گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

آخرین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
محبوب ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
مطالب پربحث‌تر
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|

۳۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خیابان» ثبت شده است

دیروز قرار بود ساعت 17 با تنی چند از همکارا بریم استخر. "اکبر.ح" چون می­خواست بچه­ش رو ببره آزمایشگاه ساعت یک از اداره زد بیرون. من هم چون تقریبا ساعت 9 اومده بودم می­تونستم تا ساعت 15 بمونم بعدش موندنم می­شد مفتکی! تا 15:30 واستادم و کارهام رو کردم بعدش زدم بیرون و رفتم فروشگاه اتکای نزدیک اداره­مون، یکم چرخ زدم اون­جا و اجناسش رو نگاه کردم، سپس رفتم مرکز دندونپزشکی نزدیک همون­جا که قبلا هم خودم واسه درمان دندونام می­رفتم و با فضاش! آشنا بودم و توی نمازخونه­ش خوابیدم! تا بهم زنگ بزنن. تماس که گرفتن اومدم بیرون و توی ایستگاه اتوبوس نشستم تا برسن بهم. آقای "شا..ن" ساعت 16 رفته بود خونه ولی "حبیب.ک" و دُکی تا خِرتلاق* اضافه­کار پر کرده بودن و تا 16:45 وایستاده بودن. رفتیم دمِ شهرک و به ترتیب آقای "شا...ن" و "اکبر.ح" اومدن سوار ماشین شدن و راه افتادیم سمت مجموعه آبی.

۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۵ ، ۰۰:۲۰
یادگار

نیمه شعبان مشهد بودم و یک روز قبل و بعدشم مرخصی گرفته­بودم تا برای پروژه انتقالم به مشهد یک کارایی بکنم. هم رفت و هم برگشتم از قطار جا موندم! رفتنا چون اواحر شب بود و مترو دیر به دیر می­رسید دیرتر از حد معمول به مترو امام علی (ع) رسیدم و بازم به همون دلیل قبل اتوبوسای BRT هم دیر به دیر می­اومدن، همش داشتم حرص می­خوردم که ناگهان یک موتوری اونور خیابون توجهم رو جلب کرد و صداش زدم و گفتم راه­آهن، گفت 5 تومن و منم چشم بسته قبول کردم و بهش گفتم که فقط سریع منو برسون، سه­چهار دقیقه قبل حرکت قطار رسیدم ولی ی بی­دقتی باعث شد که از یک سکوی دیگه پایین برم و سوار قطار بعدی بشم که تازه داشت مسافرا رو بارگیری می­کرد، داخل کوپه که شدم و ساکم رو بالا گذاشتم دیدم قطار کناری مون راه افتاد، کتابم برداشتم تا مطالعه  کنم که چندتا دختر اومدن! و غرزدن که یک صندلی رو به دو دیگه هم فروختن!

این رو قبلا نوشته بودم ولی ادامه­ش نداده بودم، الان اتفاقی دیدمش! حس نوشتن ادامه­ش با جزئیات رو ندارم واسه همین خلاصه ادامه میدم که بعدا یادم بیاد چه کرده بودم!

۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۳۹
یادگار

وقتی می­فهمی عزیزانی قراره مهمونت باشن خیلی ذوق و شوق داری، هرکاری می­کنی تا بهترین شرایط رو برای میزبانی ازشون فراهم کنی. هر دقیقه که به لحظه موعود نزدیک می­شی اشتیاقت بیشتر و بیشتر میشه.

