گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

آخرین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
محبوب ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
مطالب پربحث‌تر
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|

یهویی!2

جمعه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۳۵ ق.ظ

سه­شنبه ساعتای 22 بعد اینکه برگشتم خونه و لباس­هام رو عوض کردم رفته بودم بالا، پشت در رو چادر انداخته بودن تا از زیرش سرما نیاد واسه همین "زهرا" اومد و برش داشت تا در باز بشه و بتونم برم داخل، "محمدحسین" که خواب بود، توی پذیرایی کنار "زهرا" روی مبل نشستم و باهاش صحبت می­کردم که "مریم" اومد و با تعجب گفت: [تو اینجایی؟! یک ساعته داریم دنبالت می­گردیم!] بعد از پنجره نورگیر به "مهدی" گفت که دنبالم نگردن! اینجام! بهم گفت که واسه فردا شب ساعت 19:45-20 قرار گذاشته.

 چهارشنبه شب با "زهرا" و "محمد حسین" رفتیم مسجد، "زهرا" چادرش رو توی خونه نپوشیده بود و اونجا می­خواست بپوشه اونم چطور؟ طوری که موهاش رو کسی نبینه ولی دو سه باری دیده شد! با لبخند نگاهش می­کردم و در پایان، نتیجه­ی کارش این شد! بعد خوندن نماز، اومدم خونه و ماشین رو برداشتم تا برم حرم. توی راه (سرِ چهارراه میدون­بار) "مریم" باهام تماس گرفت، ماشین رو کنار زدم و جواب دادم. بهم گفت: [...! خودت قرار فردا رو به خاله جان بگو! من دیگه خجالت می­کشم؛ ...!] گفتم باشه و به حرکتم ادامه دادم، تصمیم گرفتم از داخل حرم زنگ بزنم. به میدون شهدا و ورودی خیابون شیرازی که رسیدم دیدم خیلی خلوته! شک کردم! یه پلیس هم واستاده بود، ی مکثی کردم ببینم چیزی بهم میگه یا نه، که نگفت و پیچیدم و وارد خیابون شدم. سرچهارراه شهدا به چراغ قرمز و یکم ترافیک خوردم، چون می­خواستم ماشین رو توی یکی از کوچه­های نزدیک حرم بذارم و الکی پول پارکینگ­های حرم رو ندم! باید می­پیچیدم سمت راست و از چهارراه خسروی می­رفتم اما حواسم پرت شده بود و وقتی به خودم اومدم که دو­سه تا ماشین سمت راستم بودن و دیگه کار سخت شده بود، واسه همین تصمیم گرفتم برم سمت حرم و از اون­جا دور بزنم و برگردم.

بعد پارک ماشین، اولین کاری که کردم تجدید وضو بود، بعدشم دمِ ورودی حرم "امیر.خ" همکلاسیِ مشهدیِ ارشدم که تهرانه رو یاد نموده و بهش زنگ زدم و ده دقیقه­ای باهاش صحبت کردم. مثل همیشه رفتم صحن جمهوری، وارد که شدم چراغونی­هاش نظرم رو جلب کرد و تصمیم گرفتم ی عکس بگیرم. بعد گرفتن این عکس! با وجود این­که یکم صدا به صدا بد می­رسید به خاله­جان زنگ زدم. اول که نشناختن! بعد که گفتم کیم و کجام، گفتن: [التماس دعا، بعدش بیا این­جا نزدیکی که، منم تنهام] منم که دیدم الان موقعیت گفتنش نیست قبول کردم و رفتم به سمت رواق که برم داخل و زیارت کنم. بازم رفتم دور ضریح، آن­چنان شلوغ نبود، جای همیشگی وایستادم و شروع کردم به زیارت مخصوص رو خوندن؛ همزمان افراد مختلف رو یاد می­کردم.

بعدش که اومدم بیرون داشتم به این فکر می­کردم از کجا برم خونه خاله­م ک خیلی جالب هرچی جلوتر می­رفتم راه خودش نمایان می­شد!

خاله­اینا چند وقت پیش داخل خونه­شون تغییراتی ایجاد کرده بودن، وارد که شدم خیلی جلب توجه می­کرد و واقعا بزرگ­تر شده بود و به جلوه اومده بود. "افسانه" که رفته بود تولد دوستش، شوهرخاله هم بعد حرم هفتگی­شون رفته بودن دمِ مغازه. بعد بازدید از کلِّ خونه و دیدن و شرح تغییرات توسط راوی! (خاله­جان)، روی مبلِ جلوی تلویزیون نشستم و خاله هم بعد آوردن چای و میوه اومدن نشستن. صحبت از جمعه و تولد ارشیا! و رفتن­شون به باغ شد، گفتم: [برنامه فرداتون چیه؟! جایی نمی­خواید برید؟] گفتن: [چرا! شام خونه "سمیه" هستیم] بعد با خنده گفتن: [واسه چی؟ برنامه­ای دارید؟] گفتم: [آره، فردا ساعت 20، خونه­شون نزدیک شماست ولی مهم نیست و ...] بعد کلی تعارف و اصرار و اینا تصمیم بر این شد که شوهر و دختر خاله­م با هم برن و من بعد جلسه، خاله­جان رو برسونم. شام هم خونه­شون بودم، گفتن همون­جا بخوابم ولی گفتم: [ماشین همراهمه و باید برم].

