گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

آخرین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
محبوب ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
مطالب پربحث‌تر
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|

۶۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اداره» ثبت شده است

دوشنبه 25 اسفند ساعت 13 تا 15 قرار بود جشن تلاش! برگزار بشه. چون جشن بود، مدیر صنعت ولخرجی کرده بود و غذا چلو ماهیچه به همراه دلستر، سالاد و ماست موسیر به همه کارکنان داد، نمیدونم از کجا فهمیده بودن من قصد افزایش وزن پیدا کردم!:>

"سهیل.ف.ج" صبح مرخصی ساعتی گرفت که زودتر راه بیوفته و بره شمال! (لنگرود) تا به ترافیک نخوره.

توی جشن پاداش آخر سال+100 تومن برامون واریز کردن. بعد جشن "محمد.ل"، "علی.ح.cp" رفتن تا با هم برن استخر، "مجید.ق" هم رفت خونه. "مرتضی.ق" مونده بود و من و "اسکندر". "مرتضی" نیم ساعت بعد رفت که اونم بره شمال! قبل ناهار در مورد کدورتی که بینمون پیش اومده بود باهاش صحبت کردم و علت دلخوری م رو براش توضیح دادم اونم قبول کرد، می خواستم اینور سال همه چی تموم بشه!O:-) البته با "محمد.ل" هنوز مشکلم رو حل نکردم و همچنان برخوردم باهاش سرده!>:P

ساعتای 17 "سهیل.ف" به مهندس "شا...ن" زنگ زد که بپرسه پولایی که واریز کردن چیا بوده! و گفت رسیده لنگرود. چند دقیقه بعد هم مهدس "شا...ن" از همه خداحافظی کرد تا اونم بره.

من و "اسکندر" هم تا 18:45 دقیقه وایستادیم تا آخرین اضافه کاری سال رو ثبت کنم و اسفند رو به 67 ساعت برسونم.

قبل اینکه به درب خروجی پارکینگ اتوبوسا برسیم به "اسکندر" گفتم که احتمالا امروز بگردنمون! که دیدیم بله، سرباز گذاشته بودن واسه تفتیش.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۰۵
یادگار

از شب قبل پیراهن خوبه م! رو اتو و صورتم رو هم ی نمیچه اصلاحی کرده بودم چون قرار بود دکتر "پ" رو اینور سال برای آخرین بار ببینم. صبح امروز هم خوابم نبرد! ساعت 8:30 بچه ها رفتن کلاس مهندسی سیستم. دوروبر 9 بود که "علی.ح.cp" اس داد بهم که: ["شه...ز" میگه اگه مرخصی میخوای برو] منم سریع رفتم به "مد...و" اس ام اس رو نشون دادم! اول گفت: [از کجا بدونم راست میگه؟ چرا "شه...ز" به من نگفت؟] گفتم که "علی.ح" اصلا خبر نداشته که من مرخصی میخوام بگیرم و خلاصه راضی ش کردم و مجوز ساعتی م رو ثبت سیستم کرد. از درب شمال سوار ماشین شدم تا میدون سبلان. از اون جا هم پیاده رفتم خونه تا شناسنامه م رو بردارم. "علی.ا" هم خونه بود و نرفته بود سرکار! حواله کفش م رو برداشتم که اگه وقت کردم برم کفش هم بگیرم از شعبه چهارراه زرتشت. یک لیوان آب سرد خوردم و زدم بیرون. با مترو رفتم انقلاب. ساعت 10:45 مجمع ناشران ...! بودم. جایزه م رو که یک کارت هدیه بود رو تحویل گرفتم. چون ساعت هنوز 11:15 بود و به نظرم وقت داشتم از انقلاب با مترو رفتم چهارراه ولیعصر تا با اتوبوس های بی.آر.تی برم چهاراه زرتشت. البته شاید از همون میدون انقلاب می تونستم سوار بی.آر.تی ها بشم! قصدم خرید یک کفش مجلسی بود برای همین از بیرون مغازه تمام مدل های مجلسی رو یه نگاهی کردم، البته دیروز از "سهیل.ف.ج" که قبلا با خانمش رفته بود همون شعبه و کفش مجلسی خریده بود، مدل کفشش رو پرسیده بودم. دو سه تا مدل رو درنظر گرفتم و رفتم داخل. یکی رو که شماره مناسب من رو نداشت، از یکی هم که خوشم نیومد! موند فقط همون یکی "سهیل.ف"! جوری نبود که کفش بگه: [من مالِ تو هستم]! منم که سخت انتخاب! ولی چون باید میخریدم، همون رو برداشتم (البته با خودم گفتم چون خانم "سهیل.ف" باهاش بوده و با سلیقه یه خانم خریده شده، دلم یه جورایی قرص بود!). با مترو اول رفتم خونه، کفش م رو گذاشتم و بازم ی لیوان آب سرد خوردم و زدم بیرون. ساعت 13 رسیدم سرکار، از همون جا بدو بدو رفتم ناهارخوری، آبگوشت تموم شده بود و عدس پلو با گوشت خوردم. عصر هم که دکتر "پ" اومد.

