گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

آخرین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
محبوب ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
مطالب پربحث‌تر
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|

۸۹ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است

سه شنبه اواخر وقت رفتم پیش مهندس "شه...ز" و مرخصی فردا و پنجشنبه! م رو قطعی کردم. گفت: [4شنبه مرخصی ای، 5 هم! جمعه هم! شنبه هم!]. چون باید یه سری کارا رو آماده میکردم که پنجشنبه که دکتر "پ" میاد کارا زیاد لنگ نباشه یک ساعتی اضافه کار وایستادم. وایستادنم خوب بود چون فیش های فروردین رو هم ساعت 17 آوردن، سریع ی کپی ازش گرفتم و همراه کپی شناسنامه و فرم های مربوطه دادم به بچه ها که فردا اسم منم واسه ثبت نام طرح ح! بنویسن، فقط کپی کارت ملی نداشتم که قرار شد اون رو بدم به "مرتضی.ق" که خونه ش نزدیکه خونه مِ تا فردا بیاره اداره. موقع اومدن بیرون از دفتر میدونستم یه چیزی جا گذاشتم! از درب شمال خارج شدم و با تاکسی رفتم تا سر کوچه. تاکسی بنزین نداشت!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۱:۰۸
یادگار

دیشب تا ساعت 1:36 بیدار بودم و داشتم فایلم رو آماده میکردم تا واسه دکتر "نا...ی" بفرستم. صبح سرکلاس *مهندسی سیستم* یه پیامک پاچه خوارانه و البته کاملا رسمی1 نوشتم و براش فرستادم که ببینم میلم و فایلم رو دیده یا نه. ساعتی بعد اس داد که: [سلام. صبح جواب ایمیلتان را دادم.] منم فورا زنگ زدم که ببینم نظرش چی بوده و براش توضیح دادم که تا ساعت 19 سرکارم و از اینجا نمیتونم میلم رو چک کنم! تقریبا راضی بود. امیدوارم هرچه سریعتر شرّ اصلاحیه از سرم کنده بشه.

بحث تعدیل این روزا داغه! داشتم پشت میزم کارم رو میکردم که دیدم صدای بقیه دوستان و مهندس "شه...ز" از اتاق "سهیل.ف.ج" میاد که دارن در مورد اسامی افراد لیست تعدیلی صحبت میکنن. منم سریع رفتم داخل؛ ماشالا جمع همه جمع بود و فقط گُلِ شون! کم بود;;)؛ هم وارد شدم نمی دونم کی با اشاره به من از مهندس پرسید: [این چی؟!] مهندس هم جواب داد که: [اتفاقا ایشون از کساییه که رئیس ازش راضیه] منم از فرصت پیش اومده استفاده بردم و گفتم: [پس میتونم مرخصی بگیرم؟چهارشنبه؟] مهندس هم گفت آره. باز دوباره سریع پنجشنبه رو هم چسبوندم بهش! اون جا بود که گفت: [دکاتیر2 رو چکار کنیم پس؟مشکلی نیست ولی به دکتر "پ" هم بگو نیاد پس!] قرار شد بعدا در مورد 5شنبه صحبت کنیم3.

پ. نوشت 1: نوشتن ایمیل و پیامک رسمی و ادبی رو از دکتر "پ" یاد گرفتم! البته دکتر هم جدیدا دست از رسمی بازی برداشته و دیده شده از الفاظی مثل *چاکر آقای مح...ی گل* نیز استفاده کرده است!

پ. نوشت 2: مهندس "شه...ز" به مشاورامون یعنی مجموع دکتر "پ" و مهندس "عل...ه" میگه *دَکاتیر*

پ. نوشت 3: جمعه شب بعد این<):) که از سفر شمال! برگشتیم و "مهتاب" رو تا دمِ خوابگاهش رسوندم، توی ایستگاه مترو شهید باقری بابا بهم تلفن کردن که ...! وقتی در جواب سوالشون که کی میرم مشهد، گفتم شاید نتونم به دلیل کارهایی که دارم زیاد مرخصی بگیرم و بیام، گفتن: [قرار بود که بیای!] شنیدن همین جمله باعث شد تصمیم بگیرم: شده بدون مرخصی گرفتن اضافه! چهارشنبه شب برم مشهد و شنبه شب برگردم. بلیط نیست ولی، همه پُرن!:( 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۴۲
یادگار

امروز زنگ زدم به "محمد.س"1 تا ازش چندتا سوال کنم...ازم پرسید: [هنوز ازدواج نکردی؟!] براش یکم توضیح دادم و میزان پیشرفتم رو براش شرح دادم! و البته چیزای دیگه! بعد من ازش پرسیدم که: [تو چی؟!کاری نکردی؟] جواب داد: [نه، خسته م! "حسش نیست"!!!] بهش میگم: [تصمیم بگیر، یک قدم بردار، حس ش هم میاد] و البته گفت که خانواده موردهایی رو معرفی کردن!2

"محمد" بهم تعارف کرد که اگه رفتم اصفهان، برم خونه ش حتی آخر هفته هایی که خودش میره شیراز! تعریف کرد که توی عید "حمید.ح" با خانمش یه هفته ای رفته بودن خونه ش!3

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۳۸
یادگار

همه چی دست به دست هم داده تا این هفته پر از استرس باشه، هفته آینده هم همین جوری پر از استرس خواهد بود!

