گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

آخرین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
محبوب ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
مطالب پربحث‌تر
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|

۸۹ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است

ت. نوشت1: این مطلب روز سه­شنبه شروع به نگارش شد و مطابق با اتفاقاتی که طی روزای بعد (4شنبه و پنج­شنبه) افتاد، ویرایش و تکمیل گردید.­

پ. نوشت 1: ت. نوشت=توضیح نوشت

۱۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۴ ، ۰۰:۱۵
یادگار

دیروز صبح برخلاف روزای دیگه با اولین زنگ گوشی­م از خواب بیدار شدم. چون وقت داشتم، گفتم نمازم رو همین­جا بخونم آخه آبِ سرویس بهداشتیِ دفترمون سرده! خیلی ریلکس و باحضور قلب نمازم رو خوندم همراه با قنوتِ مستحبّی­ش! نتیجه این شد که وقتی به سرکوچه رسیدم سرویسمون همون لحظه حرکت کرد و من جا موندم و چندین بار خودم رو سرزنش کردم که چرا نماز رو توی خونه خوندم؟ چرا کامل خوندم و خلاصه و با سرعت بیشتری نخوندم؟!

امروز صبح هم مثل دیروز زود بیدار شدم! هی با خودم می­گفتم این بار نمازم رو با سرعت بیشتری بخونم یا برم اداره؟! که بخاطر خاطره تلخ دیروز تصمیم بر این شد که توی اداره بخونم. رسیدم سرکوچه­مون دیدم اوه! چه خبره؟! حدود بیست نفری منتظر سرویس بودن! این یعنی نصفِ اتوبوس توی ایستگاه ما (ایستگاه یکی مونده به آخر) سوار میشن! معلوم بود که همه نمی­تونن روی صندلی بشینن. از شانس من، من و یکی دیگه صندلی گیرمون نیومد و روی موکتی که راننده ته اتوبوس­ش انداخته بود نشستیم و اون­جا بود که یاد این خاطره­م افتادم!

با توجه به این دو روز و این­که فردا on time بیدار بشم یا in time! بازم باید فکر کنم ببینم نمازم رو توی خونه بخونم یا برم اداره؟!

پ. نوشت: اصن صوبتِ این­که چکاریه خب؟! یکم زودتر بلند شو رو نکنید!

۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۴ ، ۲۳:۵۹
یادگار

شبی که مطلب نظم رو نوشتم خواب مدرسه ابتدایی­­م رو دیدم، با تمام جزئیات شاملِ پله­ها، راه­رو­ها، دیوارا و ... از دمِ در کلاس شروع کردم به راه رفتن و از پله­ها رفتم پایین و رسیدم به وضوخانه­ش. حسِّ خوبی بود ولی من تنها بودم! مدرسه خالی بود، دوست داشتم بچه­های اون موقع مدرسه و دوستام هم می­بودن.

دیشب که برنامه جمعه هفته آینده رو تنظیم می­کردم، خواب دیدم طلبیده شدم مشهد و آخر هفته­ای داشتم می­رفتم مشهد.

امشب هم دوست دارم خواب ببینم، خوابِ تو رو! ...

۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۴ ، ۰۰:۰۰
یادگار

امشب از ساعت 20 تا 22 با "علی.ا" شروع کردیم به نظافت خونه. الان یکم کمرم درد می­کنه فکر کنم بخاطر جابجایی دو تا صندلیا باشه که تنهایی انجام دادم.

قبل نظافت، "مهتاب" بهم زنگ زد، منم می­خواستم بهش بزنگم که اون بُرد! بهش گفتم: [فردا بریم بیرون؟] اونم قبول کرد و البته گفت: [روز بریم که هوا گرم­تر باشه] اون بهشتِ زهرا رو پیشنهاد داد و من امام­زاده صالح یا شابدوالعظیم رو. ازش پرسیدم: [بهشتِ زهرا کسیو داره؟!] که گفت: [نه فقط شهید داره!] این بار من بُردم. حالا فردا صبح مشخص می­کنیم که کجا بریم، قرار شد ناهار رو هم همونجا بخوریم.