ب .نوشت: عکس کفش به پیشنهاد یکی از خوانندگان! در ادامه

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۴ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۵۹
یادگار

طبق معمول دوتا صندلی گذاشتم رو به روی هم و پاهام رو روی صندلی رو به رویی گذاشتم ولی اصلا خوابم نبرد! فقط نیم ساعت چشم هام رو بسته بودم. ساعت 7:15 بلند شدم و رفتم دستشویی و بعدش دست و صورتم رو شستم، اومدم بیرون، وارد آبدارخونه که شدم تا چای بریزم حس کردم که چقدر راحتم! چقدر راحت دارم قدم برمیدارم! انگار روی ابرهام! یهو به پاهام نگاه کردم دیدم با دمپایی های دستشویی اومدم بیرون! سریع عین برق دویدم سمت دستشویی تا هنوز که کسی ندیدتم عوضشون کنم و صندل های خودم رو بپوشم.

بعد صبحونه، مهندس "شه...ز" اومد اتاقمون دنبال "مرتضی.ق"، ازش در مورد تست پرسیدیم که گفت: [تست اصلا انجام نشده]! با خودمون گفتیم وای تا پنجشنبه 28اُم باید بیایم سرکار! توی راهرو بهش گفتم: [فردا یا پس فردا صبح ساعتی میخوام، ی کار اداری دارم] گفت: [فعلا حرفش رو نزن که رئیس عصبانیه و یه جلسه هم میخوان با *** ای ها در مورد مستندات بذارن ولی باشه ببینم چی میشه]

به "سهیل.ف.ج" میگم: [جلسه بررسی مستندات رو برگزار نمیکنن! شده مثلِ وقتی یه امتحان خیلی سخت و پرحجم داری و چیزی نخوندی! بعد هی استاد امتحان رو میندازه به روز بعد! استرس وقت میگیری!] ساعت 10:30 صدامون کردن که بریم اتاق جلسات. از روئسا فقط مهندس "شه...ز" اومد جلسه و مهندس "مه...ی" و رئیس توی دفتر رئیس جلسه گذاشتن با مستر هان! البته چون جا واسه همه نبود، نوبت به نوبت نشد. هرکسی کسری ها و نیازمندی های سندی که دستش بود رو می گفت. نمی دونم چرا مهندس "عا...ی" این جوریه؟! دوست داشت ما رو خراب کنه و خودش رو مطلع و کاردرست نشون بده! آخه آدم اینقدر بدجنس و تنگ نظر؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۳۵
یادگار

سه شنبه وقت اضافه کاری، مهندس "شه...ز" صدامون کرد که بریم اتاقش. بهمون میگه :[یه نامه ای اومده که یک سری تعداد محدود رو واسه حج ثبت نام میکنن، کدومتون میخواید؟] "مجید.ق" گفت: [من] که مهندس بهش گفت: [غیر تو! بابا خجالت بکش!]* به ترتیبی که نشسته بودیم، نوبت من رسید و چون "محمد.ل" مشهد بود، تنها مجرد اون جمع من بودم و گفتم: [من که مجردم! نه]. نوبت به مهندس "شا...ن" که رسید، اونم گفت نه و رو به من ادامه داد: [البته فکر نکنم ربطی به مجردی و متاهلی داشته باشه] که من جواب دادم: [درسته ولی تنهایی که حال نمیده!]

