گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

آخرین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
محبوب ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
مطالب پربحث‌تر
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|

۳۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خیابان» ثبت شده است

از شب قبل پیراهن خوبه م! رو اتو و صورتم رو هم ی نمیچه اصلاحی کرده بودم چون قرار بود دکتر "پ" رو اینور سال برای آخرین بار ببینم. صبح امروز هم خوابم نبرد! ساعت 8:30 بچه ها رفتن کلاس مهندسی سیستم. دوروبر 9 بود که "علی.ح.cp" اس داد بهم که: ["شه...ز" میگه اگه مرخصی میخوای برو] منم سریع رفتم به "مد...و" اس ام اس رو نشون دادم! اول گفت: [از کجا بدونم راست میگه؟ چرا "شه...ز" به من نگفت؟] گفتم که "علی.ح" اصلا خبر نداشته که من مرخصی میخوام بگیرم و خلاصه راضی ش کردم و مجوز ساعتی م رو ثبت سیستم کرد. از درب شمال سوار ماشین شدم تا میدون سبلان. از اون جا هم پیاده رفتم خونه تا شناسنامه م رو بردارم. "علی.ا" هم خونه بود و نرفته بود سرکار! حواله کفش م رو برداشتم که اگه وقت کردم برم کفش هم بگیرم از شعبه چهارراه زرتشت. یک لیوان آب سرد خوردم و زدم بیرون. با مترو رفتم انقلاب. ساعت 10:45 مجمع ناشران ...! بودم. جایزه م رو که یک کارت هدیه بود رو تحویل گرفتم. چون ساعت هنوز 11:15 بود و به نظرم وقت داشتم از انقلاب با مترو رفتم چهارراه ولیعصر تا با اتوبوس های بی.آر.تی برم چهاراه زرتشت. البته شاید از همون میدون انقلاب می تونستم سوار بی.آر.تی ها بشم! قصدم خرید یک کفش مجلسی بود برای همین از بیرون مغازه تمام مدل های مجلسی رو یه نگاهی کردم، البته دیروز از "سهیل.ف.ج" که قبلا با خانمش رفته بود همون شعبه و کفش مجلسی خریده بود، مدل کفشش رو پرسیده بودم. دو سه تا مدل رو درنظر گرفتم و رفتم داخل. یکی رو که شماره مناسب من رو نداشت، از یکی هم که خوشم نیومد! موند فقط همون یکی "سهیل.ف"! جوری نبود که کفش بگه: [من مالِ تو هستم]! منم که سخت انتخاب! ولی چون باید میخریدم، همون رو برداشتم (البته با خودم گفتم چون خانم "سهیل.ف" باهاش بوده و با سلیقه یه خانم خریده شده، دلم یه جورایی قرص بود!). با مترو اول رفتم خونه، کفش م رو گذاشتم و بازم ی لیوان آب سرد خوردم و زدم بیرون. ساعت 13 رسیدم سرکار، از همون جا بدو بدو رفتم ناهارخوری، آبگوشت تموم شده بود و عدس پلو با گوشت خوردم. عصر هم که دکتر "پ" اومد.

ب .نوشت: عکس کفش به پیشنهاد یکی از خوانندگان! در ادامه

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۴ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۵۹
یادگار

از سه شنبه هم که بالاخره اینترنت دار شدیم (وایمکس ایرانسل) و چون 256 نامحدوده از هر فرصتی مثل سفر 1 روزه "علی.ا" به گیلان بهره برده و آلبوم آلبوم، آهنگ خوانندگان مورد نظرم رو دانلود می کردم تا وقتی رفتم مشهد و ان شاءالله توی مسافرت در ماشین فیض کافی رو ببرم!

ناهار رو زنگ زدم از بیرون کوبیده آوردن. یه سِری لباس هم داشتم که باید می شستم شون ولی منتظر تماس "مهتاب" هم بودم. ساعت 16 "مهتاب" پیامک داد که کارش هنوز تموم نشده، منم که دیگه غذام هضم شده بود! رفتم که لباس هام رو بشورم. وقتی برگشتم دیدم لحظاتی قبل هم زنگ زده هم اس داده که: [چکار کنیم؟ بریم یا بذاریم واسه فردا؟!] بهش زنگ زدم و قرار شد حاضر شیم و بریم هفت حوض. جلوی شیرینی فروشی مترو سرسبز هم رو دیدیم. "مهتاب" گفت: [بریم اول نماز بخونیم؟] گفتم باشه و رفتیم مسجدالنبی نارمک که دور میدونه. هردومون وضو داشتیم و به موقع هم رسیدیم قبل بستن نماز اول (البته "مهتاب" بعد که اومدیم بیرون بهم گفت: [توی قسمت خانما که جا نبود و مجبور شدم وایستم تا نماز اول تموم بشه!] که منم بهش گفتم: [می رفتی جلوتر، بالاخره اون لاماها جا پیدا میشد]) خوب بود، آخرین شبِ جمعه سال، نماز رو توی مسجد خوندیم و یادی از اسیران خاک هم کردیم. بعد نماز رفتیم سمت شهر کتابِ اونور خیابون مسجد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۵۱
یادگار

