گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

آخرین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
محبوب ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
مطالب پربحث‌تر
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|

۱۰۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تهران» ثبت شده است

صبح ساعت 5:22 با صدای زنگ گوشی بیدار شدم. رفتم مترو سبلان و با اولین مترو 5شنبه سفر کوچولوم رو آغاز کردم. خودم رو رسوندم به تجریش و سوار ماشینای ولنجک شدم، خیلی سریع­تر از پارسال رسیدم! برعکس پارسال پیاده رفتم بالا، سرعت پیاده­روی­م هم زیاد بود طوری­که از همه سبقت می­گرفتم.

به باجه فروش بلیط که رسیدم آقایی اومد جلو و گفت: [بلیط میخوای؟!] با لبخند جواب دادم: [نه] و با نشون دادن بلیطای خودم بهش گفتم: [منم اومدم اینا رو بفروشم!] و این شد آغاز آشنایی­مون! بازم برعکس پارسال زودتر تونستم بفروشمشون! این دفعه به قیمت خرید یعنی 20هزار تومان فروختمشون.

۲۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۵ ، ۲۰:۳۲
یادگار

در ادامه پست­ قبلی و پیرو صفحه درباره من باید بگم که با گسترش نرم­افزار­های پیام رسان، دیگه کمتر رغبت نوشتن توی وبلاگ داشتم و خاطراتم رو اون­جا برای مخاطب یا مخاطبینم تعریف می­کردم و اگرم قصد می­کردم که شرح مفصلش یا وقایع اتفاقیه دیگه رو توی وبلاگ بنویسم بخاطر تنبلی و دچار روزمرگی شدنم پشت گوش می­انداختم و بعدشم به فراموشی سپرده می­شد. اون­قدر هم وبلاگ­خونی­هام زیاد شده بود که فرصتی برای وبلاگ نویسی نداشتم یعنی تا از سرِ کار برمی­گشتم و می­اومدم توی نت اول سری به ستاره­های درخشان وبلاگم می­زدم و وقتی تمومشون می­کردم که روز به پایان خودش نزدیک شده بود و دیگه انرژی و فرصتی برای نوشتن پیدا نمی­کردم. وقتایی هم دری به تخته می­خورد و واقعا می­خواستم بنویسم (مثل الان) اون­قدر تحت تاثیر خوب نوشتن بلاگرای دیگه قرار می­گرفتم که شیوه قلم زنی خودم رو قبول نداشتم و به نوعی دچار وبلاگ­زدگی (مانند "غرب­زدگی" خوانده شود) شده بودم و یه جورایی خجالت می­کشیدم که بخوام چرند و پرند! بنویسم. حتی اگه قدیم­ترها چند نفری از شیوه نوشتنم تعریف کرده بودن ولی وجود وقفه­های بلند مدت باعث شده بود که به نظرم بیاد دیگه مثل اون موقع­ها نمی­نویسم مثل همین الان که با خودم میگم: [اینا چیه که داری می­نویسی؟ این چه طرز نوشتنه آخه؟]

وقتی یک عده رو می­دیدم که توی وبلاگ­ها از تصمیم­شون برای ایجاد یک کانال و جایگزینی اون­جا برای نوشتن می­گفتن حرصم در می­اومد که چرا باید اون نرم­افزارا جای همه چی رو بگیرن؟!

چند روز پیش با مهندس "شا...ن" داشتم در مورد ارتباط تنبلی و پیشرفت تکنولوژی صحبت می­کردم که تنبلی باعث اختراع چه وسایلی که نشده از اتومبیل و تلفن همراه گرفته تا گوشت­کوب برقی! و ...؛ این رو بدین خاطر گفتم که همین الان توی وقت خالیم دارم در یک تکه برگه این مطلب رو می­نویسم تا بعدا با استفاده از تکنولوژی تایپ صوتی گوگل وارد دنیای 0 و یک­ش کنم و بدم واسه چاپ!

بازم همین چند روز پیش داشتم فکر می­کردم که از این نرم­افزارهای پیام رسان اجتماعی حذف کاربری بزنم و بیام بیرون تا راحت­تر بشم ولی خب با خانواده ارتباط مقرون به صرفه دارم اما گزینه حذف به مدت محدود یکی دو ماهه هنوز روی میزمه!

۲۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۵ ، ۰۰:۱۲
یادگار

بگم چند بار متنم رو نوشتم و پاک کردم؟! نوشتن رو یادم رفته! چی شدم من؟! تنبل شدم؟!

