گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

آخرین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
محبوب ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
مطالب پربحث‌تر
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|

امروز مهندس "مهدی...ه"1 یه جلسه گذاشت واسه پروژه­ای که مدیرِشه تا کارایی که هرگروه تا حالا کرده و از این به بعد باید انجام بده رو مرور کنیم.

همون اول گفت که از گروه آ ی ر و شروع کنیم، منم چون بیشتر از "علی.ح.cp" در جریان بودم براش توضیح دادم که چکارا کردیم. گفت: [تا کی می­تونید خروجی­هاتون رو به ما برسونید؟] یکم مکث کردم تا فکر کنم! و  با اینکه می­دونستم ممکنه تا آخر دی ماه بتونیم کارمون رو تموم کنیم گفتم: [یک ماه دیگه!] آقا تا این رو گفتم آمپرش زد بالا! و گفت: [اگه این­جوریه که به رئیس بگیم کار رو تعطیل کنه؟!] یکم باهام جر­و­بحث کردیم و همزمان داشتم به این فکر می­کردم که داره یکم بد ج ن س ی! میکنه چون از شرایط ما خبر داره و واقعا کار از دست من و همکارم!2 خارجه. از صحبتامون می­تونم به اینا اشاره کنم که:

اون می­گفت: [شما دو هفته پیش گفتید که دو هفته دیگه آماده میشه]

من گفتم: [کِی ما همچین حرفی زدیم؟! کی گفتیم 2 هفته دیگه؟! صحبت دو سه ماه می­کردیم]

ولی خب چون می­دونستم اونم باید جوابگوی بالادستی­هاش باشه، قرار گذاشتیم طیِ جلسه­ای که فردا با دکتر "پ" می­گذاریم یکم از سر و ته کار بزنیم تا بتونیم زودتر نتایج رو برسونیم.

بعد جلسه سریع رفتم پیش "مد...و" تا سوئیچ ماشین رو ازش بگیرم و برم پژوهشکده تا DVD که دیروز داده بودم رایت کنن رو بدم بهشون و از سیستم پردازش موازی اونا هم استفاده کنیم، وقتی برگشتم "محمد.ل" گفت که مهندس "مهدی...ه" کارِت داره! رفتم پیشش، گفت: [اگه می­خوای از سیستم منم استفاده کن]. طرز حرف زدنش عوض شده بود انگار جو جلسه و مدیر بودن ازش رخت بسته بود!

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۴ ، ۲۳:۵۱
یادگار

مواجهه با گوشیِ پست قبل باعث شد دوباره یاد موضوعی بیافتم که قبل­ترها چندباری ذهنم رو مشغول کرده بود!

یه زمانی به این فکر می­کردم که بعد ازدواج، شماره همسرم رو با چه عنوانی تویِ گوشی­م ذخیره کنم؟!

۱۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۴ ، ۲۳:۳۰
یادگار

دو روز بعد شهادت امام رضا (ع) یعنی 22 و 23 آذر رو مرخصی گرفته و مشهد بودم، سه شنبه صبح ساعتای 5 و ربع برگشتم تهران، همزمان با سرویسمون رسیدم سرکوچه مون ولی باید ساکم رو می ذاشتم خونه. بعد این که نماز خوندم از خونه اومدم بیرون تا برم سرکار. قطار تخت دار هم که باشه، خسته سفر میشی.

سه­شنبه و چهارشنبه رو اضافه­کار وایستادم، پنجشنبه هم به این امید که ظهر می­تونم وقتی برگشتم خونه ی دلِ سیر بگیرم بخوابم رفتم سرِکار. ساعتای 11:30 بود که مهندس "مه...ی" به گوشی م زنگ زد و گفت که روی لپ تاپ، ام دی بریزم و همراه راهنماش و نقشه سیکر! براش ببرم کارخونه. منم تا موقعی که داشتم لپ تاپ رو آماده می­کردم به "محمد.ل" گفتم بره سوئیچ ماشین رو از "مد...و" بگیره تا باهم بریم پایین و برگردیم.

