گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

آخرین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
محبوب ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
مطالب پربحث‌تر
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|

۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مشهد» ثبت شده است

بعد از خوردن صبحونه ماشین رو برداشتم و به سرعت سمت خونه شون راه افتادم. رسیدم به دم خونه شون، در حیاط رو باز کردن، رفتم داخل. از پله ها رفتم بالا، زنگ خونه رو زدم و منتظر وایستادم تا در رو باز کنن. یهو به خودم اومدم و دیدم دستم خالیه! می خواستم برگردم و زنگ بزنم به گوشیش و بهش بگم یک کاری پیش اومد واسم میرم انجامش میدم و برمیگردم. قبل از اینکه این اتفاق بیوفته در باز شد و خب مجبور شدم برم داخل. خوشبختانه تنها بود و مامان و باباش رفته بودن بیرون. خیلی احساس شرمندگی می کردم واقعاً زشت بود، از ۱۴ بهمن و بعد از دو هفته دوری تازه از تهران برگشته بودم و می‌خواستیم همدیگر را ببینیم البته به خودش گفتم که به خاطر عجله فراموش کردم گل بگیرم و دست خالی اومدم. خیلی ازش عذرخواهی کردم البته اونم گفت که عیبی نداره و خودم گلم! بعدِ یکم حرف زدن حاضر شد که باهم بریم بیرون؛ یک کارِ بانکی داشتم، بعد از اینکه انجامش دادم میخواستیم بریم دور دور که قرار شد بریم دنبالِ خواهرش و با خودمون ببریم خونشون. شب شام ما را دعوت کرده بودند؛ نمیدونم اسمش چیه! شاید بشه گفت پاگشا!!! شب عوض صبح جبران کردم و دو برابر گل خریدم.

آره ۱۴ بهمن برای من یه روز خاص بود! ۱۴ بهمن من دیگه نبودم! من شده بودم ما!!!

پ.نوشت: این مطلب با "تایپ صوتی گوگل" نوشته شده و بعد از اندکی ویرایش منتشر شده است.

۴۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۳۰
یادگار

حول و حوش 8 صبح با تلفن "عباس.ق" بیدار شدم که می­خواست پیگیری فلان کار رو بکنه. بعدش تماس بی پاسخ آقای "شا...ن" رو روی گوشی­م دیدم که وقتی خودم شماره­ش رو دوباره گرفتم مهندس "مه...ی" برداشت و معلوم شد با گوشی آقای "شا...ن" زنگ زد که اونم پیگیری همون کار رو بکنه، مثلا مرخصی بودما!:|

شنبه صبح تا ظهر رو مشغول جستجوی بلیط واسه برگشت به تهران بودم واسه همین نه تونستم حرم برم و نه خونه خاله با این­که بابا ماشین رو هم با خودشون نبرده بودن و گذاشته بودن واسه من. ساعتای 13:30 که "مهتاب" اومد خونه­مون و از وضعیت بلیط ازم سوال کرد و تلاشم رو دید، بهم گفت که: [چرا ویژه برادران رو انتخاب نمی­کنی؟] آخه من همیشه عادی (خانواده) رو انتخاب می­کنم، نه که خانواده دوستم! خلاصه انتخاب ویژه برادران همانا و موفقیت در بلیط گرفتن هم همانا؛ فقط افسوس زمانی که از صبح تا ظهر رو از دست داده بودم برام موند. شایان ذکر است که بلیط هواپیما از 170 کمتر نشد و بلیط قطار هم 78  تومن گرفتم واسه ساعت 19:05.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۵ ، ۲۱:۵۲
یادگار

نیمه شعبان مشهد بودم و یک روز قبل و بعدشم مرخصی گرفته­بودم تا برای پروژه انتقالم به مشهد یک کارایی بکنم. هم رفت و هم برگشتم از قطار جا موندم! رفتنا چون اواحر شب بود و مترو دیر به دیر می­رسید دیرتر از حد معمول به مترو امام علی (ع) رسیدم و بازم به همون دلیل قبل اتوبوسای BRT هم دیر به دیر می­اومدن، همش داشتم حرص می­خوردم که ناگهان یک موتوری اونور خیابون توجهم رو جلب کرد و صداش زدم و گفتم راه­آهن، گفت 5 تومن و منم چشم بسته قبول کردم و بهش گفتم که فقط سریع منو برسون، سه­چهار دقیقه قبل حرکت قطار رسیدم ولی ی بی­دقتی باعث شد که از یک سکوی دیگه پایین برم و سوار قطار بعدی بشم که تازه داشت مسافرا رو بارگیری می­کرد، داخل کوپه که شدم و ساکم رو بالا گذاشتم دیدم قطار کناری مون راه افتاد، کتابم برداشتم تا مطالعه  کنم که چندتا دختر اومدن! و غرزدن که یک صندلی رو به دو دیگه هم فروختن!

