گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

آخرین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
محبوب ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
مطالب پربحث‌تر
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|

۵۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خانواده» ثبت شده است

ساعت ۸:۱۰ با سروصدای مهماندار برای جمع کردن ملحفه ها بیدار میشم.پیرهن و جورابام رو میپوشم و ملافه هام رو  جمع میکنم و تختم رو برمیگردونم تا جای نشستن باشه،بعدشم رفتم دستشویی. خالی بود، میخواستم در رو ببندم ک ی خانمه اومد و گفت:[میشه یکم مایع بردارم؟] منم گفتم بله بفرمایید و همون تو کشیدم کنار. بعد ک رفت در رد بستم. هنوز ایستاده بودم ک یکی میخواست در رو باز کنه! تو دلم گفتم[بابا تازه اومدم، الان تا اخر کارم هی در میزنه!]

اومدم توی کوپه مون و کنار پنجره نشستم، ساعتم رو از جیب کاپشنم در آوردم و ب دستم بستم. دنبال این بودم ک ببینم کجایی م تا زمان باقی مونده رو تخمین بزنم، سوله های ابی رنگ رو دیدم شک کردم ک ایرانخودرو بینالوده یا نه،که چند ثانیه بعد توربینای بادی رو دیدم و فهمیدم دیزباده و چهل دقیقه دیگه میرسیم یعنی تقریبا نه و ده دقیقه. ۸:۴۶ مهدی زنگ زد و گفتم ک الان ایستگاه تربتیم و نیم ساعت دیگه میرسم. فریمان! متاسفانه توی ایستگاها زیاد نگه میداره و دیرتر از حد معمول میرسیم اگه همینجوری توی ایستگاه سلام هم بخواد نگه داره زودتر از ی ربع ب ده نمیرسیم! ۹:۱۵ زنگ زدم ب گوشی بابا تا بگم ک اگه راه نیوفتادن صبر کنن تا خبرشون کنم ک مهدی گوشی رو برداشت و گفت تازه بابا میخوان راه بیوفتن ک بهش گفتم فعلا نیان! ی لحظه خوابم برد و فکر کردم وسط بیابون نگه داشته نگو که ایستگاه سلام بوده! وقتی ساختمون های مشهد رو دیدم زنگ زدم ب بابا تا حرکت کنن! احتمالا باید چند دقیقه ای توی ایستگاه منتظرشون بمونم! دقیقا ساعت ۱۰رسید توی ایستگاه، عجله ای واسه ترک قطار نداشتم حین پیاده شدن وقتی دیدم درب دستشویی بازه از فرصت استفاده کردم و با آب و دستم موهام رو مرتب کردم. توی ایستگاه نشسته م و منتظر بودم تا بالاخره ساعت ۱۰:۴۸ خودم زنگ زدم ب موبایل بابا، مهدی گوشی رو برداشت و گفت: بابا گوشی ش رو با خودش نبرده! رفتم جای همیشگی! داشتم از این وضتیت کفری میشدم ک ده و چهل پنج دقیقه ماشینمون رو دیدم ک بابا میخوان پارکش کنن. خوشحال رفتم سمت ماشین، وسایلم رو صندلی عقب گذاشتم و جلو سوار شدم و باهاشون روبوسی کردم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۴۵
یادگار

از سه شنبه هم که بالاخره اینترنت دار شدیم (وایمکس ایرانسل) و چون 256 نامحدوده از هر فرصتی مثل سفر 1 روزه "علی.ا" به گیلان بهره برده و آلبوم آلبوم، آهنگ خوانندگان مورد نظرم رو دانلود می کردم تا وقتی رفتم مشهد و ان شاءالله توی مسافرت در ماشین فیض کافی رو ببرم!