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۴ ، ۰۱:۲۱
یادگار

بالاخره امروز تونستم به نقطه صفر! برسم. 

1. آخرین مطلبی که اردیبهشت ماه توی بلاگ.فا نشرش داده بودم رو این جا آوردم.

2. چندتا مطلبی هم که تویِ روزای بی وبلاگی م چه توی لپ تاپ و چه توی کاغذ نوشته بودم رو انتشارشون دادم.

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۴ ، ۰۰:۰۰
یادگار

می گفت: [این مادر ما، هر وقت می خوایم بریم مسافرتی جایی به اندازه دو تا کوپه برامون آذوغه میذاره]

جمله غریبی بود برام!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۴ ، ۱۰:۴۵
یادگار

بعد از ظهر تنهایی مسیر برگشت و رسیدن به سرویس ها رو رفتم. هوا خوب بود و باد  ملایمی می وزید. وقتی رسیدم خونه، وسایلی که قرار بود با خودم ببرم رو آماده کردم و لباسایی هم که قبلا شسته بودم رو تا کردم و گذاشتم توی کمد جا لباسی! چای ها رو هم برداشتم، مردد بودم سرویس قابلمه م رو هم بردارم یا نه واسه همین یه پیام توی گروه سه نفره ای که "مهتاب" در ... ایجاد کرده بود گذاشتم به این مضمون که: [هیشکی نیست؟] دقایقی بعد آبجی بزرگه جواب داد: [چرا هیشکی هست] سریع لباس پوشیدم! و با وب_کم لب تاپ در حالی که کارتن قابلمه رو دستم گرفته بودم یه عکس ازش گرفتم و از خواهرم پرسیدم که این رو بیارم مشد؟ البته پرسید که چیه؟ و براش توضیح دادم که قابلمه 6 پارچه س. اولین چیزی که گفت این بود که: [جهازته]، بعد این که در مورد جا نداشتن و سخت نبودن آوردنش صحبت کرد گفت: [هر وقت رفتی خونه بخت می بری خونه خودت]. از این جا ش رو دیالوگ وار می نویسم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۴ ، ۱۹:۵۷
یادگار

همیشه روزای آخر یه حال و هوای دیگه ای داشته! چه توی دوران تحصیل، چه الان که کارمندم: روزای آخر سال، روزای منتهی به تعطیلات که مرخصی گرفتم و می خوام برم مشهد. این هفته هم که از آغازش، هفته پر کار و استرسی ب شخصه برای من بود.

سه شنبه هرچی به "محمد.ل" گفتم بلیط واسه مشهد برای چهارشنبه بگیر، می گفت که نمی خوام برم و از آخر هم نگرفت، نمی دونم داشت با کی لجبازی می کرد! با خودش یا خانواده ش!1