جمعه عصر موقعی که بابا داشتن می­رسوندنم راه آهن، دیدم ورودی خیابون شیرازی شلوغه؛ با تعجب گفتم: [چه شلوغه!] گفتن: [خب امروز جمعه هست و آزاده!] پرسیدم: [یعنی چی آزاده؟ چهارشنبه شب که من اومدم حرم خیلی خلوت بود] گفتن: [چهارشنبه که تو رفتی زوج بوده] گفتم: [اَاَ...! من اصلا حواسم به زوج و فرد نبوده، شانس آوردم] که گفتن: [اشکال نداشته، پلاک ما که زوجه] بعد یاد قانون گردش به راست سرِ چهارراه­ها افتادم! این­که وقتی بعد از وضع این قانون برگشته بودم مشهد و پشت رول نشسته بودم بدون توجه بهش سرچهارراه مهدی گردش به راست داشتم و بعدا وقتی بابا منتظر سبز شدن چراغ واستا بودن، تازه اون­جا فهمیدم چی به چیه! خلاصه هروقت بعد حدود دو ماه میرم مشهد با توجه به این­که توی تهران رانندگی نمی­کنم با پدیده جدیدی مواجه میشم.

نظرات  (۲۱)

چه زهرای بامزه ای :)
بچه های کوچولو که حجاب میکنن خیلی نمک میشن :)
پاسخ:
بله عکس قشنگی شدش :)
عکسا چه خوب بودن :)

زهرا خانوم چه ملیح شده بودن :)

حرم چه خوب بود...

ممنون بابت عکسا :)

پاسخ:
چشماتون قشنگ می بینن
خواهش میکنم
۲۳ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۴۱ خانوم مهندس
اااا زودتر بیا جریان اون قرار بگو :)
پاسخ:
:)
۲۳ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۴۹ خانوم مهندس
یادم رفت بگم عکسا عالی بودن مخصوصا حرم. ممنون
پاسخ:
ممنون از تعریفتون
خواهش میکنم
سلام.

چه خاطره ی دل انگیزی
و چه خاله ی با معرفتی :)

ان شا ٕ الله به زودیه زود
داماد بشید :)


پاسخ:
سلام
:-)
عکسو دیدم دلم خواست:'(
پاسخ:
:|
ان شاءالله هرچه سریع تر طلبیده میشید شما هم :-)
زهراتون خانوم بود. ولی من با شما قهرم:((((((
پاسخ:
:-)
:|
به به رسیدن به خیر

جلسه رو رفتین چی شد؟

پاسخ:
:-) ممنون
فکر نمکیردم من رو دنبال کنید!
تا ببینیم در ادامه چی پیش میاد! :-)
بمیرم واسه این دختر چه عالی حجاب کرده!!!
بگین یاد منم بده فندق... :)
پاسخ:
:))
سخته ها! کلی تلاش کرد :))
۲۶ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۲۱ م . الف گندم
سلام
خوشبختم از اشنایی با شما
پاسخ:
سلام
همچنین
من موهامو می پوشونم دستم در میاد، هوای دستمو دارم چادرو سفت می چسبونم به خودم که دیگه از مانتو بدتر میشه و اصلا بلد نیستم خلاصه
اصولا وقتی چادر میذارم خودم فکر می کنمکخیلی محجبه ام ولی تا وسط سرم موهام بیرونه همش و خودم بی خبرم دوستان بهم اطلاع میدن:|

خییییلی سخته خلاصه خیلیی
پاسخ:
:)
ان مع العسر یسری
چادر عربی، ملی و ... هم هستا که راحت کرده کار رو
البته همون چادر عربی عقب می کشه!
من چادر معمولی تا بحال سرم نکردم:) 
پاسخ:
ماشالا به سرعت عمل!
پس در چادر سرکردن بی استعدادید! :))
شما یک تنبل خانید و بس !
پاسخ:
:-)
روزتون مبارک مهندس
پاسخ:
سلام
ممنون :-)
عمو یادگار آیا مشهد هستید یا درگیر کار؟!
پاسخ:
درگیر کار
۲۰ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۵۶ خانوم مهندس
سلام کجایی که نه یه خبر از خودت میذاری نه به ما سر میزنی؟
ان شااله که کارا به خوبی پیش بره.
پاسخ:
سلام
:-)
ممنون
عمو یادگار بداخلاق میشود :)))
پاسخ:
چرا؟! :)
سلام عمویادگار عزیز
سالنوتون مبارکها باشه
امیدوارم به همه آرزوهای خوبتون تو این سال جدید برسید.
پاسخ:
سلام
سال نو شما هم مبارک باشه بانو :-)
ممنون
ان شاءالله که شما هم سالی پر از شادی و موفقیت داشته باشید [گل]
و یک وبلاگ آپ نشونده:|
پاسخ:
:|
مشهدی هستید..؟ 
خوش بحالتون خوش بحالتون خوش بحالتون
:(
دعا کنید دوستاتونو 
پاسخ:
مشهدی هستم ولی ساکن مشهد نه! :(
حتما :)
همین هم افتخاره...
ممنونم :)
پاسخ:
بله
خواهش :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">