گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

آخرین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
محبوب ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
مطالب پربحث‌تر
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|

۵۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خانواده» ثبت شده است

بعد از خوردن صبحونه ماشین رو برداشتم و به سرعت سمت خونه شون راه افتادم. رسیدم به دم خونه شون، در حیاط رو باز کردن، رفتم داخل. از پله ها رفتم بالا، زنگ خونه رو زدم و منتظر وایستادم تا در رو باز کنن. یهو به خودم اومدم و دیدم دستم خالیه! می خواستم برگردم و زنگ بزنم به گوشیش و بهش بگم یک کاری پیش اومد واسم میرم انجامش میدم و برمیگردم. قبل از اینکه این اتفاق بیوفته در باز شد و خب مجبور شدم برم داخل. خوشبختانه تنها بود و مامان و باباش رفته بودن بیرون. خیلی احساس شرمندگی می کردم واقعاً زشت بود، از ۱۴ بهمن و بعد از دو هفته دوری تازه از تهران برگشته بودم و می‌خواستیم همدیگر را ببینیم البته به خودش گفتم که به خاطر عجله فراموش کردم گل بگیرم و دست خالی اومدم. خیلی ازش عذرخواهی کردم البته اونم گفت که عیبی نداره و خودم گلم! بعدِ یکم حرف زدن حاضر شد که باهم بریم بیرون؛ یک کارِ بانکی داشتم، بعد از اینکه انجامش دادم میخواستیم بریم دور دور که قرار شد بریم دنبالِ خواهرش و با خودمون ببریم خونشون. شب شام ما را دعوت کرده بودند؛ نمیدونم اسمش چیه! شاید بشه گفت پاگشا!!! شب عوض صبح جبران کردم و دو برابر گل خریدم.

آره ۱۴ بهمن برای من یه روز خاص بود! ۱۴ بهمن من دیگه نبودم! من شده بودم ما!!!

پ.نوشت: این مطلب با "تایپ صوتی گوگل" نوشته شده و بعد از اندکی ویرایش منتشر شده است.

۴۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۳۰
یادگار

صبح ساعت 5:22 با صدای زنگ گوشی بیدار شدم. رفتم مترو سبلان و با اولین مترو 5شنبه سفر کوچولوم رو آغاز کردم. خودم رو رسوندم به تجریش و سوار ماشینای ولنجک شدم، خیلی سریع­تر از پارسال رسیدم! برعکس پارسال پیاده رفتم بالا، سرعت پیاده­روی­م هم زیاد بود طوری­که از همه سبقت می­گرفتم.

به باجه فروش بلیط که رسیدم آقایی اومد جلو و گفت: [بلیط میخوای؟!] با لبخند جواب دادم: [نه] و با نشون دادن بلیطای خودم بهش گفتم: [منم اومدم اینا رو بفروشم!] و این شد آغاز آشنایی­مون! بازم برعکس پارسال زودتر تونستم بفروشمشون! این دفعه به قیمت خرید یعنی 20هزار تومان فروختمشون.

۲۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۵ ، ۲۰:۳۲
یادگار

بگم چند بار متنم رو نوشتم و پاک کردم؟! نوشتن رو یادم رفته! چی شدم من؟! تنبل شدم؟!

اوائل شروع کارم (بهار و تابستون 93) واسه همه کارام برنامه ریزی داشتم، آغاز هر هفته می­دونستم چه لباسی رو چه روزی بپوشم و برم سرکار، قبل رفتن خیلی کم پیش می­اومد بدون ادکلن یا اسپریی از خونه بزنم بیرون، لباسام رو به موقع و توی زمان­های از قبل تعیین شده می­شستم، صورتم رو در روزای معینی اصلاح می­کردم، کفشام همیشه واکس زده بود. هر روز صبح حتی اون موقع­ها که مجبور بودم 5:15 صبح بیدار بشم شسته رفته و به قول معروف میزامپلی! می­کردم و از خونه می­زدم بیرون ولی الان! الان از خواب بلند می­شم و بلافاصله لباسام رو می­پوشم و میام بیرون! کفشام ممکنه ماه­ها رنگ واکس به خودشون نبینن! این هفته از 6 روزی که رفتم سرکار 5 روزش لباسم تکراری بود! روغن نارگیلی که واسه موهام خریده بودم رو حدود یک ساله مصرف نکردم!