ناهار رو زنگ زدم از بیرون کوبیده آوردن. یه سِری لباس هم داشتم که باید می شستم شون ولی منتظر تماس "مهتاب" هم بودم. ساعت 16 "مهتاب" پیامک داد که کارش هنوز تموم نشده، منم که دیگه غذام هضم شده بود! رفتم که لباس هام رو بشورم. وقتی برگشتم دیدم لحظاتی قبل هم زنگ زده هم اس داده که: [چکار کنیم؟ بریم یا بذاریم واسه فردا؟!] بهش زنگ زدم و قرار شد حاضر شیم و بریم هفت حوض. جلوی شیرینی فروشی مترو سرسبز هم رو دیدیم. "مهتاب" گفت: [بریم اول نماز بخونیم؟] گفتم باشه و رفتیم مسجدالنبی نارمک که دور میدونه. هردومون وضو داشتیم و به موقع هم رسیدیم قبل بستن نماز اول (البته "مهتاب" بعد که اومدیم بیرون بهم گفت: [توی قسمت خانما که جا نبود و مجبور شدم وایستم تا نماز اول تموم بشه!] که منم بهش گفتم: [می رفتی جلوتر، بالاخره اون لاماها جا پیدا میشد]) خوب بود، آخرین شبِ جمعه سال، نماز رو توی مسجد خوندیم و یادی از اسیران خاک هم کردیم. بعد نماز رفتیم سمت شهر کتابِ اونور خیابون مسجد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۵۱
یادگار

شب پنج شنبه بابا زنگ زدن بهم. بعد سلام و احوالپرسی، از اومدنم پرسیدن که همون 26 اُم میام یا نه؟! گفتم که: [احتمال خیلی زیاد همون 26اُم میام.] میون حرفا بهم گفتن: [حامد آقا اومدن تهران؟] گفتم که: [قرار بوده بیان ولی نه، نیومدن! چرا؟!] گفتن: [چون چند وقتیه خبری نداریم ازشون!] در مورد حسابای بانکی هم باهام صحبت کردن! بعد با مهدی حرف زدم و بهش گفتم که اداره چی بهمون دادن! باورش نمیشد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۱
یادگار

هفته پیش "مهتاب" اومد تهران و من رفتم دنبالش! البته با مترو و بی.آر.تی رفتم دنبالش.
رفتنا که تنها بودم اینا جلب توجه کرد برام و توی گوشی م به صورت مکتوب ثبت شون کردم:
   1. زن جوانی که بیشتر از ی سر و گردن با شوهرش اختلاف قدی داره و لباش هم قرمزه، 10-20 ثانیه به صورت تابلو خمیازه می کشه بدون این که جلوی دهانش رو بگیره!
   2. پسر نوجوونی که قیافه نداره و زار و لاغره و شبیه جاستین شلوار پوشیده با اون تی-شرت صورتی ش!
برگشتنا توی بی.آر.تی من نشسته بودم که دیدم یه آقایی داره کفشش رو به کفش من می ماله! منم که کفش م رو قبل این که از خونه بزنم بیرون واکس زده بودم نگاهی بهش انداختم، اون جا بود که خودش فهمید و با خنده گفت: [ببخشید، فکر کردم میله ست] منم با لبخند گفتم: [خواهش می کنم، اشکالی نداره]
مترو ایستگاه دانشگاه امام علی (ع) رفتیم سمت واگن مخصوص بانوان (ته مترو)، مترو که اومد سوار واگنی شدیم که نصفش مخصوص بانوان بود و نصفه دیگه مختلط! چون قسمت درهم! جا نبود به "مهتاب" گفتم: [تو برو اونور] منم یه جای خالی پیدا کردم و نشستم، البته پاهای پسرک خوابیده رو یکم بلند کردم ک بتونم بشینم و بیدار نشه بچه (پسر روی پاهای پدرش خوابیده بود و مادر هم کنار شوهرش نشسته بود). هرچی به قسمت کناری (بانوان) نگاه کردم "مهتاب" رو ندیدم! بعد یکم که توجه کردم دیدم میله های اتصالی رو بهم جوش دادن ک کسی نتونه وارد قسمت ویژه بانوان بشه، بعدشم که ب کنار در نگاه کردم "مهتاب" رو دیدم و با ایما و اشاره و لبخند بهش گفتم :[نرفتی اونور؟! من فکر کردم نشستی!] ایستگاه بعدی سریع رفت بیرون و از درب دیگه وارد قسمت وِیژه شد.
   3. مادر پسر بچه ناخن های انگشت شست و اشاره ش رو کامل لاک سیاه زده بود (انگار توی قیر فرو کرده بود)، ناخن وسطی ش رو نصفه لاک زده بود؛ بقیه ناخن هاشم ندیدم دیگه.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۰۱
یادگار