پ. نوشت: "مجید.ق" تازه مراسم عروسی ش رو برگزار کرده و در تعطیلات عید قراره با خانواده ش و خانمش بره عتبات، ماه عسل!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۳۳
یادگار

من دیروز سر ناهار یادم اومد که بلیط قطارم دقیقا شب چهارشنبه سوری ه! ساعت 21:35. باید زودتر از بقیه وقتا از خونه بزنم بیرون، کاریم نشه خوبه!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۴۰
یادگار

اول زنگ زدم به "محمد.س" که ببینم آشنا کی توی خوابگاست، براش قضیه "احمدرضا.ن" رو تعریف کردم، گفت "سید حمید" و "میم.میم". چون "میم.میم" شمالیه! اون رو انتخاب کردم، هرچند ساروی ها و بابلی ها کارد و پنیرند! زنگ زدم به "میم.میم" و از خواب بیدارش کردم: [سلام. حال شما خوبه؟! از خواب بیدارتون کردم؟! نشناختی؟! میم.میم! هستم] قضیه رو باهاش مطرح کردم اونم گفت که مشکلی نیست و بیاد. بعدش با "احمدرضا" تماس گرفتم و اول پرسیدم که کی میاد و بهش گفتم: [خوابگاه بری بهتر نیست؟! چون بیای پیش من صبح باید 5:30 از خونه بزنی بیرون و ...]. اول گفت: [باشه! پیش دوستای دیگه مم میتونم برم]. گفتم: [نه! من مشکل ندارم، خیلی هم خوشحال میشم بیای. واسه خودت میگم که اذیت نشی. من خودم موقع دفاع م، روز قبلش رفتم خوابگاه]. اونم گفت: [تو با بچه ها آشنا بودی. می خوام توی پاورپوینت و نحوه ارائه کمکم کنی. بعدشم میخوام شب پیش تو بخوابم هنوز که مجردی!...] هیچی دیگه قرار شد ساعت 16 از ساری راه بیوفته و 20 برسه تهران و بیاد پیش من. ساعت 15:45 رفتم که واسه فردا مرخصی ساعتی بگیرم تا به درخواست "احمدرضا" باهاش برم دانشگاه اما با درخواستم موافقت نشد که هیچ! اضافه کار اجباری هم وایستادم!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۸ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
یادگار

1. رفتیم پیش "اب...ی" تا مشخصاتمون رو توی سیستم وارد کنه واسه درج در کارت شناسایی وزارت!1

2. "اب...ی" آخرش به متاهلا (سهیل،مجید و علی) گفت از اردیبهشت می تویند تقاضای خونه سازمانی بدید و حدودا یک ماهی طول میکشه که در کمیسیون مطرح بشه و بهتون تعلق بگیره.2

3. به "محید.ق" گفتم شما اردیبهشت تقاضا بدید، اگه بهتون خونه سازمانی دادند بعد من برم ازدواج کنم!

4. "محمد.ل.ف" یه سینی با سه تا فنجون آورد تا واسه دکتر "پ" و خودمون چایِ لاهیجانی که "سهیل.ف.ج" آورده بریزه، دکتر هم ازش تشکر کرد و گفت: [ایشالا عروسی بچه سومِ ت!] "محمد" هم گفت: [هنوز کو تا بچه! مجردیم فعلا که! آقای "مح...ی" یه پله جلوترن باز!] دکتر دوباره با اشاره به من گفت: [آقای "مح...ی" متاهل بشه زندگی موفق و خوبی داره، آدمِ با محبّتیه!] منم دوباره جیگرکیف شدم!

