گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

آخرین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
محبوب ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
مطالب پربحث‌تر
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|

۶ مطلب در تیر ۱۳۹۳ ثبت شده است

1. دیدم آن شده، روزِ قبلش براش آف گذاشته و ازش خواسته بودم لایسنس یه نرم­افزار رو اگه داره بهم بده، سلام دادم بهش و بعد احوال­پرسی و اینا گفتمش که فردا دفاع خانم "ن.ص" هست و من میام دانشگاه...ازش پرسیدم بستنیِ رو خوردین یا نه بالاخره؟! گفت: خوب شد یادم انداختی! الان که می­خوام بخوابم، فردا می­خورمش.
2. آدرس وبلاگم رو بهش دادم و گفتم: اینو نگاه کن تازه پیداش کردم! نگفتم ماله منه. پرسید واسه کیه؟ گفتم نمی­دونم! جالب نیست؟! گفت ماله توئه؟ گفتم نه!...بعد یه کم مکاتبه! گفتم آره ماله منه. گفت چی شد وبلاگ­نویس شدی؟ گفتم با یکی آشنا شدم که وبلاگ داشت و از نوشته­هاش خوشم اومد منم تصمیم گرفتم وبلاگ بزنم. گفت: این همه آدم وبلاگ داشتن! چی شد که اون باعث شد؟!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۳ ، ۲۲:۵۰
یادگار
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۳۱ تیر ۹۳ ، ۲۱:۵۱
یادگار
جمعه بعد از ظهر شماره خونه "مریم" افتاد رویِ گوشیم! برداشتم صدای یه بچه بود! "زهرا" بود، ولی یه لحظه شک کردم که خودشه یا "محمد­حسینِ"! می­خواستم ازش بپرسم که کی ای؟"زهرا" ای؟ یا ...؟! تغییر کرده بود صداش به­نظرم! بچه همسایه­س دیگه!!! از قدیم گفتن بچه همسایه زود بزرگ میشه! اعتنا نکردم به شَکَّم! احوال­پرسی کردیم، گفت دلم واست تنگ شده (آخی :) )، کی میای مشهد؟! بعدش ادامه داد:
می­خوایم برات زن بگیریم!!! زن دوست داری؟!!! (خب البته معلوم بود که اونور خط یکی بهش اینا رو میگه)
من خنده­ام گرفته بود و فقط در جوابِ سوالش گفتم: آره!!!
پ.نوشت: قصد دارم قبلِ اولین خواستگاری م حتما یه مطلبِ رمزدار بذارم! خیلی کلاس داره! مخصوصا اگه تویِ جلسه تبلیغِ وبلاگ ت رو هم بکنی!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۳ ، ۰۰:۵۸
یادگار
شبِ نوزدهم رفته­بودیم مسجد محل، اصلا حال نکردم! مسخره بود مراسمشون!:
اول که رفتیم خیلی سوت و کور بود! فکر کردیم مراسم تموم شده، بعد فهمیدیم استراحتِ بین مراسمِ (نماز قضا)! یه عالمه صلوات فرستادن تا بالاخره منبری رو از سرِ جاش بلند کنن تا سخنرانی ش رو شروع کنه! به­نظرم حرفای خیلی سطحی می­زد، انگار نه انگار که قرنِ بیست و یکه! چیزایی که هزار بار گفته شده رو تکرار می­کرد، من که گوش نمی­دادم! "علی.ا" هم قرآن می­خوند. من داشتم فکر می­کردم که پارسال از خدا چیا خواستم و خدا چیا رو برآورده کرده (شغل و ...)! امسال هم چیزایِ جدید بخوام! (رو که نیست! سنگِ پایِ قزوینه؛ شُکرِ همون چیزایی که گرفتی رو کردی؟! اصلا بنده خوبی بودی براش؟!) وقتی "علی.ا" خسته شد من قرآن ش رو گرفتم دو صفحه­ای با معنی خوندم...سخنرانی تموم شد و دوباره یه تایم اوت دیگه!!! :|
