گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

آخرین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
محبوب ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
مطالب پربحث‌تر
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

امروز ساعت 15:45 می­خواستم 153 بار آیه ...!!! رو بخونم، قبلش گفتم حساب کتابم رو نگاه کنم ببینم چی به چیه، واسه همین صفحه *سال 1394 در یک نگاه* تقویم اهدایی رئیسمون رو آوردم که دیدم جمعه 5 تیر چله­م! به روایتی تموم میشه. آخرین روایتم رو هم حساب کردم دیدم 9 مرداده، توی همین حال و هوا بودم که چشمم به صفحه قبل و کناری­ افتاد که *تعطیلات رسمی سال 1394 هجری شمسی* رو نوشته بود، جالب بود، از اول سال تا 15 خرداد هرچی که تعطیل رسمی بوده من مشهد بودم! به صرافت افتادم که رکوردم رو ادامه بدم ولی با بررسی بیشتر فهمیدم نمیشه! البته میشه اما خیلی سخته مثلا عید سعید غدیرخم تک و تنها افتاده جمعه 10 مهر.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۵۴
یادگار

پنجشنبه 21/3 سرکار بودم که "مهتاب" زنگ زد و گفت: [آقای "حم...ه" می­خوان عروسی دعوتت کنن] اول فکر کنم خود داماد بود که می­خواست صحبت کنه اما از الو الو کردنش معلوم بود صدای من نمی­رسه! واسه همین از اتاقمون و پیش دکتر "پ" اومدم بیرون تا راحت­تر صحبت کنم؛ بدون صحبت با داما، گوشی به دست بابای "حامد آقا" رسید و دعوتم کردن که برای مراسم باهاشون برم تاکستان. گفتن که [ساعت 8 یا 10 بیا این­جا، آدرس رو برات اس­ام­اس می­کنیم.] بعدشم دوباره با "مهتاب" صحبت کردم که ببینم مراسمشون چیه و کادو هم لازم داره یا نه!

وقتی اومدم خونه و بعد صرف ناهار تا ساعتای 18 خوابیدم، بیدار که شدم یه اصلاح لایت! کردم به این صورت که یه پروفسوری خیلی ملایم! با ته­ریش گذاشتم البته سعی کردم که سبیلام پررنگ­تر! بمونه*. بعدشم رفتم حموم و یه چند تکه لباس هم شستم. تا ساعت 20:30 اینا منتظر بودم که باهام تماس بگیرن اما خبری نشد بنابراین خودم زنگ زدم به "مهتاب"؛ تا این­جا فکر می­کردم منظور از ساعتای اعلام شده، امشب بوده ولی وقتی با "مهتاب" صحبت کردم فهمیدم منظورشون 8 تا 10 صبح جمعه بوده نه پنجشنبه شب. قرار شد ساعت 10 خونه­ی "مهدی آقا" شون باشم.

صبح ساعت 7 بیدار شدم و بعد خوردن شیر نسکافه عسل! و بیسکوئیت از خونه زدم بیرون. ساعت 8:15 مترو سبلان بودم که "مهتاب" خواب­آلوده زنگ زد تا ببینه بیدارم و راه افتادم یا نه. ساعت 9:35 رسیدم خونه­شون یعنی نیم­ساعت زودتر از قرارمون. "حامد آقا" جلوی باباشون بهم گفتن: [پیش بابام جایزه داری! چون نفر اولی که حاضر شدی]. تا همه مهموناشون برسن و آماده رفتن بشیم بیش از یک­ساعتی طول کشید. قرار شد من و "مهتاب" و "حامدآقا" سوار ماشین پسرخاله "حامدآقا" بشیم. شروع آهنگ­ها، اعتراض "حامدآقا" رو درپی داشت! و گفت: [اگه می­خوای از این آهنگ­ها بذاری، نذاری بهتره! توی مراسم "محمد" که مداحی می­کنن و باید سینه بزنیم! حداقل بذار تا اون­جا واسه خودمون حال کنیم]. از این­جا بود که آهنگ­های شاد شروع شد؛ البته "حامدآقا" بهم گفتن: [یه وخ به بابا نگم که ...]:)

پ. نوشت: یه روز توی مترو، یه مرد (پسر) جوونه رو دیدم که سبیل گذاشته بود و خیلی با مدلش حال کردم، یه بار که حسّ و انگیزه­ش! باشه سبیلِ تَک! اون مدلی می­گذارم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۵۳
یادگار