مُسَلَّمه همچین آدمی دستش به نوشتن هم نمی­ره دیگه. خیلی اتفاقا رخ دادن این مدت و ثبت نشدن. تماس ی دوست قدیمی، فوت باباحَجی (پدربزرگم)، سفرای مشهد و خواستگاری­ها، باشگاه رفتن من، اتفاقات اداره و ...

امروز جمعه سومین باری بود که دوست داشتم برم بیرون و واسه خودم بگردم ولی مثل دو دفعه قبل نرفتم! پارسال که "مهتاب" به تهران رفت و آمد داشت، باهم بیرون می­رفتیم، هیچ­جایی هم که نمی­رفتیم من می­رفتم خوابگاهشون و باهم می­رفتیم تا بازار محله نزدیکشون و بعضا بدون خرید برمی­گشتیم و باز می­گشتم خونه­مون. (چقدر از افعال تکراری استفاده کردم ولی حتی حِسِّ ویرایش رو هم ندارم)

۱۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۵ ، ۲۱:۱۲
یادگار

حول و حوش 8 صبح با تلفن "عباس.ق" بیدار شدم که می­خواست پیگیری فلان کار رو بکنه. بعدش تماس بی پاسخ آقای "شا...ن" رو روی گوشی­م دیدم که وقتی خودم شماره­ش رو دوباره گرفتم مهندس "مه...ی" برداشت و معلوم شد با گوشی آقای "شا...ن" زنگ زد که اونم پیگیری همون کار رو بکنه، مثلا مرخصی بودما!:|

شنبه صبح تا ظهر رو مشغول جستجوی بلیط واسه برگشت به تهران بودم واسه همین نه تونستم حرم برم و نه خونه خاله با این­که بابا ماشین رو هم با خودشون نبرده بودن و گذاشته بودن واسه من. ساعتای 13:30 که "مهتاب" اومد خونه­مون و از وضعیت بلیط ازم سوال کرد و تلاشم رو دید، بهم گفت که: [چرا ویژه برادران رو انتخاب نمی­کنی؟] آخه من همیشه عادی (خانواده) رو انتخاب می­کنم، نه که خانواده دوستم! خلاصه انتخاب ویژه برادران همانا و موفقیت در بلیط گرفتن هم همانا؛ فقط افسوس زمانی که از صبح تا ظهر رو از دست داده بودم برام موند. شایان ذکر است که بلیط هواپیما از 170 کمتر نشد و بلیط قطار هم 78  تومن گرفتم واسه ساعت 19:05.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۵ ، ۲۱:۵۲
یادگار

وقتی می­فهمی عزیزانی قراره مهمونت باشن خیلی ذوق و شوق داری، هرکاری می­کنی تا بهترین شرایط رو برای میزبانی ازشون فراهم کنی. هر دقیقه که به لحظه موعود نزدیک می­شی اشتیاقت بیشتر و بیشتر میشه.

"مهتاب" و "حامد آقا" شنبه صبح از مشهد با هواپیما اومدن اینجا. منم ساعتای 16 از سرکار زدم بیرون تا خودم رو زودتر به خونه برسونم، آخه قرار بود یخچال­ساز ساعت 17 بیاد واسه تعمیر یخچالمون. یک ربع به 17 خونه بودم ولی از تعمیرکار تا ساعتای 18:15 خبری نشد. مهمونام هم ساعتای 17:30 اومدن ولی خب نه آب خنکی داشتم نه میوه­ای. شب قبلش به خلیل (هم­خونه­ایِ جدیدم) گفته بودم که اگه امکانش هست یکی دو روزی خونه نیاد. همزمان که تعمیرکار داشت یخچال رو تعمیر می­کرد، داداش کوچیکه­ی "حامد آقا" هم که چند وقتیه برای کار از مشهد به تهران مهاجرت کرده برای گرفتن چند امانتی که خواهرم اینا با خودشون آورده بودن اومد خونه­مون و باز من شرمنده این مهمون ناخونده هم شدم. قبل این­که بیاد بالا به "حامد آقا" به شوخی گفتم: [خودتون کم بودید! توی این شرایط مهمون هم دعوت کردید؟!] آقا "مرتضی" بیش­تر از نیم ساعت واینستاد و رفت. یخچال که راه افتاد، اولین کاری که کردم این بود که رانی­هایی که توی خونه داشتم به همراه دوتا بطری آب رو گذاشتم توی جایخی که سرد بشن سریع.