بعد نظافت هم به مشهد زنگ زدم، گفتن که دایی "مهدی آقا" و زن دایی دیشب رفته بودن اون­جا. گفتن که واسه سالگردِ ...!!! بانیِ دعای ندبه­یِ فردای مسجد شدن.

۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۴ ، ۰۱:۳۸
یادگار

"مهتاب" یکشنبه امتحان جامع کتبی داشت. شبش بهش زنگ زدم که هم احوالش رو بپرسم هم ببینم چکار کرده. راضی بود نسبتا و گفت: [اساتید نمره شون رو دادن و گذاشتن داخل ی پاکت و دادن به مسئول آزمون]؛ دیگه کم کم باید زبونمون رو عادت بدیم که "خانم دکتر" صداش کنیم :)

ازش پرسیدم که: [برمی­گردی مشهد یا هستی فعلا؟] که جواب داد: [برام سه تا مراقبت امتحان گذاشتن و باید تا آخر هفته آینده بمونم] وقتی این رو گفت، از تصمیم برای رفتن به مشهد گذشتم.* دوست ندارم تنهاش بذارم هرچند با موندنمم خیلی همدیگه رو نبینیم.

پ. نوشت: قصد داشتم که کُلِّ هفته آینده رو مرخصی بگیرم و این چهارشنبه یعنی امروز برم مشهد تا جمعه هفته آینده؛ که هم 19،20 اُم مشهد باشم هم 22،24 اُم! که البته گرفتنِ 5 روز مرخصی از محالات بود ولی دو روز (19 و 20 اُم) رو هم می­گرفتم راضی بودم.

۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۴ ، ۲۳:۲۸
یادگار

امروز مهندس "مهدی...ه"1 یه جلسه گذاشت واسه پروژه­ای که مدیرِشه تا کارایی که هرگروه تا حالا کرده و از این به بعد باید انجام بده رو مرور کنیم.

همون اول گفت که از گروه آ ی ر و شروع کنیم، منم چون بیشتر از "علی.ح.cp" در جریان بودم براش توضیح دادم که چکارا کردیم. گفت: [تا کی می­تونید خروجی­هاتون رو به ما برسونید؟] یکم مکث کردم تا فکر کنم! و  با اینکه می­دونستم ممکنه تا آخر دی ماه بتونیم کارمون رو تموم کنیم گفتم: [یک ماه دیگه!] آقا تا این رو گفتم آمپرش زد بالا! و گفت: [اگه این­جوریه که به رئیس بگیم کار رو تعطیل کنه؟!] یکم باهام جر­و­بحث کردیم و همزمان داشتم به این فکر می­کردم که داره یکم بد ج ن س ی! میکنه چون از شرایط ما خبر داره و واقعا کار از دست من و همکارم!2 خارجه. از صحبتامون می­تونم به اینا اشاره کنم که:

اون می­گفت: [شما دو هفته پیش گفتید که دو هفته دیگه آماده میشه]

من گفتم: [کِی ما همچین حرفی زدیم؟! کی گفتیم 2 هفته دیگه؟! صحبت دو سه ماه می­کردیم]

ولی خب چون می­دونستم اونم باید جوابگوی بالادستی­هاش باشه، قرار گذاشتیم طیِ جلسه­ای که فردا با دکتر "پ" می­گذاریم یکم از سر و ته کار بزنیم تا بتونیم زودتر نتایج رو برسونیم.

بعد جلسه سریع رفتم پیش "مد...و" تا سوئیچ ماشین رو ازش بگیرم و برم پژوهشکده تا DVD که دیروز داده بودم رایت کنن رو بدم بهشون و از سیستم پردازش موازی اونا هم استفاده کنیم، وقتی برگشتم "محمد.ل" گفت که مهندس "مهدی...ه" کارِت داره! رفتم پیشش، گفت: [اگه می­خوای از سیستم منم استفاده کن]. طرز حرف زدنش عوض شده بود انگار جو جلسه و مدیر بودن ازش رخت بسته بود!