1. امروز فهمیدم، خروجی های زحمات 3 ماه گذشته رو به مهندس "عل...ه" ندادیم و اگه به همین دلیل تاخیری در تست پروژه ایجاد بشه و یا تست پروژه با شکست مواجه بشه عواقبش با گروه ما و علی الخصوص منه که مسئول انجام کارها بودم و باید باید! حواسم جمع می بود که ... :|

2. کار پروژه خودم هم مونده و باید باید! تا آخر هفته آینده از شر این استرس الکی خلاص بشم.

3. زندگی و آینده هم که خودش استرس داره!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۵۷
یادگار

قرار بود صبح زود حرکت کنیم اما بنا به دلایلی! زودتر از 8:30 از خونه خارج نشدیم. بین 8، هشت و نیم بود که "حسن آقا" اومدن و مرغایی (4تا مرغ) که بابا و "حامدآقا" و "مهدی" توی کارتن نیم متر در نیم متر! کرده بودن رو بردن باغشون. منم از تاخیر پیش اومده استفاده کردم و بالاخره هات چاکلتی که از خونه "مهتاب" اینا آورده بودم رو با شیر گرم مخلوط کرده و میل نمودم، البته به "مهدی" هم تعارف کردم ولی نخورد! ولی یه کمی به "مهتاب" دادم. "حامدآقا" و "مهدی" و "مهتاب" دونه دونه و با فاصله از خونه خارج شدن و رفتن سر کوچه! منم ماشین رو از توی خونه آوردم بیرون و رفتم سر کوچه تا کارگرایی که توی خونه روبرویی مشغول کار بودن زیاد! متوجه خروج و مسافرت ما نشن. بابا هم بعد این که در رو قفل کردن اومدن سرکوچه. من جام رو به عنوان راننده به بابا دادم و حرکت کردیم. توی راه همه مون یه چرتی زدیم البته به جز راننده. بعد چرت، "حامد آقا" گفتن که آهنگ معروف *یا بن الحسن آقا بیا آقا بیا* رو بذارم. منم فلش اول رو گذاشتم همون جا بابا گفتن: [فعلا که رادیو می گیره، رادیو رو بزن] و این جوری بود که با گوش دادن آهنگ مخالفت شد و منم که بچه خوب! مراعات راننده رو کردم تا با آرامش خاطر به رانندگی خودش بپردازه. البته مترصد عدم آنتن دهی رادیو بودم تا بهونه لازمه رو عَلَم کنم و فلش رو دوباره بزنم و ...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۴۸
یادگار

داشتم می رفتم تا از نونوایی توی فرامرز 8 (مشهد) نون بگیرم، هوا تاریک بود. به نزدیکای نونوایی که داشتم میرسیدم دوتا ماشین بزرگ دیدم و البته تعطیلی همه مغازه های اون جا از جمله نونوایی. بعد یهو توی همون ظلمات تاریکی ی مرد میانسالی جلوم ظاهر شد و ازم پرسید: [عباس آقا؟] اول به نظرم رسید اونم اومده نون بگیره و فکر کرده من نونوام! (نونوا هم شاید اسمش عباس آقا بوده باشه!). گفتم: [نه]. بهم گفت: [نه! عباس آقایی!] منم که حس کردم داره میاد دنبالم سریع در حال دور شدن ازش با فریاد جوابش رو دادم که: [نـــــــــــــــــــه!] و همون جا از خواب پریدم!:-SS الان میخوام ی لیوان آب بخورم و دوباره بگیرم بخوابم!:-/

پ. نوشت:

  1. شاید به خاطر همینه که میگن شب غذای سنگین نخورید! خوردید هم با شکم پر نخوابید.
  2. چون لپ تاپ روشن و درحال دانلود بود و خیلی وقت هم چیزی ننوشتم، گفتم بیام سریع بنویسم خواب پریشان م رو، که هم ضربان قلبم به حالت نرمالش برسه و هم بعد مدت ها یه چیزی نوشته باشم!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۴ ، ۰۲:۱۲
یادگار

