گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

آخرین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
محبوب ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
مطالب پربحث‌تر
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|

۶۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اداره» ثبت شده است

صبح به زور از خواب بیدار شدم، امروز چون اضافه کاری محسوب می شد مهم نبود حتما قبل 7:10 کارت بزنم ولی بازم باید قبل 8 دفتر می بودم تا بتونم صبحونه بخورم. 7:45 داخل اتاقمون بودم! بعد صبحونه و شستن ظرفا، چاقو ها و قاشق ها به دلیل نبود "قر...ی"!، رفتم رویم به دیوار ...!!! داشتم دستام رو می شستم که شنیدم دارن صدام می کنن فهمیدم که دکتر "پ" اومده. داخل قسمت که شدم دکتر در حال دست دادن با همکارا بود، دیدم تیره پوشیده!1 امروز بیشتر با "علی.ح.cp"! کار کرد. ساعت 12:45، 5 نفری از درب شرق بیرون رفتیم تا "سهیل.ف.ج" که با ماشن اومده بود تا مترو گلبرگ و میدون رسالت ما رو برسونه.
ساعت 13:20 دقیقه رسیدم خونه، این هفته برخلاف روال قبلی دیگه تصمیم نداشتم آخر هفته رو خوابگاه بگذرونم آخه یه جورایی دلم نیومد "علی.ا" رو تنها بگذارم! ازش پرسیدم: [ناهار چی کار کنیم؟] گفت: [می خوای برو فلافل بگیر] ولی من دلم این جور غذا رو برنمی داشت! بهش پیشنهاد دادم که زنگ بزنیم به یکی از تهیه غذاهایی که تبلیغشون رو انداخته بودن تویِ خونه. جفتمون جوجه کباب سفارش دادیم، پرسی 6500. بعد ناهار اومدم پشت لپ تاپ! خیلی خسته بودم، طوری که بعضی وقتا نشسته چشام می رفت روی هم! "علی.ا" خوابیده بود؛ خلاصه ساعتای 15:30 تشک م رو انداختم که تا 16:30 بخوابم. اوائل بازم خوابم سبک بود مثل اون دفعه تویِ ماه رمضون! فهمیدم "علی.ا" بیدار شد و اومد پشت میز نشست، اتفاقا گفتم وقتی بیدار شم باز میگه توی خواب می خندیدی یا ...! از اون به بعد تازه خواب م سنگین شد تا وقتی گوشی م زنگ خورد و قطع ش کردم تا بیشتر بخوابم! درضمن یادم بود که نماز هم نخوندم! با دیدن کابوس! ساعتای 17:40 از خواب بیدار شدم؛ کابوس م در مورد اتفاقی بود که واسه دکتر "پ" افتاد و من مقصرش بودم!2 طوری که بیدار که شدم با خودم گفتم یه اس به دکتر بزنم و جویای احوال ش بشم و بگم که خواب بد دیدم! وضو گرفتم و نماز ظهر و عصر م رو خوندم.
بعد این که چای درست کردم و یه لیوان خوردم، حاضر شدم که برم مسجد؛ آخه شب جمعه بود و ...!!! رفتم مسجدی که توی خیابونِ حسنی به سمتِ خیابونِ حیدریِ. اتفاقا خوب شد! بین نماز و مغرب و عشا، دو رکعت نماز والدین هم خوندن! و امام جماعت بعد خوندنِ اقامه نماز عشا و قبلِ شروع نماز واسه پدر و مادران فقید! دعا کرد، همین مساله باعث شد شروع نماز عشای من با بغض و اشک همراه باشه!!!
بعد نماز هم رفتم بانک تا از خودپرداز پول بردارم، دوتا رونِ مرغ، 6تا نونِ تهرانی! و دو تا بطری شیر کم چرب خریدم و برگشتم خونه.
پ.نوشت 1: دکتر ساعتای 10:30 گفت که زودتر باید بره، :می خواد بره تعزیه یکی!
