گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

آخرین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
محبوب ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
مطالب پربحث‌تر
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|

۳۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خیابان» ثبت شده است

جمعه دیر از خواب بیدار شده بودم، به­علاوه آخر شب هم هندونه خوردم واسه همین خوابم نمی­برد! سحری رو با "علی.ا" خوردیم و نماز رو هم خوندم و بعد ساعت 4:45 خوابیدم به سلامتی! و ساعت 6:48 بیدار شدم یعنی فقط 2 ساعت خوابیدم:| ترسم از این بود که مثل هفته پیش خستگی­م باقی بمونه و ...! به مهندس "مه...ی" و "مد...و" گفتم که 5­شنبه با رئیس واسه مرخصی یک­شنبه صحبت کردم و یک­شنبه و دو­شنبه نمیام. یک ساعتی هم سرِکار خوابیدم!:| شد 3 ساعت! ساعت 15 فهمیدم که برای گرفتن هزینه سفر باید 3 روز پشت­سر هم مرخصی گرفته باشیم یعنی اگر امروز (شنبه) هم مرخصی گرفته­بودم هزینه سفر بهم تعلق می­گرفت:( اضافه­کاری هم واینستادم چون شب بلیط داشتم و یه سر هم باید دانشگاه (لویزان) می­رفتم تا امانتی "محمد.ا" رو از یکی بگیرم؛ به همین خاطر نسبت به روزای دیگه یک ساعت دیرتر رسیدم خونه یعنی 5:15، 5:30. تویِ خونه هم از 18:30 تا 19:30 گرفتم خوابیدم؛ البته هنوزم دارم عواقبش رو تحمل می­کنم چون لخت گرفتم روی تخت "علی.س" و زیر کولر با یه ملافه خوابیدم و کتف چپم درد می­کنه البته شلوار پام بودا!(-B بعدشم پا شدم و وسایلم رو جمع کردم و ساکم رو بستم و حدودا ساعت 20:30 از خونه زده­بودم بیرون. چون دفعه اولم بود که از این مسیر می­رفتم 3 تا راه داشتم: یکی این­که با ماشین­های جلوی دانشگاه شهید رجایی برم ایستگاه مترو فدک و بعد ...، راه دوم و سوم رو "علی.ا" پیشنهاد داد: یکی این­که برم اونور بزرگراه امام علی(ع) واستم و دست تکون بدم تا با ماشین شخصی برم میدون رسالت و مترو گلبرگ و بعد ... و دوم این­که سوار BRT های امام علی(ع) بشم و ایستگاه جوانمرد قصاب پیاده شم و بعد ماشین بگیرم تا راه­آهن. پلن A رو انتخاب کرده­بودم. به­جلوی دانشگاه شهید رجایی که رسیدم داشتن اذون مغرب می­دادن. خبری از ون­ها نبود یکی هم که از سمت مترو اومد بعد این­که مسافراش رو پیاده کرد، خالی رفت! راهی هم به کنار بزرگراه از اون­جا نبود که ماشین شخصی بگیرم تا رسالت و باید همون مسیر رو برمی­گشتم بنابراین فقط پلن C مونده بود! رفتم وسط بزرگراه تا سوار BRT شم. تویِ اتوبوس به یه آقاهه گفتم که می­خوام برم راه­آهن، کدوم ایستگاه پیاده شم بهتره؟ که اون گفت پیروزی پیاده شو، ایستگاه مترو شیخ­الرئیس از پله­ها که بری بالا، سمتِ راستته. خلاصه! از اون­جا رفتم تا دروازه شمرون و خط عوض کردم و بعد ایستگاه دانشگاه امام علی(ع) رفتم و بعد از اون­جا با BRT رفتم راه­آهن یعنی جمعا از خونه تا راه­آهن سوار 2 تا BRT و 2 تا مترو شدم! ساعت 22 راه­آهن بودم. اول رفتم لاشه­ی بلیطم رو گرفتم بعدش یادم اومد که نمازم باید بخونم! بعد نماز رفتم سوار قطار شدم. وای!!! یادم نبود که قطارای معمولی خواب سیستم سرمایش نداره!:( واگن اول بودم و رئیس قطار سریع بلیطامون رو چک کرد، چون خسته بودم زنگ زدم خونه و به "مهدی" که تنها بود گفتم الان می­حوام بخوابم دیگه زنگ نزنین، صبح زنگ می­زنم و رفتم بالا که بگیرم بخوابم ولی چراغ روشن بود و هم­کوپه­ای­ها ماشالا ...! پیراهنم رو درآوردم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۳۲
