گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

آخرین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
محبوب ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
مطالب پربحث‌تر
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|

۸۹ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است

دوشنبه 25 اسفند ساعت 13 تا 15 قرار بود جشن تلاش! برگزار بشه. چون جشن بود، مدیر صنعت ولخرجی کرده بود و غذا چلو ماهیچه به همراه دلستر، سالاد و ماست موسیر به همه کارکنان داد، نمیدونم از کجا فهمیده بودن من قصد افزایش وزن پیدا کردم!:>

"سهیل.ف.ج" صبح مرخصی ساعتی گرفت که زودتر راه بیوفته و بره شمال! (لنگرود) تا به ترافیک نخوره.

توی جشن پاداش آخر سال+100 تومن برامون واریز کردن. بعد جشن "محمد.ل"، "علی.ح.cp" رفتن تا با هم برن استخر، "مجید.ق" هم رفت خونه. "مرتضی.ق" مونده بود و من و "اسکندر". "مرتضی" نیم ساعت بعد رفت که اونم بره شمال! قبل ناهار در مورد کدورتی که بینمون پیش اومده بود باهاش صحبت کردم و علت دلخوری م رو براش توضیح دادم اونم قبول کرد، می خواستم اینور سال همه چی تموم بشه!O:-) البته با "محمد.ل" هنوز مشکلم رو حل نکردم و همچنان برخوردم باهاش سرده!>:P

ساعتای 17 "سهیل.ف" به مهندس "شا...ن" زنگ زد که بپرسه پولایی که واریز کردن چیا بوده! و گفت رسیده لنگرود. چند دقیقه بعد هم مهدس "شا...ن" از همه خداحافظی کرد تا اونم بره.

من و "اسکندر" هم تا 18:45 دقیقه وایستادیم تا آخرین اضافه کاری سال رو ثبت کنم و اسفند رو به 67 ساعت برسونم.

قبل اینکه به درب خروجی پارکینگ اتوبوسا برسیم به "اسکندر" گفتم که احتمالا امروز بگردنمون! که دیدیم بله، سرباز گذاشته بودن واسه تفتیش.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۰۵
یادگار

از شب قبل پیراهن خوبه م! رو اتو و صورتم رو هم ی نمیچه اصلاحی کرده بودم چون قرار بود دکتر "پ" رو اینور سال برای آخرین بار ببینم. صبح امروز هم خوابم نبرد! ساعت 8:30 بچه ها رفتن کلاس مهندسی سیستم. دوروبر 9 بود که "علی.ح.cp" اس داد بهم که: ["شه...ز" میگه اگه مرخصی میخوای برو] منم سریع رفتم به "مد...و" اس ام اس رو نشون دادم! اول گفت: [از کجا بدونم راست میگه؟ چرا "شه...ز" به من نگفت؟] گفتم که "علی.ح" اصلا خبر نداشته که من مرخصی میخوام بگیرم و خلاصه راضی ش کردم و مجوز ساعتی م رو ثبت سیستم کرد. از درب شمال سوار ماشین شدم تا میدون سبلان. از اون جا هم پیاده رفتم خونه تا شناسنامه م رو بردارم. "علی.ا" هم خونه بود و نرفته بود سرکار! حواله کفش م رو برداشتم که اگه وقت کردم برم کفش هم بگیرم از شعبه چهارراه زرتشت. یک لیوان آب سرد خوردم و زدم بیرون. با مترو رفتم انقلاب. ساعت 10:45 مجمع ناشران ...! بودم. جایزه م رو که یک کارت هدیه بود رو تحویل گرفتم. چون ساعت هنوز 11:15 بود و به نظرم وقت داشتم از انقلاب با مترو رفتم چهارراه ولیعصر تا با اتوبوس های بی.آر.تی برم چهاراه زرتشت. البته شاید از همون میدون انقلاب می تونستم سوار بی.آر.تی ها بشم! قصدم خرید یک کفش مجلسی بود برای همین از بیرون مغازه تمام مدل های مجلسی رو یه نگاهی کردم، البته دیروز از "سهیل.ف.ج" که قبلا با خانمش رفته بود همون شعبه و کفش مجلسی خریده بود، مدل کفشش رو پرسیده بودم. دو سه تا مدل رو درنظر گرفتم و رفتم داخل. یکی رو که شماره مناسب من رو نداشت، از یکی هم که خوشم نیومد! موند فقط همون یکی "سهیل.ف"! جوری نبود که کفش بگه: [من مالِ تو هستم]! منم که سخت انتخاب! ولی چون باید میخریدم، همون رو برداشتم (البته با خودم گفتم چون خانم "سهیل.ف" باهاش بوده و با سلیقه یه خانم خریده شده، دلم یه جورایی قرص بود!). با مترو اول رفتم خونه، کفش م رو گذاشتم و بازم ی لیوان آب سرد خوردم و زدم بیرون. ساعت 13 رسیدم سرکار، از همون جا بدو بدو رفتم ناهارخوری، آبگوشت تموم شده بود و عدس پلو با گوشت خوردم. عصر هم که دکتر "پ" اومد.