5. شب که با "سهیل" و "مجید" میرفتیم سمت سرویسا، صحبت از خروپف! شد. اینکه نزدیکای ازدواجِ "سهیل" خانمش ازش میپرسه: [خروپف که نمیکنی یه وقت؟!] یا "مجید" که خروپف میکنه و مادرش از دستش عاصی بوده و از خانمش که تازه باهم شدن پرسیده: [چه جوری تحمل میکنی خروپف ش رو؟] خانمش هم در جواب گفته: [اصلا تا حالا نفهمیدم!]

پ. نوشت1: به "سهیل.ف.ج" هم یک ماه پیش گفته بودم که یکی از فانتزیام! اینه که پلیس راهنمایی و رانندگی جلوم رو بگیره بعد من کارتم رو دربیارم و بگم همکاریم!

پ. نوشت2: البته جناب "اب...ی" زیاد دروغ میگه!

ج. نوشت: ان شاءالله که گیر و گور کارمون فردا برطرف بشه! نمی خوام 28 اسفند و هفته دوم سال جدید برم سرکار!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۳۲
یادگار

توی این ده ماهی که سر کار هستم تا حالا نشده بود ک با ماشین دفترمون رانندگی کنم! اما امروز بالاخره سوار پیکان وانت شدم و ترسم ریخت!

پ. نوشت: گواهینامه دارم و هم توی مشهد هم جاده (از جمله مشهد به تهران از راه شمال! و تهران به مشهد از راه سمنان) پشت فرمون نشستم اما این جا یکم ترس داشتم! شاید به خاطر خی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۴۸
یادگار

چهارشنبه بالاخره توی فلاسکی که خریده بودم آویشن دَم! کردم. می خواستم تست کنم ببینم چند دقیقه بمونه خوب دم می کشه و تا کی رنگ و بوش خوب می مونه! می خواستم از فرداش (پنجشنبه)، وقتایی که دکتر "پ" میاد بهش چای (دمنوش) آویشن بدم. البته توی خونه هم دم می کردم توی فلاسک ولی خب این جا بحث پذیرایی از دکتر بود. بین 20 تا 40 دقیقه زمان مناسب برای نوشیدنش به دست اومد! شب که اومدم خونه، "علی.ا" CD-RW هایی که برام قرار بود بخره رو بهم داد. دیدم DVD-RW هستن! گفت: [اوه! فقط RW ش رو نگاه کردم] هیچی دیگه! قرار شد فرداش خودم برم ولیعصر و عوضشون کنم.

پنجشنبه دکتر "پ" و مهندس "عل...ه" اومدن، صدای مهندس گرفته بود و خودش از آویشن گفت که خوبه! منم یادم اومد و فلاسک رو برداشتم و رفتم از کارخونه روبه رویی آبجوش ش کردم (چون آب اون جا زلال تره!) و آوردم توی اتاق و آویشن دم کردم، بعد 20 دقیقه رفتم یه سینی با چندتا فنجون از توی آرشیو! آوردم و پرشون کردم. دکتر "پ" گفت: [به به! چای سبزه؟] گفتم: [نه، آویشنه] گفت: [عاشقشم] قیافه من اون لحظه: 

ظهر که اومدم خونه بعد ناهار گرفتم خوابیدم، بیدار که شدم نماز خوندم و رفتم ولیعصر، اصلا CD-RW نداشت و فقط DVD داشت! هرجور بود راضی ش کردم که جنس خریده شده رو پس بگیره!