پیامک داده که: [شانس رو می بینی...کل زمستون سالم بودم، از دیروز سرما خوردگی گرفتم..!!!]. جواب دادم که: [وقتی بارون میاد که فخر می فروشید به ما!] در ادامه پیامکم هم آدرس خونه رو براش نوشتم.

"احمدرضا" ساعت 20:20 بهم زنگ زد که رسیده چهارراه نظام آباد. رفتم دنبالش، توی شیرینی فروشی کنار سینما بود! باهم اومدیم خونه، سریع ظرفای دیشب رو شستم و کتری رو آب کردم و گذاشتم روی گاز تا مخلوط گل گاوزبان و آویشنی که از خونه شون (ساری) آورده بود رو دم کنم. چون ناهار نخورده بود هرچی تنقلات داشتم از قبیل: عسل، خرما، قوّتو و نون! براش آوردم. اخلاقش برگشته بود به همون وضع قبل سفر حج! یه جا بهش گفتم: [بابلی ها شاکیند که شماها یه دونه درخت بهارنارنج توی شهرتون ندارید بعد اسم شهر بهارنارنج رو برداشتید گذاشتید رو شهر خودتون!] اونم جواب داد: [والا من 4 سال بابل درس خوندم! تعداد درخت های بهارنارنج ساری از بابل بیشتر بود! توی ساری توی کوچه ها و جلوی خونه ها هم درخت بهار نارنج کاشتن.] شام دفاع جوجه مخصوص ازش گرفتم البته جوجه کباب معمولی نداشت مجبور! شدیم مخصوص سفارش بدیم، شانس آورد "علی.ا" شب خونه نمیامد وگرنه به اونم باید شیرینی میداد! بعد شام نشستیم و باهم پاورپونتش رو دیدیم و یه سری ایرادات بهش گرفتم که خودم براش اصلاحشون کردم. آخر شب آسمون شروع به بارون کرد و تا صبح ساعت 5:30 که "احمدرضا" از خونه زد بیرون ادامه داشت. صبح ساعت 9:15 بهش زنگ زدم که ببینم چکار کرده که رد تماس کرد. ساعت 10 خودش تماس گرفت و گفت که ساعت 9 دفاع ش تموم شده و گفتن نمره ش بالای 18.5 هست و ازم هم واسه پاورپوینت و هم دیشب تشکر کرد.

پ. نوشت 1: هم دیشب، هم صبح گفت: [من هم توی حج اذیتت کردم هم اینجا] و منم با لبخند گفتم نه بابا.

پ. نوشت 2: "احمدرضا" قراره 26 اُم با خانواده برن حج عمره (البته از اوائل سال 91 که باهم رفتیم عمره دانشجویی گفته بود که میخوان برن!) و ازم واسه ولیمه 8 فروردین شون دعوت کرد، منم گفتم اگه هفته دوم فروردین قرار شد بیایم سرکار حتما میام!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۳۲
یادگار

خوشی بهم نیومده! بعد این که دیروز (شنبه) کلی خوشی کردم و اینا، امروز (یکشنبه) صبح قبل این که گوشی م زنگ بخوره از خواب بیدار شدم و به دلیل: 1) هنوز زنگ نخوردن گوشی م و 2) تاخیر دیروز سرویسم بازم خوابیدم! گوشیم هم که زنگ خورد قطعش کردم و وقتی بیدار شدم که کار از کار گذشته بود ولی به خاطر اتفاق دیروز نا امید نشدم و بازم به سمت ایستگاه سرویسمون دویدم. ولی کسی نبود و این یعنی سرویس اومده و رفته!

با خودم گفتم کاشکی می خوابیدم بازم! من که جا می موندم؛ اصن شیطونه یه لحظه گفت برگرد خونه یه ربع بخواب دوباره برو! ولی بهش گفتم: [زِکّی!]