چهارشنبه از بچه ها فقط من و "محمد.ل" اداره بودیم و بقیه مرخصی گرفته بودن: "cp" که رفته بود سوادکوه، "سهیل.ف" و "مجید.ق" هم رفته بودن مشهد زیارت؛ البته "مرتضی.ق" هم بود. ساعت 8:30 مهندس "مه...ی" اومد پیشم و در مورد پروژه سبک!!! و نوشتن گزارش ش باهم صحبت کردیم. باز به میز "محمد.ل" نگاه کرد و گفت: [بازم که دکتر کفشاش هست ولی خودش نیست!] گفتم: ["مد...و" صداش زد رفت پیشش] در ادامه ازش پرسیدم: [ساعت چند می خوایم بریم ق.د.س؟] جواب داد: [متاسفانه! برنامه امروز کنسل شد، رفتن تست]. می خواستم بگم: [خوشبختانه] که گفتم هیچی نگم تا شر نشه برام یا تیکه ای نشنوم! بازم به "محمد" می گفتم که بره بلیط بگیره، این دفعه معلوم بود دلش میخواد بگیره اگه گیرش بیاد! یکی دو باری رفت پای سیستم اینترنت و برگشت. دفعه آخر (حدود ساعت 12) منم رفتم پی ش و نشستم کنارش. خودش امیدی به گرفتن بلیط از طریق سایت نداشت و می گفت: [باید برم راه آهن] ولی بهش گفتم که: [آقا تو کاری ت نباشه، من برات می گیرم] اواسط کار بهم می گفت: [چیه؟ تو هم نا امید شدی؟] می گفتم نه و به کارم ادامه می دادم2 و بالاخره براش یه بلیط 6 تخته برای حدود ساعت 18:30 به قیمت 50 و خورده ای می گیرم (اسم قطارش هم اگه اشتباه نکنم "مهتاب" بود). بهش گفتم که: [بهت حسودی می کنم! من بلیطم واسه ساعت 21:20 هستش، تو زودتر می رسی]. خودش هم راضی بود که خوش موقع می رسه و از یک روز کامل می تونه استفاده کنه. ساعت 13 که می خواستم برم نماز، چون می دونستم "محمد.ل" اضافه کار نمی مونه ازش خداحافظی کردم. از نماز که برگشتم با توجه به صحبتایی که صبح با مهندس "مه...ی" کرده بودیم، تغییرات رو اعمال کردم ولی خروجی ها غیر عادی شد و برخلاف قبل پایدار نبودن!:( هرکاری به فکرم می رسید انجام دادم تا اگه بشه مشکل رو حل کنم ولی نمی شد. به درماندگی رسیده بودم، این که باید کار و گزارشش رو به یه جایی می رسوندم آخه دوشنبه هم مرخصی گرفته بودم و بعد تعطیلات که رئیس رئسا میان نباید کار مونده ای بوده باشه. دقیقا از ساعت 14:10 تا 16:10 لحظات پراسترسی رو پشت سر گذاشتم، تنها راه پیش روم این موند که تغییرات اعمالی م رو بردارم و ببینم مشکل رفع میشه یا نه؛ که شد و دوباره تونستم خروجی های گل و بلبل دیروز عصرم رو بگیرم فقط باید در اولین جلسه مشاوره این قضیه رو با مهندس "عی...ه" مطرح کنم که وقتی وقتی تعداد سرعت بیشتری برای ورودی شبیه سازی تعریف میکنم نرم افزار قاط میزنه و جواباش این جوری میشه.

پ. نوشت 1: روز قبلش سر خواستگاری با خانواده ش (خواهرش) بحثش شده بوده!

پ. نوشت 2: براش از اینستاگرام یه مثال آوردم که فلانی توی یکی از شبای قدر با دیدن حرم امام رضا (ع) دلش هوای مشهد رو می کنه و شب قدر 23 ام با خانواده راهی راه آهن میشن و همون جا واسه نیم ساعت بعد بلیط گیرشون میاد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۴ ، ۱۹:۵۳
یادگار

جمعه هفته پیش خوابی دیدم! یه مهمونی بود خونه یکی از اقوام نزدیک (نمی دونم کی)، توی یه آپارتمان من توی مهمونی نبودم! ولی می دونستم کیا هستن و میخوان بیان! توی مهمونا یه خانواده غریبه هم دعوت بودن!!! یه دختر خانمه! به همراه پدر و مادرش من توی خونه آروم و قرار نداشتم که ببینم چی میشه و چه صحبتایی رد و بدل شده و نتیجه چی میشه؟ واسه همین سریع لباسای معمولی م (تیشرت و شلوار) رو پوشیدم و مخفیانه خودم رو رسوندم به آپارتمان مذکور، ولی لو رفتم! وقتی رسیدم دایی مهدی و خانواده در حال رفتن بودن ولی بقیه بودن(یه عده داشتن غذا میخوردن یه عده هم که شامل اون سه نفر و مامان! بودن روی مبل یا کاناپه نشسته بودن) و من با دیدنشون سلام کردم و با خودم گفتم: کاش لباس بهتری می پوشیدم!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۴ ، ۱۹:۵۴
یادگار