"مهتاب" و "حامد آقا" شنبه صبح از مشهد با هواپیما اومدن اینجا. منم ساعتای 16 از سرکار زدم بیرون تا خودم رو زودتر به خونه برسونم، آخه قرار بود یخچال­ساز ساعت 17 بیاد واسه تعمیر یخچالمون. یک ربع به 17 خونه بودم ولی از تعمیرکار تا ساعتای 18:15 خبری نشد. مهمونام هم ساعتای 17:30 اومدن ولی خب نه آب خنکی داشتم نه میوه­ای. شب قبلش به خلیل (هم­خونه­ایِ جدیدم) گفته بودم که اگه امکانش هست یکی دو روزی خونه نیاد. همزمان که تعمیرکار داشت یخچال رو تعمیر می­کرد، داداش کوچیکه­ی "حامد آقا" هم که چند وقتیه برای کار از مشهد به تهران مهاجرت کرده برای گرفتن چند امانتی که خواهرم اینا با خودشون آورده بودن اومد خونه­مون و باز من شرمنده این مهمون ناخونده هم شدم. قبل این­که بیاد بالا به "حامد آقا" به شوخی گفتم: [خودتون کم بودید! توی این شرایط مهمون هم دعوت کردید؟!] آقا "مرتضی" بیش­تر از نیم ساعت واینستاد و رفت. یخچال که راه افتاد، اولین کاری که کردم این بود که رانی­هایی که توی خونه داشتم به همراه دوتا بطری آب رو گذاشتم توی جایخی که سرد بشن سریع.

و اما علت اومدن "مهتاب" و "حامد آقا":

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۰۵
یادگار

با دکتر "پ" اومدم تا مترو گلبرگ، اونجا سوار مترو شدم، بین راه داشتم به سه تا کار ممکن فکر می­کردم: اول اینکه سبلان پیاده شم و برم خونه، دوم اینکه شهید مدنی پیاده شم و برم هایپراستار خرید کنم، سوم هم اینکه برم انقلاب تا کتاب بخرم! ایستگاه سبلان که نگه داشت مردد بودم که چکار کنم ولی تنبلی رو کنار گذاشتم و با خودم گفتم الان نرم انقلاب پنجشنبه سرظهر باید برم که هوا گرم تره؛ پس توی خط موندم تا ایستگاه دروازه شمرون که خطم رو عوض کنم.

خودم رو رسوندم به انقلاب، از مغازه­هایی که CD می­فروختن آمار DVD RW هم می­گرفتم تا برای کارم توی اداره یکی دوتاش رو تهیه کنم ولی خب هیچ­کدومشون نداشتن. کتابفروشی­ها رو هم سر می­زدم که هم کتاب­های مربوط به کارم رو بررسی کرده باشم و هم کتاب یا کتاب­های موردنظرم رو یا هر کتاب مناسب دیگه­ای رو پیدا کنم. توی مسیر رفت زن (دختر) جوونی رو دیدم که کنار یکی از عابربانکا نشسته بود و جوراب می­فروخت، توی نگاه اول فکر کردم یک فرد عادیه که خسته شده و نشسته اونجا تا یکم استراحت بکنه بعد جورابای جلوش رو که دیدم فهمیدم که نه فروشنده­س.