اوائل شروع کارم (بهار و تابستون 93) واسه همه کارام برنامه ریزی داشتم، آغاز هر هفته می­دونستم چه لباسی رو چه روزی بپوشم و برم سرکار، قبل رفتن خیلی کم پیش می­اومد بدون ادکلن یا اسپریی از خونه بزنم بیرون، لباسام رو به موقع و توی زمان­های از قبل تعیین شده می­شستم، صورتم رو در روزای معینی اصلاح می­کردم، کفشام همیشه واکس زده بود. هر روز صبح حتی اون موقع­ها که مجبور بودم 5:15 صبح بیدار بشم شسته رفته و به قول معروف میزامپلی! می­کردم و از خونه می­زدم بیرون ولی الان! الان از خواب بلند می­شم و بلافاصله لباسام رو می­پوشم و میام بیرون! کفشام ممکنه ماه­ها رنگ واکس به خودشون نبینن! این هفته از 6 روزی که رفتم سرکار 5 روزش لباسم تکراری بود! روغن نارگیلی که واسه موهام خریده بودم رو حدود یک ساله مصرف نکردم!

مُسَلَّمه همچین آدمی دستش به نوشتن هم نمی­ره دیگه. خیلی اتفاقا رخ دادن این مدت و ثبت نشدن. تماس ی دوست قدیمی، فوت باباحَجی (پدربزرگم)، سفرای مشهد و خواستگاری­ها، باشگاه رفتن من، اتفاقات اداره و ...

امروز جمعه سومین باری بود که دوست داشتم برم بیرون و واسه خودم بگردم ولی مثل دو دفعه قبل نرفتم! پارسال که "مهتاب" به تهران رفت و آمد داشت، باهم بیرون می­رفتیم، هیچ­جایی هم که نمی­رفتیم من می­رفتم خوابگاهشون و باهم می­رفتیم تا بازار محله نزدیکشون و بعضا بدون خرید برمی­گشتیم و باز می­گشتم خونه­مون. (چقدر از افعال تکراری استفاده کردم ولی حتی حِسِّ ویرایش رو هم ندارم)

۱۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۵ ، ۲۱:۱۲
یادگار

چهارشنبه من رو مهندسی ساخت (توی یک سالن هستیم) صدا زدن
گفتن ی بنده خدایی هست میخواد بره مصاحبه یکم فلوئنت یادش بده
اون موقع درگیر کار بودم و وقت نداشتم
گفتم وقت ندارم و اینا
گفتن حالا فعلا ی روز رو ست میکنیم اگه شد شد نشد ی وقت دیگه
گفتم باشه
بعدش فکرام رو کردم، دیدم نمیتونم راضی کنم خودم رو که همچین کاری کنم! خودم این همه زحمت کشیدم واسه یادگیریش و اینا بعد بیام مفت ب یکی یاد بدم که چکار کنه و بعدش بره مصاحبه و قبولم بشه؟! نه!
دیروز یارو اومد من رو پیدا کرد و گفت بگم امروز بیاد؟
گفتم که من نمیتونم و همکار دیگه م رو بهش معرفی کردم
اون قبول کرد
امروز طرف اومد
بعد 10 دقیقه ای همون یارو و داداش طرف با ی جعبه شیرینی اومدن توی اتاق و داداشه جعبه شیرینی رو باز کرد و ضمن تشکر از همکارم بهش تعارف کرد بعدشم آورد به من تعارف کرد بعد هم جعبه رو گذاشت روی میز وسط اتاقمون، ی تقویم و یک فلش هم داد به همکارم
من همونجور که داشتم کارم رو میکردم چشام از حدقه زده بود بیرون و به فرصتی که از دست داده بودم فکر میکردم:-OX_XL-) ولی خب هنوزم سر آرمان هام هستم:-/
بعد چند دقیقه ای که یارو و داداشه رفتن، همکارم به پسره گفت شیرینی ها رو برو پخش کن!
پسره شیرینی ها رو برد سمت مهندسی ساخت!
به همکارم میگم چرا همچین چیزی گفتی بهش؟! شیرینی ها رو واسه تو آورده بود!
گفت: خب گفتم بین بچه ها پخش کنه
گفتم: بابا برد اون ور! هیچی به بچه های خودمون نرسید که! نمیخواستی ببری خونه میذاشتی همینجا بمونه خودت میدادی به بچه ها:|