دیشب خواب دیدم که "مصطفی" تصادف کرده و مُرده! امشب زنگ زدم خونه. بعد سلام و احوالپرسی، خوابم رو واسه "مهدی" تعریف کردم و اونم گفت که رفته سربازی! در مورد "زهرا" ازش پرسیدم که گفت: [هنوزم پایین میاد و یکشنبه ها با بابا میره مدرسه! چون هم "مریم" کلاس داره هم من] برام جالب شد! بعد صحبت با بابا که گفتن "زهرا" میره کلاس پیش دبستانی ها! یعنی بچه های بزرگتر از خودش و براشون حرف میزنه!:D، یه زنگی هم به بالا! زدم، گوشی رو "زهرا" برداشت. بعدش به ترتیب با "مریم" و آقا "رضا" صحبت کردم.

به همه گفتم که بالاخره امروز دفترچه بیمه دار شدم!

پ. نوشت 1: *مصطفی* پسر عموعباس م هست.

ج. نوشت: توی تلفن واقعا حس کردم که زندگی؛ مشهد، توی خونه مون جریان داره نه این جا، صبح ساعت 6 پا میشی میری بیرون از خونه تا 7 شب سرِ کاری و 8 میرسی خونه! که چی بشه؟! به قول همکارا موقع تموم شدنِ روز کاری: [بریم بخوابیم، فردا صبح سرحال برگردیم کارمون رو دوباره شروع کنیم]

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۵۹
یادگار

تازه نشستم پای سیستم و توی نت بودم که برامون مهمون اومد، فکر کنم "الهام" دختر خاله م اینا بودن، بابا از اتاق رفتن بیرون و البته قبل رفتن پاور سیستم رو خاموش کردن! عصبانی شدم و یکم با صدای بلند غرولند کردم طوری که همزمان که مهمونا داشتن با خانواده احوالپرسی می کردن صدای من رو هم شنیدن! خیلی عصبانی بودم و می خواستم ی کاری کنم! مثلا ی چیزی رو محکم بزنم زمین یا ...! با خودم گفتم که چه کاریه؟! چرا به خودم یا وسایل آسیب برسونم؟! پس خویشتن داری نموده و خشم خود را فروخوردم! چند لحظه بعد مامان و "مریم" به همراه "الهام" اومدن توی اتاق! می خواستم ب نشانه اعتراض بی محلی کنم و اتاق رو ترک کنم اما فهمیدم که می خوان در مورد ازدواج باهم صحبت کنن! 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۲۱
یادگار

حدود یک ماه پیش "مهتاب" پیامکی فرستاد بهم که فلان شماره رو به فلان شماره اس! کن. منم پیامک زددم. مسابقه کتابخوانی بود. از هفته پیش اس ام اس هایی از طرف همون مرکز برام می اومد که شما در قرعه کشی شرکت داده شده اید و یا فلان مسابقه جدید رو شرکت کنید و ... تا امروز عصر که این پیامک واسم اومد:

کتاب و زندگی؛ من زنده ام

شما در قرعه کشی مسابقه کتاب و زندگی برنده شده اید. جهت تکمیل فرم دریافت جایزه، از روز دوشنبه به سایت مسابقه مراجعه کنید.