قطار ساعت 7:35 رسید تهران، قطاری که باید 5:45 می رسید! ساعت 7 زنگ زدم به گوشی "علی.ح.cp" تا بگم بره واسم مرخصی ساعتی بگیره ولی گوشی ش رو جواب نداد!1 بعد به دفتر "مد...و" زنگ زدم تا بگم برام ساعتی رد کنه! یکی گوشی رو برداشت و چون توی قطار بودم درست صداش رو نشناختم! گفتم: [سلام، "مح...ی" هستم! شما؟!] جواب داد ولی نفهمیدم! ادامه دادم که: [قطارم با تاخیر میرسه، می خواستم بگم واسم ساعتی رد کنن!] بعد صدا از پشت تلفن گفت: [نیم ساعت، چهل دقیقه دیگه زنگ بزن تا آقای "مَد...و" واست مرخصی رد کنه] هم "مَ" رو شنیدم فهمیدم این که رئیسه بابا!:-" بالاخره به "مرتضی.ق" زنگ زدم و گفتم بگه برام ساعتی رد کنن. ساعت 8:35 رسیدم خونه. یه پایه ساکم هم سر کوچه مون شکست و کنده شد البته وقتی اومدم خونه فهمیدم!2 لباسام رو عوض کردم و یه چی هم خوردم و رفتم به سمت اداره. تقریبا 9:15 بود که کارت زدم. بچه ها ("سهیل" و "مرتضی" و "علی") توی اتاق "سهیل.ف" بودن، رفتم داخل و باهاشون روبوسی کردم، اولین نگاهشون به دست چپم! بود ولی نشون دادم و گفتم که خبری نیست! چند دقیقه بعد "محمد.ل" اومد، کچل کرده بود! یه ریش و سبیل هم گذاشته بود با یه کلاه! بهش گفتیم شبیه د.ا.ع.ش.ی ها شده!:D بعدشم هرکی میدیدش یا میگفت مکه بودی؟ یا زندان بودی؟

بعد ناهار از کم خوابی (بد خوابی) سردرد گرفته بودم!3 ساعت 15:45 همه رو بیرون کردن و اضافه کار نبود!:P8-> رئیس موقعی که میخواست بره بیرون داد زد: [کسی خواب نمونه!]B-)

پ. نوشت1: "علی.ح" وقتی رسیدم اداره گفت گوشی ش رو خونه جا گذاشته و البته حدس میزده که بهش زنگ میزنم!

پ. نوشت2: از سرکار که برگشتم رفتم همون جا رو گشتم! و پایه رو پیدا کردم!:>

پ. نوشت3: قطارم 4 تخته بود، من و یه پسره بیرجندی الاصل و دانشجوی دکتری عمران شریف و یک زن و شوهر با دختر بچه شون! من زودتر از بقیه خواستم بخوابم. قطارمون تلویزیون داشت! از کوپه کناری که از صداشون معلوم بود 4تا خانم هستن صدای تلویزیون و سریال *فوق سری* و بعدش *کلاه قرمزی* و سروصدای خودشون میومد؛ از کوپه ما هم که صدای دختر بچه! نصفه شب هم دو باری صداش اومد که طفلی مادرش میگفت: [هیس! همه خوابن و بردش بیرون]

ب. نوشت: بعدترها فهمیدم رئیس واسه این گفته بود:[کسی خواب نمونه!] که ی بار مهندس "خط...ی" مریض بوده و قرص خورده و رفته توی اتاق آزمایشگاه خوابیده! آخر وقت که همه رفتن و در ورودی رو فقل کردن، این بیدار شده و دیده که پشت در مونده، بعد مجبور شده از یجاهایی بره و از دیوار پشت بوم بپره پایین!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۵۲
یادگار

مــــادر ...

و چه دردناک است
آن که دوستش داری
و همیشه در قلب توست
پیش چشم هایت نباشد
و نتوانی
در آغوشش بکشی...
.......................
حبیبٌ غابَ عن عینی
و جسمی
و عن قلبی
حبیبی
لا یغیبُ
..................
از عاشقانه های امیرالمؤمنین بر مزار هستی اش...فاطمه اش

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۴ ، ۰۰:۲۸
یادگار

ساعت ۸:۱۰ با سروصدای مهماندار برای جمع کردن ملحفه ها بیدار میشم.پیرهن و جورابام رو میپوشم و ملافه هام رو  جمع میکنم و تختم رو برمیگردونم تا جای نشستن باشه،بعدشم رفتم دستشویی. خالی بود، میخواستم در رو ببندم ک ی خانمه اومد و گفت:[میشه یکم مایع بردارم؟] منم گفتم بله بفرمایید و همون تو کشیدم کنار. بعد ک رفت در رد بستم. هنوز ایستاده بودم ک یکی میخواست در رو باز کنه! تو دلم گفتم[بابا تازه اومدم، الان تا اخر کارم هی در میزنه!]