۲۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۵ ، ۱۹:۰۲
یادگار

دیروز قرار بود ساعت 17 با تنی چند از همکارا بریم استخر. "اکبر.ح" چون می­خواست بچه­ش رو ببره آزمایشگاه ساعت یک از اداره زد بیرون. من هم چون تقریبا ساعت 9 اومده بودم می­تونستم تا ساعت 15 بمونم بعدش موندنم می­شد مفتکی! تا 15:30 واستادم و کارهام رو کردم بعدش زدم بیرون و رفتم فروشگاه اتکای نزدیک اداره­مون، یکم چرخ زدم اون­جا و اجناسش رو نگاه کردم، سپس رفتم مرکز دندونپزشکی نزدیک همون­جا که قبلا هم خودم واسه درمان دندونام می­رفتم و با فضاش! آشنا بودم و توی نمازخونه­ش خوابیدم! تا بهم زنگ بزنن. تماس که گرفتن اومدم بیرون و توی ایستگاه اتوبوس نشستم تا برسن بهم. آقای "شا..ن" ساعت 16 رفته بود خونه ولی "حبیب.ک" و دُکی تا خِرتلاق* اضافه­کار پر کرده بودن و تا 16:45 وایستاده بودن. رفتیم دمِ شهرک و به ترتیب آقای "شا...ن" و "اکبر.ح" اومدن سوار ماشین شدن و راه افتادیم سمت مجموعه آبی.

۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۵ ، ۰۰:۲۰
یادگار

حول و حوش 8 صبح با تلفن "عباس.ق" بیدار شدم که می­خواست پیگیری فلان کار رو بکنه. بعدش تماس بی پاسخ آقای "شا...ن" رو روی گوشی­م دیدم که وقتی خودم شماره­ش رو دوباره گرفتم مهندس "مه...ی" برداشت و معلوم شد با گوشی آقای "شا...ن" زنگ زد که اونم پیگیری همون کار رو بکنه، مثلا مرخصی بودما!:|

شنبه صبح تا ظهر رو مشغول جستجوی بلیط واسه برگشت به تهران بودم واسه همین نه تونستم حرم برم و نه خونه خاله با این­که بابا ماشین رو هم با خودشون نبرده بودن و گذاشته بودن واسه من. ساعتای 13:30 که "مهتاب" اومد خونه­مون و از وضعیت بلیط ازم سوال کرد و تلاشم رو دید، بهم گفت که: [چرا ویژه برادران رو انتخاب نمی­کنی؟] آخه من همیشه عادی (خانواده) رو انتخاب می­کنم، نه که خانواده دوستم! خلاصه انتخاب ویژه برادران همانا و موفقیت در بلیط گرفتن هم همانا؛ فقط افسوس زمانی که از صبح تا ظهر رو از دست داده بودم برام موند. شایان ذکر است که بلیط هواپیما از 170 کمتر نشد و بلیط قطار هم 78  تومن گرفتم واسه ساعت 19:05.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۵ ، ۲۱:۵۲
یادگار

طبقه سوم بودم، رفتم داخل آسانسور و دکمه همکف رو زدم، طبقه دوم نگه داشت! در به سختی تا نیمه باز شد. بیرون تاریک بود، کمک کردم که در کامل باز بشه، هیچکی نبود! توی همون تاریکی ی چیز سایه مانندی جلوی آسانسور دیده می­شد! با خودم گفتم شبحی روحی یا جنی باید باشه! ترسیده بودم. دستم رو دراز کردم و توی اون سایه تکون دادم!

۱۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۵ ، ۲۱:۳۳
یادگار

نیمه شعبان مشهد بودم و یک روز قبل و بعدشم مرخصی گرفته­بودم تا برای پروژه انتقالم به مشهد یک کارایی بکنم. هم رفت و هم برگشتم از قطار جا موندم! رفتنا چون اواحر شب بود و مترو دیر به دیر می­رسید دیرتر از حد معمول به مترو امام علی (ع) رسیدم و بازم به همون دلیل قبل اتوبوسای BRT هم دیر به دیر می­اومدن، همش داشتم حرص می­خوردم که ناگهان یک موتوری اونور خیابون توجهم رو جلب کرد و صداش زدم و گفتم راه­آهن، گفت 5 تومن و منم چشم بسته قبول کردم و بهش گفتم که فقط سریع منو برسون، سه­چهار دقیقه قبل حرکت قطار رسیدم ولی ی بی­دقتی باعث شد که از یک سکوی دیگه پایین برم و سوار قطار بعدی بشم که تازه داشت مسافرا رو بارگیری می­کرد، داخل کوپه که شدم و ساکم رو بالا گذاشتم دیدم قطار کناری مون راه افتاد، کتابم برداشتم تا مطالعه  کنم که چندتا دختر اومدن! و غرزدن که یک صندلی رو به دو دیگه هم فروختن!