پیاده، سلّانه سلّانه می رفتم سمت میدون سبلان که از اون جا سوار تاکسی بشم و برم نوبنیاد، وسطای راه اتوبوس دیروزی رو دیدم که ما رو سوار کرده بود! داغم بیشتر شد! کاش زودتر می دیدمش که یه جوری خودم رو بهش نشون میدادم تا سوارم کنه ولی نشد دیگه!

من صبح کارخونه و پیش *** ای ها نرفتم و توی دفتر موندم و به کارهای خودم پرداختم، هیچکی نبود! بقیه یا کارخونه بودن یا رفته بودن کلاس «مهندسی سیستم» البته "اسکندر"! توی اتاق مون بود ولی کاری به کار هم نداشتیم، آدم وقتی سکوت باشه خوابش می گیره! ساعتای 11 و نیم اینا بود که تلفن اتاقمون زنگ خورد، برداشتمش، دکتر "پ" بود. گفت که بعد از ظهر کار داره اگه میشه بعد ناهارمون بیاد؛ ازم پرسید ناهارمون تا ساعت چنده و بعد ناهار کِی شروع به کار می کنیم. گفتم تا یک ناهاره و یک و نیم هم شروع می کنیم به ادامه! قرار شد 13:30 این جا باشه واسه همین رفتم دفتر مدیریت که به "مد...و" یا مهندس "شه...ز" بگم که دکتر زودتر میاد تا مجوز ورود براش بزنن! ولی ...!!!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۳ ، ۰۱:۰۶
یادگار

ساعت 12:45 که کارت زدیم و از درب شمال خارج شدیم، هر کسی به سویی رفت، "محمد.ل" همون جا سوار تاکسی شد که بره تهرانپارس، "علی.ح.cp" هم که رفت سمت ماشینای زیر پل عابر که بره جاجرود عروسی. "سهیل.ف.ج" هم رفت سمت پاسداران که ماشینش رو برداره. من موندم زیر بارون! پررو بازی درآوردم و زنگ زدم به "سهیل" تا ببینم تا مترو میره یا نه؛ که گفت آره و بدو رفتم پیِ ش. از "علی.ح" که رد شدیم! یه دختر خانمه رو دیدیم که از ماشین تازه پیاده شده بود و داشت میومد طرف ما، از شالِ ش که بگذریم زیرگردن و بالای سینه ش باز بود! به "سهیل.ف" گفتم: [سردش نمیشه؟! یکی مثل ما هدبند می بنده و با شال گردن جلوی دهان و بینی ش رو می گیره! یکی هم مثل اینا ...] اونم تایید کرد و سخنی راند! توی مسیر چند تا ماشین دیدیم که روشون برف بود! جلوی ماشین ش یه ماشین دیگه پارک بود ولی راننده پشت شیشه یه کاغذ گذاشته بود که توش شماره موبایل 09120000000 و پلاک 10 و واحد 2 رو نوشته بود. زنگ واحد رو زدیم، یه آقا با یه ظرف اومد و سوار ماشین شد و رفت! با "سهیل" تا نزدیک ایستگاه مترو گلبرگ اومدم. سوار مترو که شدم حواسم رفت به حساب کتابای اقتصادی و حقوق اسفند! که یهو دیدم ایستگاه شهید مدنی هست و یک ایستگاه از سبلان رد کرده، اومدم بیرون و با پله برقی اومدم بالا. از بس حواسم پرت بود از پله برقی همون سمت دوباره رفتم پایین! اول نفهمیدم. با خودم گفتم: [چطور دوتا مترو پشت سر هم به سمت صادقیه دارن میرن؟] بعد دیدم روی دیوار سمتی که من بودم نوشته: به سمت صادقیه. دوباره از همون پله برقی اولی رفتم بالا، در حال بالا رفتن توی دلم گفتم: [الان توی مانیتور من رو می بینن و بهم شک می کنن که این داره چکار می کنه؟ هی میره هی میاد!] بالاخره راهم رو پیدا کردم و به سلامت رسیدم به سرمنزل مقصود.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۰۲:۴۰
یادگار

