گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

آخرین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
محبوب ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
مطالب پربحث‌تر
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|

گوشی!

چهارشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۳، ۱۰:۲۱ ب.ظ
از محلِ کارم بیرون اومده بودم؛ تویِ مسیر کارگرا هم در حال رفتن بودن...از کنار سه نفر که یه مرد جا افتاده هم بینشون بود داشتم رد می­شدم که یهو یه حرف زشت زد! تویِ این فکر بودم که از قیافه افراد نمی­شه در موردشون اظهارنظر کرد که طبق عادت دست­م رو ریتمیک زدم رو زانو­هام و دیدم اِی دلِ غافل! گوشی­م رو که زده بودم به شارژ تویِ دفتر جا گذاشتم! سریع بدو بدو برگشتم، شانس آوردم که آقای "مش...ی" داشت از خاموش بودن برق­ها مطمئن می­شد و هنوز در رو قفل نکرده بود و الا با توجه به این­که فردا (پنج­شنبه) هم گفتن تعطیلِ و اضافه­کار نیست؛ گوشی­م می­موند تا شنبه صبح! SS-:
توی مسیر خونه یه پیرزنه که داشت از رو به­رو می­اومد بهم گفت یه غذا بدم بهت می­دی به اونایی که چمنا رو آب می­دن؟! با خودم گفتم از این انتقال جنس!­ها نباشه یه وقت! بی­خیال شدم و گفتم باشه! از توی سبدش یه پلاستیک سبز روشن درآورد و بهم داد. گفتم اگه نبودن چی؟ گفت بده به یه بنده خدایِ دیگه! ازش گرفتم و گفت خدا خیرت بده؛ سرد بود! معلوم بود از تو یخچال دراومده، کنجکاو بودم بفهمم توش چیه؟ سطلش که یه سطل ماست بود اما بی­خیالِ قضیه شدم. به فضایِ سبز که رسیدم کسی رو ندیدم که بهش بدم! معمولا صبح­ها چمنا رو آب می­دن آخه. مستحقی هم اون اطراف نبود بنابراین محموله! رو نزدیکِ سطل­های آشغالیِ شهرداری گذاشتم!
پ.نوشت: امروز آخرین روزی بود که از این مسیر می­رفتم به! و برمی­گشتم از سرِ کار!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۵/۲۹

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">