این رو قبلا نوشته بودم ولی ادامه­ش نداده بودم، الان اتفاقی دیدمش! حس نوشتن ادامه­ش با جزئیات رو ندارم واسه همین خلاصه ادامه میدم که بعدا یادم بیاد چه کرده بودم!

۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۳۹
یادگار

وقتی می­فهمی عزیزانی قراره مهمونت باشن خیلی ذوق و شوق داری، هرکاری می­کنی تا بهترین شرایط رو برای میزبانی ازشون فراهم کنی. هر دقیقه که به لحظه موعود نزدیک می­شی اشتیاقت بیشتر و بیشتر میشه.

"مهتاب" و "حامد آقا" شنبه صبح از مشهد با هواپیما اومدن اینجا. منم ساعتای 16 از سرکار زدم بیرون تا خودم رو زودتر به خونه برسونم، آخه قرار بود یخچال­ساز ساعت 17 بیاد واسه تعمیر یخچالمون. یک ربع به 17 خونه بودم ولی از تعمیرکار تا ساعتای 18:15 خبری نشد. مهمونام هم ساعتای 17:30 اومدن ولی خب نه آب خنکی داشتم نه میوه­ای. شب قبلش به خلیل (هم­خونه­ایِ جدیدم) گفته بودم که اگه امکانش هست یکی دو روزی خونه نیاد. همزمان که تعمیرکار داشت یخچال رو تعمیر می­کرد، داداش کوچیکه­ی "حامد آقا" هم که چند وقتیه برای کار از مشهد به تهران مهاجرت کرده برای گرفتن چند امانتی که خواهرم اینا با خودشون آورده بودن اومد خونه­مون و باز من شرمنده این مهمون ناخونده هم شدم. قبل این­که بیاد بالا به "حامد آقا" به شوخی گفتم: [خودتون کم بودید! توی این شرایط مهمون هم دعوت کردید؟!] آقا "مرتضی" بیش­تر از نیم ساعت واینستاد و رفت. یخچال که راه افتاد، اولین کاری که کردم این بود که رانی­هایی که توی خونه داشتم به همراه دوتا بطری آب رو گذاشتم توی جایخی که سرد بشن سریع.

و اما علت اومدن "مهتاب" و "حامد آقا":

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۰۵
یادگار

خیلی وقته ننوشتم، اونقدر که صراحتا می­تونم بگم یادم رفته نوشتن رو، نوع نگارشم رو. نمی­دونم چجوری شروع کنم، چجوری قضایا رو بهم ربط بدم و ...؛ اولین کاری که به ذهنم رسید این بود که به وبلاگ دوست قدیمی­م که باعث شروع وبلاگ­نویسی­م شده بود سر بزنم و چندتا از مطالبش رو بخونم تا یادم بیاد نوشتن رو! شدم مثل جوجه پرنده­ای که پرواز رو داره از مادرش یاد می­گیره!

گفتم مادر! یادش بخیر سال 90 ترم اول ارشدم ظهر عید قربان بود که رفتم توی نمازخونه نمازم رو بخونم، تلویزیون هم اونجا بود و داشت صحرای عرفات رو نشون می­داد، یاد مامان و بابا افتادم و بلافاصله زنگ زدم به مامان. عربستان روز قبلش عید قربان بود. بهشون گفتم که تلویزیون داره اونجا رو نشون میده، با حالت محزونی گفتن که براشون دعا کنم! خشکم زد و چشمام گریون شد و با خودم گفتم از اون­جا دارن بهم میگن که من براشون دعا کنم؟! بهشون گفتم: [چشم. شما باید برای ما دعا کنید] زیاد مکالمه­مون طول نکشید و خداحافظی کردیم.

نمی­دونم قبلا این خاطره رو نوشتم این­جا یا نه ولی هر سال این ایام یاد اون روز و حس و حالم می­افتم.

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۲۰
یادگار