اومدم توی کوپه مون و کنار پنجره نشستم، ساعتم رو از جیب کاپشنم در آوردم و ب دستم بستم. دنبال این بودم ک ببینم کجایی م تا زمان باقی مونده رو تخمین بزنم، سوله های ابی رنگ رو دیدم شک کردم ک ایرانخودرو بینالوده یا نه،که چند ثانیه بعد توربینای بادی رو دیدم و فهمیدم دیزباده و چهل دقیقه دیگه میرسیم یعنی تقریبا نه و ده دقیقه. ۸:۴۶ مهدی زنگ زد و گفتم ک الان ایستگاه تربتیم و نیم ساعت دیگه میرسم. فریمان! متاسفانه توی ایستگاها زیاد نگه میداره و دیرتر از حد معمول میرسیم اگه همینجوری توی ایستگاه سلام هم بخواد نگه داره زودتر از ی ربع ب ده نمیرسیم! ۹:۱۵ زنگ زدم ب گوشی بابا تا بگم ک اگه راه نیوفتادن صبر کنن تا خبرشون کنم ک مهدی گوشی رو برداشت و گفت تازه بابا میخوان راه بیوفتن ک بهش گفتم فعلا نیان! ی لحظه خوابم برد و فکر کردم وسط بیابون نگه داشته نگو که ایستگاه سلام بوده! وقتی ساختمون های مشهد رو دیدم زنگ زدم ب بابا تا حرکت کنن! احتمالا باید چند دقیقه ای توی ایستگاه منتظرشون بمونم! دقیقا ساعت ۱۰رسید توی ایستگاه، عجله ای واسه ترک قطار نداشتم حین پیاده شدن وقتی دیدم درب دستشویی بازه از فرصت استفاده کردم و با آب و دستم موهام رو مرتب کردم. توی ایستگاه نشسته م و منتظر بودم تا بالاخره ساعت ۱۰:۴۸ خودم زنگ زدم ب موبایل بابا، مهدی گوشی رو برداشت و گفت: بابا گوشی ش رو با خودش نبرده! رفتم جای همیشگی! داشتم از این وضتیت کفری میشدم ک ده و چهل پنج دقیقه ماشینمون رو دیدم ک بابا میخوان پارکش کنن. خوشحال رفتم سمت ماشین، وسایلم رو صندلی عقب گذاشتم و جلو سوار شدم و باهاشون روبوسی کردم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۴۵
یادگار

امروز نوبت دوم و اخر من بود ک نون بگیرم. رفتم نونوایی سنگک اما دو سه نفری ک جلوم بودن و تاخیری ک خود نونوایی داشت باعث معطلی م شد!نون رو ک گرفتم دویدم سمت ایستگاه مون به نصفه هاش ک رسیدم اتوبوس مون رو دیدم ک داره از جلوم رد میشه! و این یعنی باید خودم برم ولی زیاد ناراحتی نداشت چون آخرین روز کاری م بود دیگه و خوشحال بودم ک امشب دارم برمیگردم مشهد.

مثل وقتی با سرویس میرم رسیدم و کارت زدم! 

همه میخواستن ساعتی بگیرن و زودتر برن اما "مد...و" مبگفت که مهندس "شه...ز" گفته هیچ کس اجازه نداره بره! اما من از چند روز قبل با مهندس "شه...ز" هماهنگ کرده بودم :(. بعد نماز و ناهار با "مجید.ق" رفتیم اداری و کارت شناسایی وزارت رو هم گرفتیم بالاخره، دیگه می تونستم به مامورای راهنمایی و رانندگی بگم: [از همکارا هستم!]:P . بعد که کارت رو گرفتیم مستقیما رفتم دفتر مهندس"شه...ز"، تا منو دید گفت: [واسه چی نرفتی؟!] منم گفتم: [آقای "مد...و" نذاشتن!] مهندس گفت: [من واسه تو و "مه...ی" همون اول صبح مرخصی رد کرده بودم] بعدشم مانیتورش رو بهم نشون داد که ثبت مرخصی رو ببینم. گفتم: [اشکال نداره! عوضش کارت شناسایی م رو گرفتم، فقط مونده معوقه ها و خونه سازمانی واسه متاهلین]. از فرصت استفاده کردم گفتم که ان شاءالله بعد تعطیلات عید، خونه سازمانی رو هم واسه بچه های متاهل پیگیری کنن! مخصوصا متذکر شدم که "علی.ح.cp" موعد خونه ش خرداده و اگه تا اون موقع مشخص بشه که خونه بهشون میدن بهتره که دیگه اسباب کشی هم نخواد بکنه. بعدش هم از همگی خداحافظی کردم و اومدم به سمت خونه تا آماده بشم برای سفر!8->

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۲۰
یادگار