ب .نوشت: عکس کفش به پیشنهاد یکی از خوانندگان! در ادامه

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۴ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۵۹
یادگار

طبق معمول دوتا صندلی گذاشتم رو به روی هم و پاهام رو روی صندلی رو به رویی گذاشتم ولی اصلا خوابم نبرد! فقط نیم ساعت چشم هام رو بسته بودم. ساعت 7:15 بلند شدم و رفتم دستشویی و بعدش دست و صورتم رو شستم، اومدم بیرون، وارد آبدارخونه که شدم تا چای بریزم حس کردم که چقدر راحتم! چقدر راحت دارم قدم برمیدارم! انگار روی ابرهام! یهو به پاهام نگاه کردم دیدم با دمپایی های دستشویی اومدم بیرون! سریع عین برق دویدم سمت دستشویی تا هنوز که کسی ندیدتم عوضشون کنم و صندل های خودم رو بپوشم.

بعد صبحونه، مهندس "شه...ز" اومد اتاقمون دنبال "مرتضی.ق"، ازش در مورد تست پرسیدیم که گفت: [تست اصلا انجام نشده]! با خودمون گفتیم وای تا پنجشنبه 28اُم باید بیایم سرکار! توی راهرو بهش گفتم: [فردا یا پس فردا صبح ساعتی میخوام، ی کار اداری دارم] گفت: [فعلا حرفش رو نزن که رئیس عصبانیه و یه جلسه هم میخوان با *** ای ها در مورد مستندات بذارن ولی باشه ببینم چی میشه]

به "سهیل.ف.ج" میگم: [جلسه بررسی مستندات رو برگزار نمیکنن! شده مثلِ وقتی یه امتحان خیلی سخت و پرحجم داری و چیزی نخوندی! بعد هی استاد امتحان رو میندازه به روز بعد! استرس وقت میگیری!] ساعت 10:30 صدامون کردن که بریم اتاق جلسات. از روئسا فقط مهندس "شه...ز" اومد جلسه و مهندس "مه...ی" و رئیس توی دفتر رئیس جلسه گذاشتن با مستر هان! البته چون جا واسه همه نبود، نوبت به نوبت نشد. هرکسی کسری ها و نیازمندی های سندی که دستش بود رو می گفت. نمی دونم چرا مهندس "عا...ی" این جوریه؟! دوست داشت ما رو خراب کنه و خودش رو مطلع و کاردرست نشون بده! آخه آدم اینقدر بدجنس و تنگ نظر؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۳۵
یادگار

از سه شنبه هم که بالاخره اینترنت دار شدیم (وایمکس ایرانسل) و چون 256 نامحدوده از هر فرصتی مثل سفر 1 روزه "علی.ا" به گیلان بهره برده و آلبوم آلبوم، آهنگ خوانندگان مورد نظرم رو دانلود می کردم تا وقتی رفتم مشهد و ان شاءالله توی مسافرت در ماشین فیض کافی رو ببرم!