یکشنبه، خشکبار سبد تغذیه سلامت ویژه کارکنان ...! رو تقریبا نصف کردم و بعد اتمام اضافه کاری، زنگ زدم به "مهتاب" که میام پیشت و برات مقداری از خشکباری که بهمون دادن رو میارم، بنابراین سوار سرویس "سهیل.ف.ج" شدم و باهش میدون رسالت پیاده شدیم و ازون­جا با تاکسی رفتیم سمت فرجام. "مهتاب" اومد بیرون و بیشتر شام خودش که ماکارونی بود رو داد بهم. قدم زنان رفتیم بازار محله پشت دانشگاهشون. یه ظرف پلاستیکی واسه شست و شوی سبزی خرید، بعدشم از مغازه­ای که پوشاکش رو با تخفیف می­داد یه پلیور واسه بابا گرفت، همون مغازه­ای که ازش واسه "مهدی" ی پیراهن کتون گرفته بودیم اون­دفعه فروشنده موقع چونه زدن واسه تخفیف گرفتن گفت که چون چک داره داره زیرقیمت می­فروشه اجناسش رو، الان رو دیگه نمی­دونم بازم چک داشت یا نه! برگشتیم سمت خوابگاهش و از هم خداحافظی کردیم. پیاده اومدم مترو شهید باقری تا برم خونه. سرکوچه­مون که رسیدم ساعتای 22 شده بود. چون موهام خیلی بلند شده بود و پشت مو! پیدا کرده بودم و 5شنبه هم عروسی "محمد.ک" و خانم "ص" دعوت بودم تصمیم گرفتم برم یه صفایی به موهام بدم. رفتم داخل و به آرایشگر گفتم فقط از این حالت دربیاد! کار موهام تموم که شد، شونه­ش رو گذاشت روی ابروهام! و چندتا قیچی زد!:-O چون سریع این کار رو کرد دیگه نمی­شد کاریش کرد و باید برای حفظ تقارن! سمت چپی رو هم اصلاح می­کرد! خیلی کفری شده بودمX(، بیست هفت سال زحمتشون رو کشیده بود (بیست و هفت، نه 28!!!) همین الان که دست می­کشم روی ابروهام معلومه که نصفه شده:|؛ البته به قولِ بعضیا!!!: [نخ! که نشده]:-?

بالاخره حول و حوشِ ساعت 22:30 یعنی بعد 16 ساعت و نیم برگشتم خونه. خیلی گرسنه بودم، برگشتم و از سوپری نزدیک خونه یه پاکت شیر گرفتم تا گرمش کنم و با عسل و خرما به­عنوان شام بخورم. وقتی توی قابلمه خالی­ش کردم تازه یادم افتاد که "مهتاب" بهم ماکارونی داده بوده، ماکارونی رو خوردم و شیرعسل رو گذاشتم واسه قبل خواب.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۵۷
یادگار

اگه می­دونستم نوشتن این قدر تاثیر داره! زودتر می­نوشتم!

1. صبح بدون زنگ خوردن گوشی م، ساعت 5:15 بیدار شدم! اول فکر کردم 6:15 هست و بازم مجبورم خودم برم ولی بعد فهمیدم 45 دقیقه دیگه وقت دارم تا بخوابم! دقیقا همون 5:15 بود که پسره­ای که همسایه بالایی مونه از پله­ها داشت می­رفت پایین که بره بیرون! من موندم این! چرا خیلی خیلی به ندرت شب تا صبح پیش خانمش! می­مونه! و قبل صبح شدن حتما باید بزنه بیرون!

حالا این به کنار، بسیار خرسندم که بالاخره طلسم خواب موندنا و از سرویس جا موندنام شکست و تونستم به حول و قوه الهی و با غلبه بر نفس و اراده­ی آهنینم! به موقع بیدار بشم و برسم به سرویس.

2. البته نوشتن روی ***ی­ها و جلسه حفاظت هیچ تاثیری نداره!

3. خب دایی "جواد" آقا ساعتای 15:40 وقتی با "علی.ح.cp" رفته بودیم پژوهشکده پیش "محمد.ک"، زنگ زدن و گفتن که فردا پنج­شنبه برم خونه­شون و شب هم بمونم. گفتن که می­خوان با زن دایی هفته آینده برن امریکا پیش "حمید". باید یه مشورتی با "مهتاب" بکنم و ببینم واسه تولد "زینب" چیزی بخرم و ببرم خونه دایی­م یا نه، مثلا یه جعبه شیرینی.

وقتی رسیدم خونه، زنگ زدم خونه خاله جان، "امیر حسین" گوشی رو برداشت، اول که نشناخت ولی بعدا کلی خوشحال شد. گفت دوشنبه صبح از مشهد با قطار میاد تهران و بامداد فرداش هم پرواز داره به سمت رُم. بهش گفتم که دوشنبه غروب که می­رسه قراری بگذاریم تا هم رو ببینیم آخه میره تا تیرماه 94؛ دفعه قبل هم که از مالزی اومده بود و می­خواست بره ایتالیا، من تهران بودم و هم رو ندیدیم. اگه من بخوام برم مشهد، دقیقا وقتی نزدیکِ حرکت من بشه، اون می­رسه تهران.

