گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

آخرین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
محبوب ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
مطالب پربحث‌تر
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|

سفر یک روزه به شمال(محمودآباد) 1

جمعه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۳، ۰۷:۲۳ ب.ظ
چهارشنبه شب مورخ 12 شهریور بابا زنگ زد بهم، از صداهایی که می اومد حدس زدم که باید توی راه شمال باشن. گفتن که الان ساری هستن و فردا ساعت 14 سوئیت رو تحویل می گیرن. بهم گفتن که اگه می خوام و می تونم من هم پنج شنبه بعد کارم برم پیششون. قبل خواب یه دست لباس تو خونه، مسواک و گوشی دوربین دارم رو گذاشتم توی کیفم.
صبح پنج شنبه وارد اتاقمون که شدم به "محمد.ل" گفتم که جات خالی امروز می خوام برم شمال! بعد از صرف صبحونه از "سهیل.ف.ج" یکی از همکاران شمالی م پرسیدم که چه جوری برم محمودآباد؟ گفت: [برو ترمینال شرق، اگه واسه خود محمودآباد سرویس نداشت واسه نور یا نوشهر بلیط بگیر، واسه چالوس نگیری که کرایه چالوس رو باهت حساب می کنن.]
ساعت 12:30 با بچه از دفتر زدیم بیرون و رفتیم سمتِ در شمال. "مجید.ق" گفت: [بیا من با موتور می رسونمت خیابون دماوند، از اون جا سوار بی آر تی شو و برو ترمینال شرق]. به ایستگاه سبلانِ ش که رسیدیم پیاده شدم و ازش آدرس یه بانک رو گرفتم، گفت: [بشین تا ببرمت دمِ یه عابربانک]. از بانک ملی یه پنجاه تومنی برداشت کردم و رفتم سوار بی آر تی شدم. قبل 13:30 ترمینال شرق بودم. اول رفتم بلیط گرفتم، مقصدش نور بود و کرایه ش 12000 تومان. بلیط رو که گرفتم رفتم روی یکی از دو صندلیِ بین دوتا خانما، کنار خانم چادری نشستم؛ چون یادم رفته بود که گوشی م رو شارژ کنم و شارژر رو هم برنداشته بودم، سیمکارت اصلی م رو از توی گوشی کاری م برداشتم گذاشتم توی گوشیِ دوربین-دارم. یه چند دقیقه ای نشستم بعدا چون ناهار نخورده بودم بلند شدم تا برم یه چیزی بگیرم. یه بستنی سالار و بیسکویت گندم کامل کاکائویی آناتا گرفتم. سالار رو بیرون توی سایه نشستم خوردم. یه چرخی دورِ ساختموناش زدم و یه سرویس هم رفتم! بعد هم وقتِ سوار شدن به اتوبوس بود. صندلی شماره 40؛ یه جوونه اومد کنارم نشست. دوتا دختر که یکی شون پوشش کاملا نامناسبی داشت اومدن سه تا صندلی جلوتر از من نشستن که البته کمی بعد و قبل حرکت یکی از مسئولین! اومد هدایتشون کرد به جلویِ اتوبوس! از سه طرف در محاصره زوجین بودم! دختره جلویی که خارجی هم بود! اون وری ها خانماشون چادری بودن ولی! البته اگه زوجِ اوریب رو اگه نمی دیدم که بیان بشینم اصلا نمی شد حدس زد که چادریه! خلاصه در طول مسیر اینا اصلا نگفتن شاید یه جوونِ عزب هم توی اتوبوس باشه و دلش غنج1 بره! صدایِ بوس!!! هم شنیده می شد از کناریا! البته دست بوسی بود!
ساعت 19 رسیدم محمودآباد، همون توی اتوبوس زنگ زدم به بابا که رسیدم. تقریبا جلوی دانشگاه صنعت نفت پیاده شدم. رفتم داخل نگهبانی که بگم می خوام برم پیش آقای فلانی که این جا سوئیت گرفتن که یکی زد به شیشه نگهبانی! بابام بودن. اومدم بیرون و بعد روبوسی رفتیم سمت سوئیت شون.
یه در زدم و رفتم داخل، فقط "مریم" بود و بقیه رفته بودن لبِ دریا. یه سرکی اینور و اونور سوئیت کشیدم و آب سردی خوردم و با "مریم" رفتیم لبِ دریا. اول رفتیم سمتِ راست که شلوغ تر بود ولی پیداشون نکردیم! حدس زدیم که سمتِ چپ که خلوت تره رفتن! پس ما هم برگشتیم اونور. سمت راست هم ندیدیمشون. خانواده ها بودن که راحت! روی ساحل نشسته بودن و یه سری هاشونم توی آب بودن. غروب که شد غریق نجاتا رفتن توی آب و سوت زدن که بیاین بیرون. بیشتریا اومدن بیرون جز چندتا، اونم هی داد می زد که: [آقا بیا بیرون، خانم بیا بیرون!] من که خانمی تمی دیدم، همشون اومده بودن بیرون! به گفته "مریم" یه پایی به آب رسوندیم و غروب دریا رو هم نظاره گر بودیم. این اولین و آخرین بار بود که دریا رو دیدم و لمس کردم! یه عکس هم از دریا گرفتم اما چون هوا گرگ و میش بود کیفیت لازم رو نداشت واسه همین پاک ش کردم (توی همون رفتن ما به سمت راست "آفا رضا" و "مهدی" و بچه ها از سمت چپ اومدن سوئیت). 19:45 اینا بود که بابا زنگ زدن و گفتن قرار بوده درب ساحل رو 19:30 ببنده! اگه بسته باشه باید برید دور بزنین و ... . خدا رو شکر که در باز بود.2
کولر درست کار نمی کرد و همه جا دم کرده بود! طوری که "آقا رضا" گفت بریم بیرون بشینیم هوا بهتره! اما رفتم یه کم سیخ زدم به کولر و درستش کردم. جفت بازی والیبال و بسکتبالِ ایران و فرانسه رو نگاه کردم. شام نون پنیر و هندونه و گردو و سبزی خوردیم. بعدش با "مهدی" رفتیم پشت سوئیت که لوازم ورزشی داشت، برگشتم "محمدحسین" رو هم با خودم آوردمش. یه کم ورزش آخر شب کردیم و برگشتیم تا بخوابیم آخه نزدیکای نیمه شب شده بود.
پ.نوشت 1: این واژه رو تازه از یکی یاد گرفتم! نمی دونم کاربردش این جاست، این جوریه یا نه؟!
پ.نوشت 2: هم موقع بیرون رفتن، هم موقع برگشتن درب رو نمی تونستم باز کنم! وقتی باید فشار می دادم می کشیدمش وقتی هم که بیاد می کشیدم فشار می دادمش!

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">