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۴ ، ۲۳:۵۱
یادگار

بالاخره امروز تونستم به نقطه صفر! برسم. 

1. آخرین مطلبی که اردیبهشت ماه توی بلاگ.فا نشرش داده بودم رو این جا آوردم.

2. چندتا مطلبی هم که تویِ روزای بی وبلاگی م چه توی لپ تاپ و چه توی کاغذ نوشته بودم رو انتشارشون دادم.

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۴ ، ۰۰:۰۰
یادگار

بعد از ظهر تنهایی مسیر برگشت و رسیدن به سرویس ها رو رفتم. هوا خوب بود و باد  ملایمی می وزید. وقتی رسیدم خونه، وسایلی که قرار بود با خودم ببرم رو آماده کردم و لباسایی هم که قبلا شسته بودم رو تا کردم و گذاشتم توی کمد جا لباسی! چای ها رو هم برداشتم، مردد بودم سرویس قابلمه م رو هم بردارم یا نه واسه همین یه پیام توی گروه سه نفره ای که "مهتاب" در ... ایجاد کرده بود گذاشتم به این مضمون که: [هیشکی نیست؟] دقایقی بعد آبجی بزرگه جواب داد: [چرا هیشکی هست] سریع لباس پوشیدم! و با وب_کم لب تاپ در حالی که کارتن قابلمه رو دستم گرفته بودم یه عکس ازش گرفتم و از خواهرم پرسیدم که این رو بیارم مشد؟ البته پرسید که چیه؟ و براش توضیح دادم که قابلمه 6 پارچه س. اولین چیزی که گفت این بود که: [جهازته]، بعد این که در مورد جا نداشتن و سخت نبودن آوردنش صحبت کرد گفت: [هر وقت رفتی خونه بخت می بری خونه خودت]. از این جا ش رو دیالوگ وار می نویسم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۴ ، ۱۹:۵۷
یادگار

همیشه روزای آخر یه حال و هوای دیگه ای داشته! چه توی دوران تحصیل، چه الان که کارمندم: روزای آخر سال، روزای منتهی به تعطیلات که مرخصی گرفتم و می خوام برم مشهد. این هفته هم که از آغازش، هفته پر کار و استرسی ب شخصه برای من بود.

سه شنبه هرچی به "محمد.ل" گفتم بلیط واسه مشهد برای چهارشنبه بگیر، می گفت که نمی خوام برم و از آخر هم نگرفت، نمی دونم داشت با کی لجبازی می کرد! با خودش یا خانواده ش!1

