گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

آخرین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
محبوب ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
مطالب پربحث‌تر
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|

قابلمه!

چهارشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۴، ۰۷:۵۷ ب.ظ

بعد از ظهر تنهایی مسیر برگشت و رسیدن به سرویس ها رو رفتم. هوا خوب بود و باد  ملایمی می وزید. وقتی رسیدم خونه، وسایلی که قرار بود با خودم ببرم رو آماده کردم و لباسایی هم که قبلا شسته بودم رو تا کردم و گذاشتم توی کمد جا لباسی! چای ها رو هم برداشتم، مردد بودم سرویس قابلمه م رو هم بردارم یا نه واسه همین یه پیام توی گروه سه نفره ای که "مهتاب" در ... ایجاد کرده بود گذاشتم به این مضمون که: [هیشکی نیست؟] دقایقی بعد آبجی بزرگه جواب داد: [چرا هیشکی هست] سریع لباس پوشیدم! و با وب_کم لب تاپ در حالی که کارتن قابلمه رو دستم گرفته بودم یه عکس ازش گرفتم و از خواهرم پرسیدم که این رو بیارم مشد؟ البته پرسید که چیه؟ و براش توضیح دادم که قابلمه 6 پارچه س. اولین چیزی که گفت این بود که: [جهازته]، بعد این که در مورد جا نداشتن و سخت نبودن آوردنش صحبت کرد گفت: [هر وقت رفتی خونه بخت می بری خونه خودت]. از این جا ش رو دیالوگ وار می نویسم.

من: [کو؟]

مریم: [چی کو؟]

من: [تا خونه بخت]

مریم: [شما که مراحلش رو بلدین!]*

خلاصه پس از این که نظر مشورتی خواهر بزرگه رو شنیدم تصمیم نهایی رو خودم همونجا گرفتم و قاطعانه گفتم: [میارمش].

کارتن رو در حالی که تکیه داده بودمش به دسته ی ساک روی ساکم گذاشتم و به هر زحمتی بود آوردمش تا راه آهن. با یک زوج و ی خواهر و برادر افتاده بودم، بعد نماز جامونو (من و ی پسر جوونه دیگه) دادیم به دو تا خانمی که ی واگن دیگه بودن و بقیه خانواده شون کوپه کناری ما بودن. من چون خسته بودم همون اوائل رفتم طبقه بالا و گرفتم خوابیدم و چون معمولا چه توی تابستون  و چه زمستون پتو روی خودم نمیندازم و فقط از ملافه ای که داخل قطار میدن استفاده میکنم فقط بالشت رو از توی ساک قطار برداشتم و بقیه ش رو دادم به پایینیا تا بذارن زیر صندلی، نیمه های شب چون کولر قطاره بالای سقف قرار داشت سردم شد، حوصله پایین رفتن و پیدا کردن یک پتو رو نداشتم واسه همین اول ملافه ای که روم انداخته بودم رو دولا کردم و فقط روی بالاتنه م انداختم و خوابیدم، دوباره از سرما بیدار شدم این بار پیراهنی که توی چمدونم بود رو درآوردم و روی تی_شرت سفیدم پوشیدم، بهتر شد.

پ. نوشت: ساعت 1:13 بامداد صبح ش، این متن رو توی گروه خانوادگی مون (My Dear Family) گذاشته بودم:

مراحل عشق های امروزی:

Search . . .

Find . . .

Add . . .

Friends . . .

Like . . .

Cm . . .

Pm . . .

Sms . . .

Tell . . .

Meeting . . .

in a Relationship . . .

Fosh . . .

Dava . . .

Single . . .

Block

از این جا به بعدش اونا پست غمگین می ذارن ما لایک می کنیم!! :/

:-)

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۴/۲۴

نظرات  (۲)

قابلمه شیش پارچه حالا چرا واقعا؟!
پاسخ:
خب پس چی؟!
اداره داده بود بهمون خب
۱۳ دی ۹۴ ، ۱۷:۲۶ خانوم مهندس
حالا بردی مشهد چرا؟ چه اداره خوبی دارین والا
پاسخ:
اول اینکه تهران جا ندارم!
دوم اینکه بالاخره من برمیگردم مشهد، میدونم :-/
خوب؟! :)) خیلی خوبه! مخصوصا ساعت کاریش! :-/

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">