برگشتنا توی مترو ایستاده بودم که صدای خر و پف شنیدم! برگشتم و دیدم یه آقایه خوابیده و ...؛ همه کسایی که اون دور و بر بودیم یه لبخندی زدیم و منم یاد خودم و بحث چند روز پیش با میم! افتادم! این که چ جوری می تونم توی سرویس یا مترو و اتوبوس بخوابم؟! این بنده خدا خوابیده بود که هیچ! خر و پف هم می کرد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۰۱
یادگار

زنگ زدم به "محمد.ک". گفت که برم پیشش چون راه دوره و پیاده باید برگردم گفتم که حالا ببینم چی میشه. گفت: [بیا می خوام ازت تشکر کنم و سبیلات رو ببینم! از دکتر "دو..ی" خجالت نکشیدی پروفسوری میگذاری؟!] اول یه سر کارخونه رفتم بعدش به "محمد.ک" زنگ زدم و گفتم: [الان بیام؟ ناهار که نمیخواید بخورید؟] بعد که ok داد، پیاده رفتم پایین. البته قبلش، پیش از این که بیام کارخونه، یه دونه از فایل های case پروژه رو براش شِیر کرده بودم و توی راه دوباره باهاش تماس گرفتم و ازش تاییدیه! گرفتم که اون فایل واسه انجام کار کافیه براشون یا نه.

وقتی رسیدم پیشش، اول یه کمی در مورد کار قبلی ای که واسمون انجام داده بودن و ایراداتی که بهشون گرفته بودیم صحبت کردیم و بعد هم در مورد اجراهای جدیدی که لازم داریم. کل شرایط اجراهامون رو بهش گفتم و همه رو توی یک کاغذ A4 نوشت و با میخ! زد به دیوار کنار میزش. بعدش بهش گفتم: [حالا یکم راجع به مراسم عروسی ت صحبت کنیم!] و بعد سریع ادامه دادم: [چرا دست بابای خودت رو نبوسیدی؟! و فقط دست پدرخانم رو ماچ کردی؟!] گفت: [نه! اول دست بابام رو بوس کردم، اگه بوس نمی کردم که بابام کله م رو میکند! دست پدر خانمم رو این جوری بوس کردم:]! دست من رو گرفت، برد سمت دهنش و شست خودش رو بوس کرد. گفت: [موقع بوسیدن دست پدرخانمم فقط خم شدم و بلند شدم] از "نسیم" هم پرسید که: [دست پدرم رو بوس کردم یا نه؟!] که "نسیم" تاییدش کرد! رو به "محمد" گفتم: [اون موقع که بهت گفتن دست پدر و پدرخانم رو ببوس، اصلا حواست نبود] گفت: [اولش آره ولی بعد فهمیدم!] "نسیم" اون جا گفت: [حواسش از اول تا آخر سمت خانما بود! می خواست برگرده اون جا!] خلاصه از من اصرار و ازون انکار تا این که گفت: [فیلماش که هست! نگاه می کنم] بهش گفتم: [آره، تقاضای ویدئوچک! می کنیم]

بعد عروسی شون باهم رفته بودن کیش، ماه عسل. رسید هتل و بلیط تئاترشون رو بهم نشون داد. وقت ناهار و نماز شده بود و من باید برمی گشتم، اونم می خواست بره بانک سپهِ کنارشون واسه همین باهم اومدیم بیرون و منم باهاش رفتم توی بانک. فکر کنم دوتا چک بود که باید می ریخت به حسابش. فکر کنم یکی ش برای پدرخانمش بود و نیاز بود پشتش امضا بشه واسه همین رو به من گفت: [آقای "ص"! لطفا این جا رو امضا کنید] وقتی امضا کردم، ادامه داد: [اسم و فامیلی ت رو هم بنویس: "مجید.ص"]! از بانک که اومدیم بیرون واسه شون ناهار آورده بودن و از راننده خواست که من رو تا یه جایی برسونه. دمِ در ِغذاخوری و نمازخونه صنعتمون پیاده شدم.

ب. نوشت: وقتی داشتم الان (1394/09/29) دوباره این مطلب رو از توی وُرد میاورم اینجا و میخوندمش دیدم چقدر غلط املایی داشتم توی نسخه یِ "بلاگفا"م! ی سوتی هم در آوردن اسامی داده بودم که اون موقع متوجه نشده بودم و الان درستش کردم البته هم اینک شک کردم که شاید اون موقع از عمد یکی از اسامی رو اونجوری نوشته بودم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۵۹
یادگار