ادامه یهویی ها!!!
وارد کوپه شدم، یک پیرزن و ی پسر جوون کم سن و سال تر از من نشسته بودن. موقعی که میخواستم ساکم رو بذارم بالا، پیرزنه شروع کرد به صحبت که ی وقت اسبابای اون رو دست نزنم و جابجا نکنم، همونجا بود که فهمیدم سفر سختی رو درپیش دارم! قضیه هم از این قرار بود که میخواستم ساک های پتو خود قطار رو از اون بالا بر دارم و بذارم روی تخت بالاسری اون پیرزن و پسر که اسبابای پیرزنه هم اونجا بود. ساکا رو گذاشتم زیر تحتایی که روش نشسته بودیم و چمدون خودم رو گذاشتم بالا، جا هم برای بقیه باز شده بود ولی پیرزنه هشدار داده بود که دست ب وسایلش نزنم! پیرزن دستکش پارچه ای سیاهی هم دست کرده بود. ی مرد میانسال هم ب جمعمون اضافه شد که بعدا شب وقتی واسه خواب رفته بودیم روی تخت بالایی ها و یکم حرف زدیم فهمیدم بیرجندی الاصله و تهران کار و زندگی میکنه.
پیرزنه تکیه داده بود ب یکی از دیوارهای در ورودی کوپه و پاهاش رو درحالیکه کفشش رو درنیاورده بود گذاشته بود رو صندلی (تخت). فیلم گذاشتن، با شروع فیلم اعتراض کرد ب صدای تلویزیون که بلنده و شروع کرد ب دستکاری کردن مانیتور که کمش کنه و دستش درد نکنه کلا خاموشش کرد! حیف که قصد نگاه کردن فیلم نداشتم!
دربون کوپه مون هم شده بود! در رو که باز میگذاشت تا هوا بیاد و چون کوپه ما هم آخرین کوپه واگن مون و طبیعتا دیفال به دیفال سرویس بهداشتی بود (بین فضای دستشویی و کوپه ها ی در کشویی گذاشته بودن) مواظب بود که کسی در راهرو رو باز نذاره و همش به مسافرای عبور کننده تذکر میداد که در رو ببندن و دلیلش هم این بود که بوی دستشویی میاد! من که همون اول شناخته بودمش سعی کرده بودم ازش بیشترین فاصله رو بگیرم و روبروی پسره نشسته بودم و مرد میانسال که روبری پیرزن و کنار در نشسته بود وظیفه بستن درب راهرو در مواقعی که عابران همکاری لازمه رو نمیکردن داشت. هرکی که در رو نمیبست ی فحش نصیبش میشد البته!
موقع چک کردن بلیطا از رئیس قطار خواست که جابجاش کنن، اول رئیس موافقت کرد و ما را خوشحال و امیدوار به ادامه سفری آرام ولی یادم نیست که جابجایی ش ب مشکل خورد، بهش گفتن ی جای دیگه برات پیدا میکنیم ولی سر نمیدونم چی چی (یادم نیست) با رئیس قطار دعواش شد و بازم فحش! و بدین ترتیب باید تا خود تهران تحملش میکردیم.
شروع کرد به صحبت با ما (البته من فکر کنم مشغول مطالعه بودم). گفت که مازنی و اگه درست یادم باشه بابلی یا ماله اون طرفاست. خاطرات سفرش توی مشهد رو تعریف کرد اینکه چقدر مشهدی ها خسیس و نمیدونم چی هستن! چرا؟! چون بهش جای رایگانی ندادن! میگفت موقعی که مسافرا میان شمال، شمالیا خیلی خوب برخورد میکنن (حتما ویلا و ... با قیمت خیلی خیلی مناسب میدن! هوم؟!). کلا فهمیدم سفر کمخرجی براش بوده! چون همش توی حرم بوده و پول قطاری رو هم که حرصش رو میزد رو کامل نداده و فروشنده باهاش کنار اومده (خب مشهدی بوده وگرنه هیچی نباید ازش میگرفته). کلی هم از ر.و.ح.ا.ن.ی نالید (شوهرش کارمند بوده و متوفی) و فهمیدیم یکی از رای دهندگان به ا.ح.م.د.ی.ن.ژ.ا.د در صورت کاندیداتوری در دوره بعدی ایشون خواهند بود البته در صورت ادامه حیات.
بعد کنترل بلیط قطار چون خسته بود و صبح هم باید میرفتم سرکار تصمیم گرفتم برم بگیرم بخوابم، از صحبتاش و گیر دادناش در مورد خوابم میگذرم! اسباب هاش رو با اجازه و نظارت خودش گذاشتم روی تخت پایینی که روش نشسته بود و پریدم بالا.
در پایان دعا میکنم که کسی این بلا سرش نیاد و اخلاقش اینجوری نباشه و نشه؛ شاید بخاطر تنهایی بوده باشه، خدا نکنه که کسی تنها بشه و تنها زندگی کنه