازه تمام مدل های مجلسی رو یه نگاهی کردم، البته دیروز از "سهیل.ف.ج" که قبلا با خانمش رفته بود همون شعبه و کفش مجلسی خریده بود، مدل کفشش رو پرسیده بودم. دو سه تا مدل رو درنظر گرفتم و رفتم داخل. یکی رو که شماره مناسب من رو نداشت، از یکی هم که خوشم نیومد! موند فقط همون یکی "سهیل.ف"! جوری نبود که کفش بگه: [من مالِ تو هستم]! منم که سخت انتخاب! ولی چون باید میخریدم، همون رو برداشتم (البته با خودم گفتم چون خانم "سهیل.ف" باهاش بوده و با سلیقه یه خانم خریده شده، دلم یه جورایی قرص بود!). با مترو اول رفتم خونه، کفش م رو گذاشتم و بازم ی لیوان آب سرد خوردم و زدم بیرون. ساعت 13 رسیدم سرکار، از همون جا بدو بدو رفتم ناهارخوری، آبگوشت تموم شده بود و عدس پلو با گوشت خوردم. عصر هم که دکتر "پ" اومد.

ب .نوشت: عکس کفش به پیشنهاد یکی از خوانندگان! در ادامه

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۴ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۵۹
یادگار

بابا انرژی!!!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۲۷
یادگار

طبق معمول دوتا صندلی گذاشتم رو به روی هم و پاهام رو روی صندلی رو به رویی گذاشتم ولی اصلا خوابم نبرد! فقط نیم ساعت چشم هام رو بسته بودم. ساعت 7:15 بلند شدم و رفتم دستشویی و بعدش دست و صورتم رو شستم، اومدم بیرون، وارد آبدارخونه که شدم تا چای بریزم حس کردم که چقدر راحتم! چقدر راحت دارم قدم برمیدارم! انگار روی ابرهام! یهو به پاهام نگاه کردم دیدم با دمپایی های دستشویی اومدم بیرون! سریع عین برق دویدم سمت دستشویی تا هنوز که کسی ندیدتم عوضشون کنم و صندل های خودم رو بپوشم.

بعد صبحونه، مهندس "شه...ز" اومد اتاقمون دنبال "مرتضی.ق"، ازش در مورد تست پرسیدیم که گفت: [تست اصلا انجام نشده]! با خودمون گفتیم وای تا پنجشنبه 28اُم باید بیایم سرکار! توی راهرو بهش گفتم: [فردا یا پس فردا صبح ساعتی میخوام، ی کار اداری دارم] گفت: [فعلا حرفش رو نزن که رئیس عصبانیه و یه جلسه هم میخوان با *** ای ها در مورد مستندات بذارن ولی باشه ببینم چی میشه]

به "سهیل.ف.ج" میگم: [جلسه بررسی مستندات رو برگزار نمیکنن! شده مثلِ وقتی یه امتحان خیلی سخت و پرحجم داری و چیزی نخوندی! بعد هی استاد امتحان رو میندازه به روز بعد! استرس وقت میگیری!] ساعت 10:30 صدامون کردن که بریم اتاق جلسات. از روئسا فقط مهندس "شه...ز" اومد جلسه و مهندس "مه...ی" و رئیس توی دفتر رئیس جلسه گذاشتن با مستر هان! البته چون جا واسه همه نبود، نوبت به نوبت نشد. هرکسی کسری ها و نیازمندی های سندی که دستش بود رو می گفت. نمی دونم چرا مهندس "عا...ی" این جوریه؟! دوست داشت ما رو خراب کنه و خودش رو مطلع و کاردرست نشون بده! آخه آدم اینقدر بدجنس و تنگ نظر؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۳۵
یادگار

از سه شنبه هم که بالاخره اینترنت دار شدیم (وایمکس ایرانسل) و چون 256 نامحدوده از هر فرصتی مثل سفر 1 روزه "علی.ا" به گیلان بهره برده و آلبوم آلبوم، آهنگ خوانندگان مورد نظرم رو دانلود می کردم تا وقتی رفتم مشهد و ان شاءالله توی مسافرت در ماشین فیض کافی رو ببرم!

ناهار رو زنگ زدم از بیرون کوبیده آوردن. یه سِری لباس هم داشتم که باید می شستم شون ولی منتظر تماس "مهتاب" هم بودم. ساعت 16 "مهتاب" پیامک داد که کارش هنوز تموم نشده، منم که دیگه غذام هضم شده بود! رفتم که لباس هام رو بشورم. وقتی برگشتم دیدم لحظاتی قبل هم زنگ زده هم اس داده که: [چکار کنیم؟ بریم یا بذاریم واسه فردا؟!] بهش زنگ زدم و قرار شد حاضر شیم و بریم هفت حوض. جلوی شیرینی فروشی مترو سرسبز هم رو دیدیم. "مهتاب" گفت: [بریم اول نماز بخونیم؟] گفتم باشه و رفتیم مسجدالنبی نارمک که دور میدونه. هردومون وضو داشتیم و به موقع هم رسیدیم قبل بستن نماز اول (البته "مهتاب" بعد که اومدیم بیرون بهم گفت: [توی قسمت خانما که جا نبود و مجبور شدم وایستم تا نماز اول تموم بشه!] که منم بهش گفتم: [می رفتی جلوتر، بالاخره اون لاماها جا پیدا میشد]) خوب بود، آخرین شبِ جمعه سال، نماز رو توی مسجد خوندیم و یادی از اسیران خاک هم کردیم. بعد نماز رفتیم سمت شهر کتابِ اونور خیابون مسجد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۵۱
یادگار

شب پنج شنبه بابا زنگ زدن بهم. بعد سلام و احوالپرسی، از اومدنم پرسیدن که همون 26 اُم میام یا نه؟! گفتم که: [احتمال خیلی زیاد همون 26اُم میام.] میون حرفا بهم گفتن: [حامد آقا اومدن تهران؟] گفتم که: [قرار بوده بیان ولی نه، نیومدن! چرا؟!] گفتن: [چون چند وقتیه خبری نداریم ازشون!] در مورد حسابای بانکی هم باهام صحبت کردن! بعد با مهدی حرف زدم و بهش گفتم که اداره چی بهمون دادن! باورش نمیشد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۱
یادگار

سه شنبه وقت اضافه کاری، مهندس "شه...ز" صدامون کرد که بریم اتاقش. بهمون میگه :[یه نامه ای اومده که یک سری تعداد محدود رو واسه حج ثبت نام میکنن، کدومتون میخواید؟] "مجید.ق" گفت: [من] که مهندس بهش گفت: [غیر تو! بابا خجالت بکش!]* به ترتیبی که نشسته بودیم، نوبت من رسید و چون "محمد.ل" مشهد بود، تنها مجرد اون جمع من بودم و گفتم: [من که مجردم! نه]. نوبت به مهندس "شا...ن" که رسید، اونم گفت نه و رو به من ادامه داد: [البته فکر نکنم ربطی به مجردی و متاهلی داشته باشه] که من جواب دادم: [درسته ولی تنهایی که حال نمیده!]

پ. نوشت: "مجید.ق" تازه مراسم عروسی ش رو برگزار کرده و در تعطیلات عید قراره با خانواده ش و خانمش بره عتبات، ماه عسل!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۳۳
یادگار