ناهار رو زنگ زدم از بیرون کوبیده آوردن. یه سِری لباس هم داشتم که باید می شستم شون ولی منتظر تماس "مهتاب" هم بودم. ساعت 16 "مهتاب" پیامک داد که کارش هنوز تموم نشده، منم که دیگه غذام هضم شده بود! رفتم که لباس هام رو بشورم. وقتی برگشتم دیدم لحظاتی قبل هم زنگ زده هم اس داده که: [چکار کنیم؟ بریم یا بذاریم واسه فردا؟!] بهش زنگ زدم و قرار شد حاضر شیم و بریم هفت حوض. جلوی شیرینی فروشی مترو سرسبز هم رو دیدیم. "مهتاب" گفت: [بریم اول نماز بخونیم؟] گفتم باشه و رفتیم مسجدالنبی نارمک که دور میدونه. هردومون وضو داشتیم و به موقع هم رسیدیم قبل بستن نماز اول (البته "مهتاب" بعد که اومدیم بیرون بهم گفت: [توی قسمت خانما که جا نبود و مجبور شدم وایستم تا نماز اول تموم بشه!] که منم بهش گفتم: [می رفتی جلوتر، بالاخره اون لاماها جا پیدا میشد]) خوب بود، آخرین شبِ جمعه سال، نماز رو توی مسجد خوندیم و یادی از اسیران خاک هم کردیم. بعد نماز رفتیم سمت شهر کتابِ اونور خیابون مسجد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۵۱
یادگار

شب پنج شنبه بابا زنگ زدن بهم. بعد سلام و احوالپرسی، از اومدنم پرسیدن که همون 26 اُم میام یا نه؟! گفتم که: [احتمال خیلی زیاد همون 26اُم میام.] میون حرفا بهم گفتن: [حامد آقا اومدن تهران؟] گفتم که: [قرار بوده بیان ولی نه، نیومدن! چرا؟!] گفتن: [چون چند وقتیه خبری نداریم ازشون!] در مورد حسابای بانکی هم باهام صحبت کردن! بعد با مهدی حرف زدم و بهش گفتم که اداره چی بهمون دادن! باورش نمیشد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۱
یادگار

سه شنبه وقت اضافه کاری، مهندس "شه...ز" صدامون کرد که بریم اتاقش. بهمون میگه :[یه نامه ای اومده که یک سری تعداد محدود رو واسه حج ثبت نام میکنن، کدومتون میخواید؟] "مجید.ق" گفت: [من] که مهندس بهش گفت: [غیر تو! بابا خجالت بکش!]* به ترتیبی که نشسته بودیم، نوبت من رسید و چون "محمد.ل" مشهد بود، تنها مجرد اون جمع من بودم و گفتم: [من که مجردم! نه]. نوبت به مهندس "شا...ن" که رسید، اونم گفت نه و رو به من ادامه داد: [البته فکر نکنم ربطی به مجردی و متاهلی داشته باشه] که من جواب دادم: [درسته ولی تنهایی که حال نمیده!]

پ. نوشت: "مجید.ق" تازه مراسم عروسی ش رو برگزار کرده و در تعطیلات عید قراره با خانواده ش و خانمش بره عتبات، ماه عسل!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۳۳
یادگار

پیامک داده که: [شانس رو می بینی...کل زمستون سالم بودم، از دیروز سرما خوردگی گرفتم..!!!]. جواب دادم که: [وقتی بارون میاد که فخر می فروشید به ما!] در ادامه پیامکم هم آدرس خونه رو براش نوشتم.

"احمدرضا" ساعت 20:20 بهم زنگ زد که رسیده چهارراه نظام آباد. رفتم دنبالش، توی شیرینی فروشی کنار سینما بود! باهم اومدیم خونه، سریع ظرفای دیشب رو شستم و کتری رو آب کردم و گذاشتم روی گاز تا مخلوط گل گاوزبان و آویشنی که از خونه شون (ساری) آورده بود رو دم کنم. چون ناهار نخورده بود هرچی تنقلات داشتم از قبیل: عسل، خرما، قوّتو و نون! براش آوردم. اخلاقش برگشته بود به همون وضع قبل سفر حج! یه جا بهش گفتم: [بابلی ها شاکیند که شماها یه دونه درخت بهارنارنج توی شهرتون ندارید بعد اسم شهر بهارنارنج رو برداشتید گذاشتید رو شهر خودتون!] اونم جواب داد: [والا من 4 سال بابل درس خوندم! تعداد درخت های بهارنارنج ساری از بابل بیشتر بود! توی ساری توی کوچه ها و جلوی خونه ها هم درخت بهار نارنج کاشتن.] شام دفاع جوجه مخصوص ازش گرفتم البته جوجه کباب معمولی نداشت مجبور! شدیم مخصوص سفارش بدیم، شانس آورد "علی.ا" شب خونه نمیامد وگرنه به اونم باید شیرینی میداد! بعد شام نشستیم و باهم پاورپونتش رو دیدیم و یه سری ایرادات بهش گرفتم که خودم براش اصلاحشون کردم. آخر شب آسمون شروع به بارون کرد و تا صبح ساعت 5:30 که "احمدرضا" از خونه زد بیرون ادامه داشت. صبح ساعت 9:15 بهش زنگ زدم که ببینم چکار کرده که رد تماس کرد. ساعت 10 خودش تماس گرفت و گفت که ساعت 9 دفاع ش تموم شده و گفتن نمره ش بالای 18.5 هست و ازم هم واسه پاورپوینت و هم دیشب تشکر کرد.