۱۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۹
یادگار

چهارشنبه (12 اسفند 94) به "مجید.ق" پیام دادم که اگه بلیطای تله­کابین رو هنوز استفاده نکرده و نمی­خوادش فردا با خودش بیاره و بفروشه بهم. از اونور هم "حامدآقا" با خاله­شون هماهنگ کرده بودن که جمعه صبح با اونا بریم. پنجشنبه قرار بود "مد...و" واسه شیرینی خرید خونه بهمون حلیم بده؛ حلیم رو "سهیل.ف.ج" خرید و نون سنگک رو هم من. بعد صبحونه رفتیم کارخونه تا محموله­ای که "مجید" و مهندس "خط...ی" آورده بودن رو از توی ماشین تخلیه کنیم. اونجا از "مجید" پرسیدم که بلیطا رو آورده یا نه که گفت: [آخ! یادم رفت] هیچی دیگه قرار شد ظهر باهم بریم در خونه­شون و ازش بگیرم. نزدیکای ظهر از بچه­ها سراغ "مجید" رو گرفتم که گفتن رفته! بهش زنگ زدم و گفتم: [فروشنده نیستیا!] باز قرار شد خودم تنهایی برم در خونه­شون و چون آدرس دقیق خونه­شون رو نداشتم باید با مهندس "شا...ن" که اونم جزو شهرک نشینان و تقریبا همسایه "مجید" محسوب میشد می­رفتم. تقریبا همون لحظات بود که "مرتضی.ق" هم زنگ زد بهم و ازم خواست تا ماشین خانمش که از چند روز پیش توی پارکینگ اداره مونده بود رو با خودم ببرم خونه­مون تا بعدا بیاد ازم بگیردش. به آقای "شا...ن" قضیه رو گفتم و قرار شد باهم اول بریم سلف تا ناهار بخوریم و بعدش بریم سمت شهرک تا بلیطا رو از "مجید" بگیرم. به "شا...ن" گفتم که تا شهرک خودش برونه. وقتی رسیدیم در خونه "مجید"، "شا...ن" از ما خداحافظی کرد و رفت سمت خونه خودش. بلیطا رو که ازش گرفتم تعارفم کرد که برم بالا و یه چایی در خدمتم باشه. قبول کردم ولی نه واسه چایی واسه دیدن خونه­ش چون تازه خونه سازمانی گرفته بود و هنوز در حال تر و تمیز کردنش بود. خوشم نیومد! نمای بیرون کل ساختمونا تماما بتنی بود. درب ورودی همه واحدا هم توی یک راهرو بود. داخل خونه هم چنگی به دل نمی­زد، نقشه­ش قدیمی بود، یه حال کوچولو داشت که محل اتصال قسمت­های مختلف خونه بود، پذیرایی­ش رو هم یه جوری درآورده بود که انگار داری میری توی یه اتاق بزرگ؛ دستشویی و حمامش هم یک جا بود که رفتم دستشویی­شون رو یه تست کردم! هم می­تونستم از صیاد بیام و هم از امام علی(ع) ولی چون راه صیاد راحت­تر بود برام اونو انتخاب کرد. چون هم ماشین مردم بود و هم گواهینامه­م همراهم نبود و گذاشته بودمش مشهد حداکثر سرعتی که سرعت سنج نشون می­داد از 80 کیلومتر در ساعت بیشتر نشد! به خونه که رسیدم یکی از همسایه­های دور و بر اومد طرف ماشین و ازم خواست که باتری به باتری کنیم تا ماشینش روشن بشه.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۰۵
یادگار

قصد داشتم که از تمام فرصتم واسه حضور در مشهد استفاده کنم واسه همین توی بهمن ماه و موقع خرید بلیط برگشت برای ساعت 21:10 روز جمعه 13 فروردین بلیط گرفته بودم که از 13 به­در هم نهایت بهره رو ببرم هرچند که بارندگی­ای که از بامداد 13اُم شروع شده بود تقریبا خیلیا از جمله ما رو هم خونه نشین کرد

۱۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۵۴
یادگار

سه­شنبه ساعتای 22 بعد اینکه برگشتم خونه و لباس­هام رو عوض کردم رفته بودم بالا، پشت در رو چادر انداخته بودن تا از زیرش سرما نیاد واسه همین "زهرا" اومد و برش داشت تا در باز بشه و بتونم برم داخل، "محمدحسین" که خواب بود، توی پذیرایی کنار "زهرا" روی مبل نشستم و باهاش صحبت می­کردم که "مریم" اومد و با تعجب گفت: [تو اینجایی؟! یک ساعته داریم دنبالت می­گردیم!] بعد از پنجره نورگیر به "مهدی" گفت که دنبالم نگردن! اینجام! بهم گفت که واسه فردا شب ساعت 19:45-20 قرار گذاشته.

 چهارشنبه شب با "زهرا" و "محمد حسین" رفتیم مسجد، "زهرا" چادرش رو توی خونه نپوشیده بود و اونجا می­خواست بپوشه اونم چطور؟ طوری که موهاش رو کسی نبینه ولی دو سه باری دیده شد! با لبخند نگاهش می­کردم و در پایان، نتیجه­ی کارش این شد!