یادگار
1. دیدم آن شده، روزِ قبلش براش آف گذاشته و ازش خواسته بودم لایسنس یه نرم­افزار رو اگه داره بهم بده، سلام دادم بهش و بعد احوال­پرسی و اینا گفتمش که فردا دفاع خانم "ن.ص" هست و من میام دانشگاه...ازش پرسیدم بستنیِ رو خوردین یا نه بالاخره؟! گفت: خوب شد یادم انداختی! الان که می­خوام بخوابم، فردا می­خورمش.
2. آدرس وبلاگم رو بهش دادم و گفتم: اینو نگاه کن تازه پیداش کردم! نگفتم ماله منه. پرسید واسه کیه؟ گفتم نمی­دونم! جالب نیست؟! گفت ماله توئه؟ گفتم نه!...بعد یه کم مکاتبه! گفتم آره ماله منه. گفت چی شد وبلاگ­نویس شدی؟ گفتم با یکی آشنا شدم که وبلاگ داشت و از نوشته­هاش خوشم اومد منم تصمیم گرفتم وبلاگ بزنم. گفت: این همه آدم وبلاگ داشتن! چی شد که اون باعث شد؟!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۳ ، ۲۲:۵۰
یادگار
شبِ نوزدهم رفته­بودیم مسجد محل، اصلا حال نکردم! مسخره بود مراسمشون!:
اول که رفتیم خیلی سوت و کور بود! فکر کردیم مراسم تموم شده، بعد فهمیدیم استراحتِ بین مراسمِ (نماز قضا)! یه عالمه صلوات فرستادن تا بالاخره منبری رو از سرِ جاش بلند کنن تا سخنرانی ش رو شروع کنه! به­نظرم حرفای خیلی سطحی می­زد، انگار نه انگار که قرنِ بیست و یکه! چیزایی که هزار بار گفته شده رو تکرار می­کرد، من که گوش نمی­دادم! "علی.ا" هم قرآن می­خوند. من داشتم فکر می­کردم که پارسال از خدا چیا خواستم و خدا چیا رو برآورده کرده (شغل و ...)! امسال هم چیزایِ جدید بخوام! (رو که نیست! سنگِ پایِ قزوینه؛ شُکرِ همون چیزایی که گرفتی رو کردی؟! اصلا بنده خوبی بودی براش؟!) وقتی "علی.ا" خسته شد من قرآن ش رو گرفتم دو صفحه­ای با معنی خوندم...سخنرانی تموم شد و دوباره یه تایم اوت دیگه!!! :|
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۳ ، ۰۰:۰۵
یادگار
شاید از یک هفته 10 روز قبل منتظر امروز بودم، دفاع خانم "ن.ص" همکلاسی و همسر دوستم "محمد". یه جور ترس افتاده توی وجودم! ترس از دفاع! می­خواستم با فضای دفاع و سوالاتی که داوران می­پرسن آشنا بشم.
دیروز صبح با مهندس "مه...ی" واسه مرخصی ساعتی صحبت کردم. 7:15 صبح رفتم سرِ کار و 8 و پنج دقیقه کارت زدم و اومدم بیرون. دیگه دیرِ دیر ساعت 12:35 باید برمی­گشتم. خوب رسیدم کرج! ساعت 9:15 داخل دانشکده بودم، دفاع ساعت 9 و نیم بود. رفتم طبقه دوم، صدای خانم "ن.ص" داشت می­اومد که داره ارائه می­ده، ارائه که نه! پیش ارائه! جلو همسرشون:) نرفتم جلو در، فقط در یه زاویه­ای قرار گرفتم که "محمد" بتونه من رو ببینه. با سر سلام کرد، صدای خانمش قطع شد! رفتم داخل و سلام و احوال­پرسی کردیم البته "محمد" رو که تند تند یا می­بینمش یا صداشو می­شنوم آخه یه جورایی باهم همکاریم! اساتید یکی یکی اومدن، هر دوتا استاد راهنمای منم بودن یکی به­عنوان راهنمای خانم"ن.ص" و دیگری داور. سعی کردم نت برداری کنم از همه چی:ارائه، سوالات داورا و ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۳ ، ۰۰:۱۰
یادگار