پ. نوشت 1: هم دیشب، هم صبح گفت: [من هم توی حج اذیتت کردم هم اینجا] و منم با لبخند گفتم نه بابا.

پ. نوشت 2: "احمدرضا" قراره 26 اُم با خانواده برن حج عمره (البته از اوائل سال 91 که باهم رفتیم عمره دانشجویی گفته بود که میخوان برن!) و ازم واسه ولیمه 8 فروردین شون دعوت کرد، منم گفتم اگه هفته دوم فروردین قرار شد بیایم سرکار حتما میام!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۳۲
یادگار

من دیروز سر ناهار یادم اومد که بلیط قطارم دقیقا شب چهارشنبه سوری ه! ساعت 21:35. باید زودتر از بقیه وقتا از خونه بزنم بیرون، کاریم نشه خوبه!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۴۰
یادگار

اول زنگ زدم به "محمد.س" که ببینم آشنا کی توی خوابگاست، براش قضیه "احمدرضا.ن" رو تعریف کردم، گفت "سید حمید" و "میم.میم". چون "میم.میم" شمالیه! اون رو انتخاب کردم، هرچند ساروی ها و بابلی ها کارد و پنیرند! زنگ زدم به "میم.میم" و از خواب بیدارش کردم: [سلام. حال شما خوبه؟! از خواب بیدارتون کردم؟! نشناختی؟! میم.میم! هستم] قضیه رو باهاش مطرح کردم اونم گفت که مشکلی نیست و بیاد. بعدش با "احمدرضا" تماس گرفتم و اول پرسیدم که کی میاد و بهش گفتم: [خوابگاه بری بهتر نیست؟! چون بیای پیش من صبح باید 5:30 از خونه بزنی بیرون و ...]. اول گفت: [باشه! پیش دوستای دیگه مم میتونم برم]. گفتم: [نه! من مشکل ندارم، خیلی هم خوشحال میشم بیای. واسه خودت میگم که اذیت نشی. من خودم موقع دفاع م، روز قبلش رفتم خوابگاه]. اونم گفت: [تو با بچه ها آشنا بودی. می خوام توی پاورپوینت و نحوه ارائه کمکم کنی. بعدشم میخوام شب پیش تو بخوابم هنوز که مجردی!...] هیچی دیگه قرار شد ساعت 16 از ساری راه بیوفته و 20 برسه تهران و بیاد پیش من. ساعت 15:45 رفتم که واسه فردا مرخصی ساعتی بگیرم تا به درخواست "احمدرضا" باهاش برم دانشگاه اما با درخواستم موافقت نشد که هیچ! اضافه کار اجباری هم وایستادم!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۸ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
یادگار

توی سرویس "احمدرضا.ن" بهم زنگ زد و گفت میتونه فردا شب (دوشنبه) از ساری بیاد خونه من یا نه؟! منم بهش گفتم مشکلی نیست و میتونه بیاد؛ ولی الان بهش که فکر میکنم میبینم بهتره براش که بره خوابگاه! چون سه شنبه ساعت 8 صبح دفاع داره و اگه بیاد اینجا باید قبل من یعنی ساعتای 05:30 صبح از خونه بزنه بیرون تا حداقل نیم ساعت قبل دفاعش برسه دانشگاه! من خودمم موقع دفاعم، روز قبلش رفتم خوابگاه و شب رو اونجا خوابیدم! حالا فردا باید زنگ بزنم ببینم کسی آشنا توی خوابگاه هست که "احمد" رو بفرستم پیشش یا نه! بعد اگه کسی رو پیدا کردم به خودش زنگ بزنم و جوری حالی ش کنم که خوابگاه رفتن براش بهتره تا ناراحت هم نشه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۳ ، ۰۱:۱۶
یادگار