گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

آخرین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
محبوب ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
مطالب پربحث‌تر
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جاده» ثبت شده است

قرار بود صبح زود حرکت کنیم اما بنا به دلایلی! زودتر از 8:30 از خونه خارج نشدیم. بین 8، هشت و نیم بود که "حسن آقا" اومدن و مرغایی (4تا مرغ) که بابا و "حامدآقا" و "مهدی" توی کارتن نیم متر در نیم متر! کرده بودن رو بردن باغشون. منم از تاخیر پیش اومده استفاده کردم و بالاخره هات چاکلتی که از خونه "مهتاب" اینا آورده بودم رو با شیر گرم مخلوط کرده و میل نمودم، البته به "مهدی" هم تعارف کردم ولی نخورد! ولی یه کمی به "مهتاب" دادم. "حامدآقا" و "مهدی" و "مهتاب" دونه دونه و با فاصله از خونه خارج شدن و رفتن سر کوچه! منم ماشین رو از توی خونه آوردم بیرون و رفتم سر کوچه تا کارگرایی که توی خونه روبرویی مشغول کار بودن زیاد! متوجه خروج و مسافرت ما نشن. بابا هم بعد این که در رو قفل کردن اومدن سرکوچه. من جام رو به عنوان راننده به بابا دادم و حرکت کردیم. توی راه همه مون یه چرتی زدیم البته به جز راننده. بعد چرت، "حامد آقا" گفتن که آهنگ معروف *یا بن الحسن آقا بیا آقا بیا* رو بذارم. منم فلش اول رو گذاشتم همون جا بابا گفتن: [فعلا که رادیو می گیره، رادیو رو بزن] و این جوری بود که با گوش دادن آهنگ مخالفت شد و منم که بچه خوب! مراعات راننده رو کردم تا با آرامش خاطر به رانندگی خودش بپردازه. البته مترصد عدم آنتن دهی رادیو بودم تا بهونه لازمه رو عَلَم کنم و فلش رو دوباره بزنم و ...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۴۸
یادگار

1. رفتیم پیش "اب...ی" تا مشخصاتمون رو توی سیستم وارد کنه واسه درج در کارت شناسایی وزارت!1

2. "اب...ی" آخرش به متاهلا (سهیل،مجید و علی) گفت از اردیبهشت می تویند تقاضای خونه سازمانی بدید و حدودا یک ماهی طول میکشه که در کمیسیون مطرح بشه و بهتون تعلق بگیره.2

3. به "محید.ق" گفتم شما اردیبهشت تقاضا بدید، اگه بهتون خونه سازمانی دادند بعد من برم ازدواج کنم!

4. "محمد.ل.ف" یه سینی با سه تا فنجون آورد تا واسه دکتر "پ" و خودمون چایِ لاهیجانی که "سهیل.ف.ج" آورده بریزه، دکتر هم ازش تشکر کرد و گفت: [ایشالا عروسی بچه سومِ ت!] "محمد" هم گفت: [هنوز کو تا بچه! مجردیم فعلا که! آقای "مح...ی" یه پله جلوترن باز!] دکتر دوباره با اشاره به من گفت: [آقای "مح...ی" متاهل بشه زندگی موفق و خوبی داره، آدمِ با محبّتیه!] منم دوباره جیگرکیف شدم!

5. شب که با "سهیل" و "مجید" میرفتیم سمت سرویسا، صحبت از خروپف! شد. اینکه نزدیکای ازدواجِ "سهیل" خانمش ازش میپرسه: [خروپف که نمیکنی یه وقت؟!] یا "مجید" که خروپف میکنه و مادرش از دستش عاصی بوده و از خانمش که تازه باهم شدن پرسیده: [چه جوری تحمل میکنی خروپف ش رو؟] خانمش هم در جواب گفته: [اصلا تا حالا نفهمیدم!]

پ. نوشت1: به "سهیل.ف.ج" هم یک ماه پیش گفته بودم که یکی از فانتزیام! اینه که پلیس راهنمایی و رانندگی جلوم رو بگیره بعد من کارتم رو دربیارم و بگم همکاریم!

پ. نوشت2: البته جناب "اب...ی" زیاد دروغ میگه!

ج. نوشت: ان شاءالله که گیر و گور کارمون فردا برطرف بشه! نمی خوام 28 اسفند و هفته دوم سال جدید برم سرکار!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۳۲
یادگار

یکشنبه بهمون گفتن که فردا وسایل شخصی تون رو بیارید که میرید اصفهان واسه تست! به من و "علی.ح.cp"

دوشنبه، مهندس "مه...ی" شماره دفتر و موبایل مهندس "مه...ه" رو گذاشته بود روی میزم تا باهشون هماهنگ کنم، آخه قرار بود با اونا بریم. قرار بر این شد که ساعت 14،14:15 آماده باشیم! ساعت 14:30 مهندس "مه...ه" زنگ زد که بیاید درب ترمینال اتوبوس ها! منم رفتم به "مد..و" گفتم که برسونتمون اما چون مهندس "ول...ه" مهمان و جلسه داشت، گفت که نمی تونه بیاد ولی سوئیچ ماشین رو گرفتم که بدم به "مجید.ق" تا برسونتمون. "محمد.ل" هم باهمون اومد که بدرقه مون کنه و با "علی.ح.cp" شوخی می کرد که مواظب پیچ صیاد! باشی. به "مجید.ق" گفتم که از قسمت بازرسی رد بشه ولی بچه ها می ترسیدن و می گفتن: [نه!] رد که شد "محمد.ل" گفت: [الانه که با تیر بزننمون] تا وانت رو پوشوندن ساعت 15 شد و زدیم بیرون. از صیاد اومدیم سمت میدون هروی و اولین میوه فروشی نگه داشتن و مقادیری موز و سیب و خیار خریدن. ما سوار یک تویوتا ون بودیم. بعد یه مدت راه رفتن یجا واستادن که چرخای وانت رو تنظیم باد کنن، اون جا آب معدنی و چیپس خریدن. توقف بعدی ستاره مارال بود، اون جا هم نماز خوندیم هم نسکافه و کیک خوردیم! چون بار وانت سنگین بود ما هم یواش می رفتیم و چون وقتی به محلِ مورد نظر!!! می رسیدیم دیگه شام بهمون نمیدادن رفتیم کاروانسرای شاه عباسی (مادر شاه). جای سردی بود! البته به قول "نسیم"!!! داخلش گرم!!! بود.

...

پی. نوشت: این رو 18 روز پیش داشتم می نوشتم! قصد داشتم فرداش ادامه ش رو بنویسم که ننوشتم و الان دیگه بی خیالش شدم و دادمش برا چاپ!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۳ ، ۰۰:۲۰
یادگار
صبح بعد صبحونه راه افتادیم که بریم یا آب گرم یا ؟! (چون نرفتیم اسم ش رو یادم نیست)برام جالب بود! 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۳ ، ۰۱:۳۶
یادگار