و اما علت اومدن "مهتاب" و "حامد آقا":

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۰۵
یادگار

خیلی وقته ننوشتم، اونقدر که صراحتا می­تونم بگم یادم رفته نوشتن رو، نوع نگارشم رو. نمی­دونم چجوری شروع کنم، چجوری قضایا رو بهم ربط بدم و ...؛ اولین کاری که به ذهنم رسید این بود که به وبلاگ دوست قدیمی­م که باعث شروع وبلاگ­نویسی­م شده بود سر بزنم و چندتا از مطالبش رو بخونم تا یادم بیاد نوشتن رو! شدم مثل جوجه پرنده­ای که پرواز رو داره از مادرش یاد می­گیره!

گفتم مادر! یادش بخیر سال 90 ترم اول ارشدم ظهر عید قربان بود که رفتم توی نمازخونه نمازم رو بخونم، تلویزیون هم اونجا بود و داشت صحرای عرفات رو نشون می­داد، یاد مامان و بابا افتادم و بلافاصله زنگ زدم به مامان. عربستان روز قبلش عید قربان بود. بهشون گفتم که تلویزیون داره اونجا رو نشون میده، با حالت محزونی گفتن که براشون دعا کنم! خشکم زد و چشمام گریون شد و با خودم گفتم از اون­جا دارن بهم میگن که من براشون دعا کنم؟! بهشون گفتم: [چشم. شما باید برای ما دعا کنید] زیاد مکالمه­مون طول نکشید و خداحافظی کردیم.

نمی­دونم قبلا این خاطره رو نوشتم این­جا یا نه ولی هر سال این ایام یاد اون روز و حس و حالم می­افتم.

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۲۰
یادگار

با دکتر "پ" اومدم تا مترو گلبرگ، اونجا سوار مترو شدم، بین راه داشتم به سه تا کار ممکن فکر می­کردم: اول اینکه سبلان پیاده شم و برم خونه، دوم اینکه شهید مدنی پیاده شم و برم هایپراستار خرید کنم، سوم هم اینکه برم انقلاب تا کتاب بخرم! ایستگاه سبلان که نگه داشت مردد بودم که چکار کنم ولی تنبلی رو کنار گذاشتم و با خودم گفتم الان نرم انقلاب پنجشنبه سرظهر باید برم که هوا گرم تره؛ پس توی خط موندم تا ایستگاه دروازه شمرون که خطم رو عوض کنم.

خودم رو رسوندم به انقلاب، از مغازه­هایی که CD می­فروختن آمار DVD RW هم می­گرفتم تا برای کارم توی اداره یکی دوتاش رو تهیه کنم ولی خب هیچ­کدومشون نداشتن. کتابفروشی­ها رو هم سر می­زدم که هم کتاب­های مربوط به کارم رو بررسی کرده باشم و هم کتاب یا کتاب­های موردنظرم رو یا هر کتاب مناسب دیگه­ای رو پیدا کنم. توی مسیر رفت زن (دختر) جوونی رو دیدم که کنار یکی از عابربانکا نشسته بود و جوراب می­فروخت، توی نگاه اول فکر کردم یک فرد عادیه که خسته شده و نشسته اونجا تا یکم استراحت بکنه بعد جورابای جلوش رو که دیدم فهمیدم که نه فروشنده­س.

۱۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۹
یادگار

گوشی رو دادن بهش، باهم صحبت کردیم و میگه: [14آم تولدمه].

بهش میگم: [منم فردا که 13ام هست میام مشهد و 14آم که تولدته اونجام، کادو تولد چی دوست داری برات بگیرم؟]

میگه: [تبلت قورباغه ای! ببین اگه پولات میرسه تبلت قورباغه ای برام بگیر]

میگم: [چی هست؟]

میگه: [پشت ویترین مغازه ها هست!]

میگم: [باشه، برم ببینم پولام چقدره، اگه کافی بود برات بگیرم]

میگه: [آره برو چک کن]! :|


تبلت قورباغه ای چیه؟! :|

من اول فکر کردم از این اسباب بازیاست که دکمه هاش رو فشار میدی از هر کدومش ی صدا و آهنگی درمیاد ولی اونجور که زهرا بهم گفت *اگه پولات میرسه* معلومه تبلت راست راستکیه :|

من توی فاز کتاب و این حرفا بودم...این دهه نودیا چجوری میخوان ازدواج کنن با این توقعاتشون :|