البته پیامک رو ساعت 18:45 موقع خروج از دفترمون دیدم و زیاد جلب توجه نکرد برام! اومدم خونه، همین جور داشتم تلویزیون می دیدم و هر از گاهی هم توی نت می چرخیدم که یاد پیامکِ افتادم. اومدم توی سایتشون و شماره م رو وارد کردم و نوشت:

تبریک

شما برنده کارت هدیه شدید

 

رفتم توی قسمت مشاهده برندگان قرعه کشی مرحله اول و شماره م رو با Ctrl+F جستجو کردم! کدم 9536309584 بود!

همون پیامک رو واسه "مهتاب" اس ام اس کردم و بعد چند دقیقه از خونه شون بهم زنگ زدن! فهمیدم "حامد" آقاست و خبرا بهش رسیده. با خنده سلام و احوالپرسی کردم و در جواب این سوال که چی بردم گفتم: [کارت هدیه]. از قضیه مسابقه پرسیدم و گفت که کتاب ش رو خریده بوده و سه نفر می تونستن توی مسابقه شرکت کنن، یکی خودش، یکی "مهتاب"؛ دنبال نفر سوم می گشتن که "مهتاب" من رو پیشنهاد میده! "حامد" آقا توی تلفن گفت که "مهتاب" خانم گفته "م ح س ن" خرشانسه! البته "مهتاب" گفته شانسم خوبه و واژه خر! رو "حامد"آقا اضافه کرده. حتما!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۲۲
یادگار

جمعه بالاخره تعطیل بودیم! ساعت گوشی م زنگ میزد و من دوست نداشتم پاشم! تا اینکه "مهتاب" تماس گرفت. قرار شد بیاد و تا شب یعنی قبل اومدن "علی.ا" پیشم بمونه. بعد که قطع کرد و اومدم توی حال، پاکت دعوت جشن محل کارم رو دیدم که از ساعت 14:30 تا 18 بود. باید می رفتم وگرنه 200هزارتومنم می پرید! دوباره به "مهتاب" زنگ زدم و شرح ماوقع کردم! اونم خیلی منطقی پذیرفت که بیاد و عصر بره! بازم رفتم دم مترو سبلان دنبالش تا باهم بیایم خونه، توی راه هم دوتا رون مرغ واسه ناهار گرفتم به همراه دو عدد هویج! که شد 200 تومن. اومدیم خونه، اول یه چای آویشن دم کردم بعدش خدا خیرش بده "مهتاب" شروع کرد به غذا درست کردن؛ دستش دردنکنه واقعا خوشمزه شده بود البته خودش می گفت چون یکم مرغا ته گرفته خوشمزه شده! ساعت 15 یه کم میوه شستم و آوردم تا باهم بخوریم. 15:30 شده بود که گفت: [مگه نمی خواستی ساعت سه و ربع بری؟! دیرت نشه!] مجبور بودم وگرنه دوست نداشتم "مهتاب" بره. باهم حاضر شدیم و زدیم بیرون تا سر سبلان باهم اومدیم و اون رفت سمت مترو و من برگشتم و رفتم به طرف میدون تا از اونجا با ماشین برم سرکار!

مراسم خوبی بود، برعکس روزای کاری هیچ محدودیتی نبود! اگه می دونستم به ورود افراد بدون کارت دعوت گیر نمیدن "مهتاب" رو هم با خودم میاوردم تا ببینه کجا کار می کنم! "مجید.ق" که دو روز قبل توی کاشان مراسم عروسی ش بود با خانمش اومده بوده و خانمش بهش میگه که: [این جا کار می کنی؟ خرابه س که!]

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۵۵
یادگار
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۴ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۳۴
یادگار

تا دیشب با خودم می­ گفتم که سال دیگه تنهایی یه جا رو می گیرم و تنها زندگی می کنم! دیشب تازه خوابیده بودم که نمی دونم صدایی اومد یا خواب بدی دیدم که از خواب پریدم ولی از جام بلند نشدم و چشام رو هم باز نکردم. فقط یادمه از ترس داشتم می لرزیدم!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۳ ، ۰۱:۲۴
یادگار