۲۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۳۵
یادگار

امروز نوبت دوم من بود که نون بگیرم واسه همین ساعت زنگ­دارِ گوشی­م رو طبق وقتایی که نون نوبت منه تنظیم کردم تا چند دقیقه­ای زودتر بیدار بشم. بیدار که شدم، دیدم وقت دارم و نمازم رو هم توی خونه خوندم. ی پلاستیک واسه این­که نونا رو بذارم توش برداشتم. کیسه زباله­مون رو هم برداشتم که بندازم توی سطل زباله جلوی خونه­مون! پلاستیک نون دست راستم و کیسه زباله دست چپم بود. به سطل زباله که رسیدم، دستم رو بلند کردم تا کیسه رو بندازم توش. انداختم و ی چند قدمی برداشتم، حس کردم چیزی که توی دستم هست یکم حجیمه! و به پلاستیک خالی نون نمی­خوره! نگاه که کردم به دست چپم دیدم بله! اشتباها پلاستیک نونا رو انداختم توی سطل و زباله­ها هنوز توی دَستامن :-) برگشتم و کیسه رو انداختم، ی نگاه با حسرت هم به پلاستیک نونی که افتاده بود توی آشغالا کردم، حیف! تبلیغ *پ.ر.و.م.ا* مشهد هم روش بود :(

بعد از ظهر ساعتای 14 شایدم 14:30 (الان دقیق­ش رو از توی گوشی­م نگاه کردم، دقیقا 14:14) بعد این­که 3تا DVD خام رو از انفورماتیک گرفتم و همون­جا خبری رو شنیدم، زنگ زدم به دکتر تا بهش همون خبرِ دسته اول رو بگم. اول از امتحانش پرسیدم که چطور بوده، بعد پرسیدم که جایی!!! هم رفته یا نه که گفت: [درست گفته بودی!!!] و هیج جا نرفته بود و نمی­شد بره برای همین بی­خیالِ مرخصی یکشنبه­ش هم شده و گفت واسه برگشت بلیط هواپیما گرفته و امشب برمی­گرده (نون هم نوبت خودش بود که گفت میگیره)؛ و در آخر هم در جریانِ اون خبر گذاشتمش.

داشتم 20:30 نگاه می­کردم که اسم چند نفری رو که قراره ا.م.ر.ی.ک.ا آزادشون کنه گفت، سریع یه پیامک زدم به "مد...و" و براش نوشتم که: [سلام.تبریک! فامیل­تون هم که آزاد شد!] بعد حول و حوشِ 3 دقیقه جواب داد که: [چکار کنیم فک فامیلای ما همه ا.م.ر.ی.ک.ا هستن]. حالا فردا باید یکم اذیتش کنیم و ازش طلبِ شیرینی کنیم!

۱۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۴ ، ۲۳:۲۳
یادگار

دو روز بعد شهادت امام رضا (ع) یعنی 22 و 23 آذر رو مرخصی گرفته و مشهد بودم، سه شنبه صبح ساعتای 5 و ربع برگشتم تهران، همزمان با سرویسمون رسیدم سرکوچه مون ولی باید ساکم رو می ذاشتم خونه. بعد این که نماز خوندم از خونه اومدم بیرون تا برم سرکار. قطار تخت دار هم که باشه، خسته سفر میشی.

سه­شنبه و چهارشنبه رو اضافه­کار وایستادم، پنجشنبه هم به این امید که ظهر می­تونم وقتی برگشتم خونه ی دلِ سیر بگیرم بخوابم رفتم سرِکار. ساعتای 11:30 بود که مهندس "مه...ی" به گوشی م زنگ زد و گفت که روی لپ تاپ، ام دی بریزم و همراه راهنماش و نقشه سیکر! براش ببرم کارخونه. منم تا موقعی که داشتم لپ تاپ رو آماده می­کردم به "محمد.ل" گفتم بره سوئیچ ماشین رو از "مد...و" بگیره تا باهم بریم پایین و برگردیم.

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۴ ، ۰۱:۲۱
یادگار

مــــادر ...

و چه دردناک است
آن که دوستش داری
و همیشه در قلب توست
پیش چشم هایت نباشد
و نتوانی
در آغوشش بکشی...
.......................
حبیبٌ غابَ عن عینی
و جسمی
و عن قلبی
حبیبی
لا یغیبُ
..................
از عاشقانه های امیرالمؤمنین بر مزار هستی اش...فاطمه اش

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۴ ، ۰۰:۲۸
یادگار