۱۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۵ ، ۰۱:۲۵
یادگار

چهارشنبه (12 اسفند 94) به "مجید.ق" پیام دادم که اگه بلیطای تله­کابین رو هنوز استفاده نکرده و نمی­خوادش فردا با خودش بیاره و بفروشه بهم. از اونور هم "حامدآقا" با خاله­شون هماهنگ کرده بودن که جمعه صبح با اونا بریم. پنجشنبه قرار بود "مد...و" واسه شیرینی خرید خونه بهمون حلیم بده؛ حلیم رو "سهیل.ف.ج" خرید و نون سنگک رو هم من. بعد صبحونه رفتیم کارخونه تا محموله­ای که "مجید" و مهندس "خط...ی" آورده بودن رو از توی ماشین تخلیه کنیم. اونجا از "مجید" پرسیدم که بلیطا رو آورده یا نه که گفت: [آخ! یادم رفت] هیچی دیگه قرار شد ظهر باهم بریم در خونه­شون و ازش بگیرم. نزدیکای ظهر از بچه­ها سراغ "مجید" رو گرفتم که گفتن رفته! بهش زنگ زدم و گفتم: [فروشنده نیستیا!] باز قرار شد خودم تنهایی برم در خونه­شون و چون آدرس دقیق خونه­شون رو نداشتم باید با مهندس "شا...ن" که اونم جزو شهرک نشینان و تقریبا همسایه "مجید" محسوب میشد می­رفتم. تقریبا همون لحظات بود که "مرتضی.ق" هم زنگ زد بهم و ازم خواست تا ماشین خانمش که از چند روز پیش توی پارکینگ اداره مونده بود رو با خودم ببرم خونه­مون تا بعدا بیاد ازم بگیردش. به آقای "شا...ن" قضیه رو گفتم و قرار شد باهم اول بریم سلف تا ناهار بخوریم و بعدش بریم سمت شهرک تا بلیطا رو از "مجید" بگیرم. به "شا...ن" گفتم که تا شهرک خودش برونه. وقتی رسیدیم در خونه "مجید"، "شا...ن" از ما خداحافظی کرد و رفت سمت خونه خودش. بلیطا رو که ازش گرفتم تعارفم کرد که برم بالا و یه چایی در خدمتم باشه. قبول کردم ولی نه واسه چایی واسه دیدن خونه­ش چون تازه خونه سازمانی گرفته بود و هنوز در حال تر و تمیز کردنش بود. خوشم نیومد! نمای بیرون کل ساختمونا تماما بتنی بود. درب ورودی همه واحدا هم توی یک راهرو بود. داخل خونه هم چنگی به دل نمی­زد، نقشه­ش قدیمی بود، یه حال کوچولو داشت که محل اتصال قسمت­های مختلف خونه بود، پذیرایی­ش رو هم یه جوری درآورده بود که انگار داری میری توی یه اتاق بزرگ؛ دستشویی و حمامش هم یک جا بود که رفتم دستشویی­شون رو یه تست کردم! هم می­تونستم از صیاد بیام و هم از امام علی(ع) ولی چون راه صیاد راحت­تر بود برام اونو انتخاب کرد. چون هم ماشین مردم بود و هم گواهینامه­م همراهم نبود و گذاشته بودمش مشهد حداکثر سرعتی که سرعت سنج نشون می­داد از 80 کیلومتر در ساعت بیشتر نشد! به خونه که رسیدم یکی از همسایه­های دور و بر اومد طرف ماشین و ازم خواست که باتری به باتری کنیم تا ماشینش روشن بشه.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۰۵
یادگار

سه­شنبه ساعتای 22 بعد اینکه برگشتم خونه و لباس­هام رو عوض کردم رفته بودم بالا، پشت در رو چادر انداخته بودن تا از زیرش سرما نیاد واسه همین "زهرا" اومد و برش داشت تا در باز بشه و بتونم برم داخل، "محمدحسین" که خواب بود، توی پذیرایی کنار "زهرا" روی مبل نشستم و باهاش صحبت می­کردم که "مریم" اومد و با تعجب گفت: [تو اینجایی؟! یک ساعته داریم دنبالت می­گردیم!] بعد از پنجره نورگیر به "مهدی" گفت که دنبالم نگردن! اینجام! بهم گفت که واسه فردا شب ساعت 19:45-20 قرار گذاشته.

 چهارشنبه شب با "زهرا" و "محمد حسین" رفتیم مسجد، "زهرا" چادرش رو توی خونه نپوشیده بود و اونجا می­خواست بپوشه اونم چطور؟ طوری که موهاش رو کسی نبینه ولی دو سه باری دیده شد! با لبخند نگاهش می­کردم و در پایان، نتیجه­ی کارش این شد!

۲۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۳۵
یادگار