4. بازم شلوغ بود خیابونا ولی نه به اندازه دیشب. هم پشتی صندلی م خیلی عقب بود و هم گرمم بود، واسه همین مثل دیشب توی ماشین خوابم نبرد فقط گاهی چرتکی! زدم البته به اندازه دیروز خسته هم نبودم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۲۵
یادگار

1. چند روزیه صبح ها نمی تونم به موقع از خواب پاشم و همش از سرویس جا میمونم و مجبور میشم خودم برم، حالا ممکنه با تاخیر یا بدون تاخیر؛ کلا این مدت دارم ضرر میزنم همش!:|

2. قرار بود ***ها! بیان و قبلش قرار بود جلسه ای داشته باشیم با حفاظت! که توجیه بشیم! به قول "محمد.ک" من بشم مهندس "جمشید":D! که جلسه هنوز که هنوزه برگزار نشده.

3. دچار تردید شدم! نمی دونم برم مشهد یا وایستم تا عید (واسه 26 اسفند بلیط قطار گرفتم تا 14 فروردین;)). قرار بود 20 تا 24 بهمن برم مشهد ولی یادم رفت بلیط قطار بگیرم و با اتوبوس هم سختمه! عروسی "محمد.ک" و خانم "ن.ص" هم 23 بهمن هست و "محمد.ک" هم تلفنی دعوتم کرد(البته وقتی تلفن زد، من خودم از تاریخ عروسی ش پرسیدم که ببینم کِی دعوتم!B-)پررو هم نیستم اصلا!;;)) هم وقتی اومد دفتر ما. همین موضوع باعث شده یکم مردد بشم در سفرم ضمن این که امروز صبح "مهتاب" اومد تهران و تا عید هستش و خب تقریبا تنها نیستم و اگه برم خواهری تنها میشه(همچین داداشِ فداکاری هستم من!:-"). از طرف دیگه، "امیرحسین" از ایتالیا! برگشته و اگه برم مشهد ممکنه بتونم ببینمش البته اگه تا اون تاریخ وایسته. هرچند بخواد برگرده ایتالیا باید بیاد تهران و اگه بخوایم میتونیم هم رو تهران ببینیم. دایی "جواد" آقا و زن دایی هم قرار بوده بیان تهران پیش بچه ها، این رو وقتی به "حسین" زنگ زدم که تولد قدم نورسیده ش رو تبریک بگم، فهمیدم. دایی و زن دایی هم دارن میان تهران که "زینب" خانم، اولین نوه پسری شون رو ببینن؛ مخلص کلوم! این که فعلا تهران شلوغه!:) همه این ها ب کنار، اگه تا عید نرم مشهد یعنی بازم سه ماه دوری!

4. امشب که با سرویس اومدم، صیاد تا سبلان شمالی خیلی شلوغ بود، میگفتن دیگه تا عید شلوغ تر هم میشه. از فرط خستگی خوابم برد توی ماشینI-) و دقیقا وقتی ایستگاه ما نگه داشته بود و داشتن پیاده می شدن منم بیدار شدم و سریع جستم بیرون! ولی تا خود خونه مثلِ مستای لایعقل! تلو تلو میخوردم!8-|

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۱۲
یادگار

صبح ساعت 6:21 بدون زنگ زدن آلارم گوشی م بیدار شدم و گفتم: [ای وای! بازم از سرویس جا موندم! روز اول هفته آدم جا بمونه خیلی بده] چون دیگه جا مونده بودم و باید با تاکسی می­رفتم گرفتم خوابیدم! دوباره ساعت 6:58 بازم بدونِ زنگ خوردن گوشی م بیدار شدم و باز گفتم: [ای وای! دیر شد با تاکسی هم برم تاخیر می­خورم]. یه کمی با خودم فکر کردم که جمعه چی شد پس؟! جمعه کِی گذشت؟! چطور گذروندم جمعه رو؟ که فهمیدم بله امروز جمعه است و تعطیله. این بار با خیال راحت گرفتم خوابیدم...

درسته که دو بار اول با استرس بیدار شدم و خوابیدم ولی دفعه آخر می­خواستم بخوابم خیلی با آرامش خوابیدم.

قدر روزهای تعطیل رو بدونیم!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۳ ، ۰۰:۴۱
یادگار
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۹ دی ۹۳ ، ۰۰:۴۳
یادگار