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۳ ، ۰۰:۰۵
یادگار
ای بوکی که پرینت گرفته و فنری ش هم کرده بودم رو بردم اداره، مهندس "مه...ی" گفت فاکتور ها ش رو بده به "مد...و". در یه فرصتی فاکتور­ها رو گذاشتم رو میز "مد...و"، با لحن تندی گفت: مگه نگفته بودم بیرون نبریدش؟ همین­جا فنری ش می­کنیم؟! گفتم: این، اون نیست که! این رو خودم بیرون پرینت گرفتم. گفت: قبول نمی­کنن و می­گن ما این­جا خودمون هم پرینتر داریم هم ...! گفت: اون روز پرینت رنگی هم گرفتی پولش رو ندادن!!! این رو که گفت یاد مهندس "شه...ز" افتادم و فهمیدم بنده خدا از جیب خودش پول بهم داده آخه موقعی که پول رو بهم می­داد گفت من زورم به "مد...و" می­رسه ازش می­گیرم! خلاصه منم جوابش رو دادم که اولا مهندس "مه...ی" گفت بیرون پرینت بگیرم و ...، اون پرینت رنگی­ها رو هم این­جا مهندس "شه...ز" نتونست پرینت بگیره گفت برو بیرون بگیر و فاکتورش رو بیار (البته این رو هم گفت که واسه اداره یه ریال هم از جیبت خرج نکن و هرچی می­گیری فاکتورش رو بیار). بهم برخورده بود! (مساله هشت هزار و پونصد تومن نبود، مساله زحمتی بود که کشیده بودم! دهن روزه اِن دقیقه راه رفتم تا پرینتی، بعد سیمی نمی­تونست کنه بردم یه جایِ دیگه، کلی وقتم گرفته شد بعدم که رسیدم خونه داشتن اذون می-دادن) بدون این­که چیزِ دیگه­ای بگم فاکتور­ها رو برداشتم و از اتاقش اومدم بیرون به هیچ­کسی هم چیزی نگفتم دیگه که چی شد! با خودم هم قرار گذاشتم دیگه کاری از این قبیل واسه­شون انجام ندم.
پ.نوشت: فایلی رو که پرینت گرفته­بودم، تویِ خونه از یه سایتی که فیلتره دانلود کردم. در اداره هم استفاده از فیلترشکن مجاز نمی­باشد و ورود CD به­صورت قانونی!!! نیز مشکله و باید با نامه­ی حراست باشه.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۳ ، ۰۰:۵۰
یادگار
شاید از یک هفته 10 روز قبل منتظر امروز بودم، دفاع خانم "ن.ص" همکلاسی و همسر دوستم "محمد". یه جور ترس افتاده توی وجودم! ترس از دفاع! می­خواستم با فضای دفاع و سوالاتی که داوران می­پرسن آشنا بشم.
دیروز صبح با مهندس "مه...ی" واسه مرخصی ساعتی صحبت کردم. 7:15 صبح رفتم سرِ کار و 8 و پنج دقیقه کارت زدم و اومدم بیرون. دیگه دیرِ دیر ساعت 12:35 باید برمی­گشتم. خوب رسیدم کرج! ساعت 9:15 داخل دانشکده بودم، دفاع ساعت 9 و نیم بود. رفتم طبقه دوم، صدای خانم "ن.ص" داشت می­اومد که داره ارائه می­ده، ارائه که نه! پیش ارائه! جلو همسرشون:) نرفتم جلو در، فقط در یه زاویه­ای قرار گرفتم که "محمد" بتونه من رو ببینه. با سر سلام کرد، صدای خانمش قطع شد! رفتم داخل و سلام و احوال­پرسی کردیم البته "محمد" رو که تند تند یا می­بینمش یا صداشو می­شنوم آخه یه جورایی باهم همکاریم! اساتید یکی یکی اومدن، هر دوتا استاد راهنمای منم بودن یکی به­عنوان راهنمای خانم"ن.ص" و دیگری داور. سعی کردم نت برداری کنم از همه چی:ارائه، سوالات داورا و ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۳ ، ۰۰:۱۰
یادگار