این رو قبلا نوشته بودم ولی ادامه­ش نداده بودم، الان اتفاقی دیدمش! حس نوشتن ادامه­ش با جزئیات رو ندارم واسه همین خلاصه ادامه میدم که بعدا یادم بیاد چه کرده بودم!

۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۳۹
یادگار

خیلی وقته ننوشتم، اونقدر که صراحتا می­تونم بگم یادم رفته نوشتن رو، نوع نگارشم رو. نمی­دونم چجوری شروع کنم، چجوری قضایا رو بهم ربط بدم و ...؛ اولین کاری که به ذهنم رسید این بود که به وبلاگ دوست قدیمی­م که باعث شروع وبلاگ­نویسی­م شده بود سر بزنم و چندتا از مطالبش رو بخونم تا یادم بیاد نوشتن رو! شدم مثل جوجه پرنده­ای که پرواز رو داره از مادرش یاد می­گیره!

گفتم مادر! یادش بخیر سال 90 ترم اول ارشدم ظهر عید قربان بود که رفتم توی نمازخونه نمازم رو بخونم، تلویزیون هم اونجا بود و داشت صحرای عرفات رو نشون می­داد، یاد مامان و بابا افتادم و بلافاصله زنگ زدم به مامان. عربستان روز قبلش عید قربان بود. بهشون گفتم که تلویزیون داره اونجا رو نشون میده، با حالت محزونی گفتن که براشون دعا کنم! خشکم زد و چشمام گریون شد و با خودم گفتم از اون­جا دارن بهم میگن که من براشون دعا کنم؟! بهشون گفتم: [چشم. شما باید برای ما دعا کنید] زیاد مکالمه­مون طول نکشید و خداحافظی کردیم.

نمی­دونم قبلا این خاطره رو نوشتم این­جا یا نه ولی هر سال این ایام یاد اون روز و حس و حالم می­افتم.

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۲۰
یادگار

گوشی رو دادن بهش، باهم صحبت کردیم و میگه: [14آم تولدمه].

بهش میگم: [منم فردا که 13ام هست میام مشهد و 14آم که تولدته اونجام، کادو تولد چی دوست داری برات بگیرم؟]

میگه: [تبلت قورباغه ای! ببین اگه پولات میرسه تبلت قورباغه ای برام بگیر]

میگم: [چی هست؟]

میگه: [پشت ویترین مغازه ها هست!]

میگم: [باشه، برم ببینم پولام چقدره، اگه کافی بود برات بگیرم]

میگه: [آره برو چک کن]! :|


تبلت قورباغه ای چیه؟! :|

من اول فکر کردم از این اسباب بازیاست که دکمه هاش رو فشار میدی از هر کدومش ی صدا و آهنگی درمیاد ولی اونجور که زهرا بهم گفت *اگه پولات میرسه* معلومه تبلت راست راستکیه :|

من توی فاز کتاب و این حرفا بودم...این دهه نودیا چجوری میخوان ازدواج کنن با این توقعاتشون :|

۱۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۵ ، ۰۱:۲۵
یادگار

قصد داشتم که از تمام فرصتم واسه حضور در مشهد استفاده کنم واسه همین توی بهمن ماه و موقع خرید بلیط برگشت برای ساعت 21:10 روز جمعه 13 فروردین بلیط گرفته بودم که از 13 به­در هم نهایت بهره رو ببرم هرچند که بارندگی­ای که از بامداد 13اُم شروع شده بود تقریبا خیلیا از جمله ما رو هم خونه نشین کرد

۱۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۵۴
یادگار

سه­شنبه ساعتای 22 بعد اینکه برگشتم خونه و لباس­هام رو عوض کردم رفته بودم بالا، پشت در رو چادر انداخته بودن تا از زیرش سرما نیاد واسه همین "زهرا" اومد و برش داشت تا در باز بشه و بتونم برم داخل، "محمدحسین" که خواب بود، توی پذیرایی کنار "زهرا" روی مبل نشستم و باهاش صحبت می­کردم که "مریم" اومد و با تعجب گفت: [تو اینجایی؟! یک ساعته داریم دنبالت می­گردیم!] بعد از پنجره نورگیر به "مهدی" گفت که دنبالم نگردن! اینجام! بهم گفت که واسه فردا شب ساعت 19:45-20 قرار گذاشته.