امروز ساعت 15:45 می­خواستم 153 بار آیه ...!!! رو بخونم، قبلش گفتم حساب کتابم رو نگاه کنم ببینم چی به چیه، واسه همین صفحه *سال 1394 در یک نگاه* تقویم اهدایی رئیسمون رو آوردم که دیدم جمعه 5 تیر چله­م! به روایتی تموم میشه. آخرین روایتم رو هم حساب کردم دیدم 9 مرداده، توی همین حال و هوا بودم که چشمم به صفحه قبل و کناری­ افتاد که *تعطیلات رسمی سال 1394 هجری شمسی* رو نوشته بود، جالب بود، از اول سال تا 15 خرداد هرچی که تعطیل رسمی بوده من مشهد بودم! به صرافت افتادم که رکوردم رو ادامه بدم ولی با بررسی بیشتر فهمیدم نمیشه! البته میشه اما خیلی سخته مثلا عید سعید غدیرخم تک و تنها افتاده جمعه 10 مهر.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۵۴
یادگار

پنجشنبه 21/3 سرکار بودم که "مهتاب" زنگ زد و گفت: [آقای "حم...ه" می­خوان عروسی دعوتت کنن] اول فکر کنم خود داماد بود که می­خواست صحبت کنه اما از الو الو کردنش معلوم بود صدای من نمی­رسه! واسه همین از اتاقمون و پیش دکتر "پ" اومدم بیرون تا راحت­تر صحبت کنم؛ بدون صحبت با داما، گوشی به دست بابای "حامد آقا" رسید و دعوتم کردن که برای مراسم باهاشون برم تاکستان. گفتن که [ساعت 8 یا 10 بیا این­جا، آدرس رو برات اس­ام­اس می­کنیم.] بعدشم دوباره با "مهتاب" صحبت کردم که ببینم مراسمشون چیه و کادو هم لازم داره یا نه!

وقتی اومدم خونه و بعد صرف ناهار تا ساعتای 18 خوابیدم، بیدار که شدم یه اصلاح لایت! کردم به این صورت که یه پروفسوری خیلی ملایم! با ته­ریش گذاشتم البته سعی کردم که سبیلام پررنگ­تر! بمونه*. بعدشم رفتم حموم و یه چند تکه لباس هم شستم. تا ساعت 20:30 اینا منتظر بودم که باهام تماس بگیرن اما خبری نشد بنابراین خودم زنگ زدم به "مهتاب"؛ تا این­جا فکر می­کردم منظور از ساعتای اعلام شده، امشب بوده ولی وقتی با "مهتاب" صحبت کردم فهمیدم منظورشون 8 تا 10 صبح جمعه بوده نه پنجشنبه شب. قرار شد ساعت 10 خونه­ی "مهدی آقا" شون باشم.

صبح ساعت 7 بیدار شدم و بعد خوردن شیر نسکافه عسل! و بیسکوئیت از خونه زدم بیرون. ساعت 8:15 مترو سبلان بودم که "مهتاب" خواب­آلوده زنگ زد تا ببینه بیدارم و راه افتادم یا نه. ساعت 9:35 رسیدم خونه­شون یعنی نیم­ساعت زودتر از قرارمون. "حامد آقا" جلوی باباشون بهم گفتن: [پیش بابام جایزه داری! چون نفر اولی که حاضر شدی]. تا همه مهموناشون برسن و آماده رفتن بشیم بیش از یک­ساعتی طول کشید. قرار شد من و "مهتاب" و "حامدآقا" سوار ماشین پسرخاله "حامدآقا" بشیم. شروع آهنگ­ها، اعتراض "حامدآقا" رو درپی داشت! و گفت: [اگه می­خوای از این آهنگ­ها بذاری، نذاری بهتره! توی مراسم "محمد" که مداحی می­کنن و باید سینه بزنیم! حداقل بذار تا اون­جا واسه خودمون حال کنیم]. از این­جا بود که آهنگ­های شاد شروع شد؛ البته "حامدآقا" بهم گفتن: [یه وخ به بابا نگم که ...]:)

پ. نوشت: یه روز توی مترو، یه مرد (پسر) جوونه رو دیدم که سبیل گذاشته بود و خیلی با مدلش حال کردم، یه بار که حسّ و انگیزه­ش! باشه سبیلِ تَک! اون مدلی می­گذارم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۵۳
یادگار