چهارشنبه از بچه ها فقط من و "محمد.ل" اداره بودیم و بقیه مرخصی گرفته بودن: "cp" که رفته بود سوادکوه، "سهیل.ف" و "مجید.ق" هم رفته بودن مشهد زیارت؛ البته "مرتضی.ق" هم بود. ساعت 8:30 مهندس "مه...ی" اومد پیشم و در مورد پروژه سبک!!! و نوشتن گزارش ش باهم صحبت کردیم. باز به میز "محمد.ل" نگاه کرد و گفت: [بازم که دکتر کفشاش هست ولی خودش نیست!] گفتم: ["مد...و" صداش زد رفت پیشش] در ادامه ازش پرسیدم: [ساعت چند می خوایم بریم ق.د.س؟] جواب داد: [متاسفانه! برنامه امروز کنسل شد، رفتن تست]. می خواستم بگم: [خوشبختانه] که گفتم هیچی نگم تا شر نشه برام یا تیکه ای نشنوم! بازم به "محمد" می گفتم که بره بلیط بگیره، این دفعه معلوم بود دلش میخواد بگیره اگه گیرش بیاد! یکی دو باری رفت پای سیستم اینترنت و برگشت. دفعه آخر (حدود ساعت 12) منم رفتم پی ش و نشستم کنارش. خودش امیدی به گرفتن بلیط از طریق سایت نداشت و می گفت: [باید برم راه آهن] ولی بهش گفتم که: [آقا تو کاری ت نباشه، من برات می گیرم] اواسط کار بهم می گفت: [چیه؟ تو هم نا امید شدی؟] می گفتم نه و به کارم ادامه می دادم2 و بالاخره براش یه بلیط 6 تخته برای حدود ساعت 18:30 به قیمت 50 و خورده ای می گیرم (اسم قطارش هم اگه اشتباه نکنم "مهتاب" بود). بهش گفتم که: [بهت حسودی می کنم! من بلیطم واسه ساعت 21:20 هستش، تو زودتر می رسی]. خودش هم راضی بود که خوش موقع می رسه و از یک روز کامل می تونه استفاده کنه. ساعت 13 که می خواستم برم نماز، چون می دونستم "محمد.ل" اضافه کار نمی مونه ازش خداحافظی کردم. از نماز که برگشتم با توجه به صحبتایی که صبح با مهندس "مه...ی" کرده بودیم، تغییرات رو اعمال کردم ولی خروجی ها غیر عادی شد و برخلاف قبل پایدار نبودن!:( هرکاری به فکرم می رسید انجام دادم تا اگه بشه مشکل رو حل کنم ولی نمی شد. به درماندگی رسیده بودم، این که باید کار و گزارشش رو به یه جایی می رسوندم آخه دوشنبه هم مرخصی گرفته بودم و بعد تعطیلات که رئیس رئسا میان نباید کار مونده ای بوده باشه. دقیقا از ساعت 14:10 تا 16:10 لحظات پراسترسی رو پشت سر گذاشتم، تنها راه پیش روم این موند که تغییرات اعمالی م رو بردارم و ببینم مشکل رفع میشه یا نه؛ که شد و دوباره تونستم خروجی های گل و بلبل دیروز عصرم رو بگیرم فقط باید در اولین جلسه مشاوره این قضیه رو با مهندس "عی...ه" مطرح کنم که وقتی وقتی تعداد سرعت بیشتری برای ورودی شبیه سازی تعریف میکنم نرم افزار قاط میزنه و جواباش این جوری میشه.

پ. نوشت 1: روز قبلش سر خواستگاری با خانواده ش (خواهرش) بحثش شده بوده!

پ. نوشت 2: براش از اینستاگرام یه مثال آوردم که فلانی توی یکی از شبای قدر با دیدن حرم امام رضا (ع) دلش هوای مشهد رو می کنه و شب قدر 23 ام با خانواده راهی راه آهن میشن و همون جا واسه نیم ساعت بعد بلیط گیرشون میاد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۴ ، ۱۹:۵۳
یادگار

امروز ساعت 15:45 می­خواستم 153 بار آیه ...!!! رو بخونم، قبلش گفتم حساب کتابم رو نگاه کنم ببینم چی به چیه، واسه همین صفحه *سال 1394 در یک نگاه* تقویم اهدایی رئیسمون رو آوردم که دیدم جمعه 5 تیر چله­م! به روایتی تموم میشه. آخرین روایتم رو هم حساب کردم دیدم 9 مرداده، توی همین حال و هوا بودم که چشمم به صفحه قبل و کناری­ افتاد که *تعطیلات رسمی سال 1394 هجری شمسی* رو نوشته بود، جالب بود، از اول سال تا 15 خرداد هرچی که تعطیل رسمی بوده من مشهد بودم! به صرافت افتادم که رکوردم رو ادامه بدم ولی با بررسی بیشتر فهمیدم نمیشه! البته میشه اما خیلی سخته مثلا عید سعید غدیرخم تک و تنها افتاده جمعه 10 مهر.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۵۴
یادگار