 چهارشنبه شب با "زهرا" و "محمد حسین" رفتیم مسجد، "زهرا" چادرش رو توی خونه نپوشیده بود و اونجا می­خواست بپوشه اونم چطور؟ طوری که موهاش رو کسی نبینه ولی دو سه باری دیده شد! با لبخند نگاهش می­کردم و در پایان، نتیجه­ی کارش این شد!

۲۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۳۵
یادگار

از صبح زود می­رفتیم بیمارستان تا شب؛ یه بار موقع ظهر از بابا پول گرفتم تا برم یکم خوردنی بخرم. 3تا کیک و نکتار آب انبه خریدم واسه سه نفرمون. دادم بهش*، وقتی داشت می­خورد گفت: [بَه! چه خوشمزه­س. دستت درد نکنه] در ادامه حرفاش با چشمان اشک­آلود دستش رو گذاشت روی سینه­ش و برام دعا کرد که: [الهی هرچی می­خوای خدا بهت بده، الهی خوشبخت بشی]. همونجوری که داشتم جلوی خودم رو می­گرفتم که گریه­م نگیره با خودم گفتم: [مگه چکار کردم؟! پولش رو یکی دیگه داده، مگه من درست کردم که خوشمزه شده؟!] اما خب یکم چشام تر شد.

ارجاع به این مطلب!

پ. نوشت: ببخش که سوم شخص مفرد خطابت میکنم اینجا! :|

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۰۹
یادگار

نظم!

آخرین ماه­ها و روزهای حضورم در خوابگاه بود که با "مهرداد.ف"* هم واحدی شدم، مدتی گذشت و با شیوه زندگی من آشنا شد! براش جالب بود که این­قدر نظم دارم، هر وسیله­ای م جای مشخصی داره، لباسام همیشه به آویز چوب لباسیه و ...

همیشه سوال بود براش که چطوری می­تونم نظمم رو حفظ کنم؟ براش توضیح می­دادم که منم تا سال اول، دوم راهنمایی شلخته پلخته بودم و کمدم شهرِ شام بود و ...

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۴ ، ۰۱:۱۴
یادگار

قرار بود صبح زود حرکت کنیم اما بنا به دلایلی! زودتر از 8:30 از خونه خارج نشدیم. بین 8، هشت و نیم بود که "حسن آقا" اومدن و مرغایی (4تا مرغ) که بابا و "حامدآقا" و "مهدی" توی کارتن نیم متر در نیم متر! کرده بودن رو بردن باغشون. منم از تاخیر پیش اومده استفاده کردم و بالاخره هات چاکلتی که از خونه "مهتاب" اینا آورده بودم رو با شیر گرم مخلوط کرده و میل نمودم، البته به "مهدی" هم تعارف کردم ولی نخورد! ولی یه کمی به "مهتاب" دادم. "حامدآقا" و "مهدی" و "مهتاب" دونه دونه و با فاصله از خونه خارج شدن و رفتن سر کوچه! منم ماشین رو از توی خونه آوردم بیرون و رفتم سر کوچه تا کارگرایی که توی خونه روبرویی مشغول کار بودن زیاد! متوجه خروج و مسافرت ما نشن. بابا هم بعد این که در رو قفل کردن اومدن سرکوچه. من جام رو به عنوان راننده به بابا دادم و حرکت کردیم. توی راه همه مون یه چرتی زدیم البته به جز راننده. بعد چرت، "حامد آقا" گفتن که آهنگ معروف *یا بن الحسن آقا بیا آقا بیا* رو بذارم. منم فلش اول رو گذاشتم همون جا بابا گفتن: [فعلا که رادیو می گیره، رادیو رو بزن] و این جوری بود که با گوش دادن آهنگ مخالفت شد و منم که بچه خوب! مراعات راننده رو کردم تا با آرامش خاطر به رانندگی خودش بپردازه. البته مترصد عدم آنتن دهی رادیو بودم تا بهونه لازمه رو عَلَم کنم و فلش رو دوباره بزنم و ...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۴۸
یادگار