پ.نوشت 2: خواب می دیدم دکتر داره بهم کمک می کنه تویِ پروژه م، اومده بود خونه مون اصلا! حتی ی صحنه فکر کنم داشت گوشت تکه می کرد! و ازم خواست که به کارام برسم و خودش اونا رو ردیف می کنه! خانمش هم تماس گرفت و به خانمش گفت: [من هنوز پیش "محسن" ام]! موقع رفتن من هم رفتم که طبق معمول! تا یه جایی که شبیه مترو بود همراهی شون! کردم، دکتر "قا...و" و یکی از دوستانم که یادم نیست کی بود هم بودن!، دکتر "پ" گفت: [می تونه دربِ اون وسیله شبیه مترو رو 3 ثانیه قبل این که خودش باز بشه، باز کنه! و از من و دو نفر دیگه خواست بریم اونور و جلوی درب نباشیم! تونست در رو باز کنه! البته بدون دخالت دست و من اومدم جلو! اومدن من همانا و بسته شدن در همانا! با بسته شدن درب، اون وسیله دیگه واینستاد! و داشت می رفت ولی دکتر "پ" دوباره تونست بَرِش گردونه و نگهش داره! ولی بازم درش داشت سریع بسته می شد واسه همین مردم هجوم بردن به داخل! بعضی ها صدمه هم دیدن! خلاصه در بسته شد و یکی گیر داد به دکتر "پ" که تقصیره تو بود که این جوری شد و با دکتر درگیر شد و دور و بر دکتر تا چند متر شلوغ شد! وسیله رفت و نفهمیدم آخرش چی شد!]3
پ.نوشت 3: شبیه مترو کرج بود وقتی اوج مسافر رو داره و همه جلوی در تجمع می کنن و تا درش باز میشه حجوم می برن داخل! ... نمی دونم چرا! ولی کلا خواب م رفته بود توی ژانر علمی تخیلی!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۱۲
یادگار
چهارشنبه شب مورخ 12 شهریور بابا زنگ زد بهم، از صداهایی که می اومد حدس زدم که باید توی راه شمال باشن. گفتن که الان ساری هستن و فردا ساعت 14 سوئیت رو تحویل می گیرن. بهم گفتن که اگه می خوام و می تونم من هم پنج شنبه بعد کارم برم پیششون. قبل خواب یه دست لباس تو خونه، مسواک و
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۲۳
یادگار
شنبه 8 شهریور 93
از دیروز که قرار شد "مهتاب" و "حامد آقا" بیان خونه­م خیلی خوشحال بودم. صبح از خوابگاه رفتم سرِ کار البته با 23 دقیقه تاخیر. اون­جا هم همش به فکر ساعت 16 و برگشتن به خونه و دیدن خواهرم بودم. آخر وقت یعنی ساعت 15:40 مهندس "مه...ی" اومد که جلسه برگزار کنه، یکی از بچه­ها گفت:
-         بچه­ها می­خوان برن!
مهندس هم با همون لحن طنزش گفت:
-         نخیر! باید اضافه کار وایستید...حالا کی می­خواد بره؟
گفتم:
-         من می­خوام برم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۰۶
یادگار
موقع نماز مهندس "شا... ...ر"1 که قبلا فامیلی­ش "کا...ی"2 بوده باهام داشت صحبت می­کرد که خونه رو چه­کار کردم و اینا. پرسید قصد آستین بالا زدن نداری؟! گفتم نه! البته اشاره کردم که اگه موردی پیدا بشه چرا! و این رو هم نگفتم که ...!!! گفتم واسه انجام این کار باید برم مشهد. گفت تهرونی بگیر! گفت اگه مشهدی بگیری مثلِ من همیشه باید در رفت و آمد باشی ولی تهرانی نه! بهش گفتم که آره، یکی از هم­خونه­ای­هام ("علی.س") خانم­ش تهرانیه و نصف هفته خونه پدر خانم­شه تازه هنوزم باهم نشدن! و بهش گفتم که من می­خوام برگردم! بازم طبقِ معمول آیه یاس خوند:( و بازم گفت که چند سال پیش از مشهد پذیرش گرفته ولی این­جا با انتقالش مخالفت کردن! گفت هنوز که پات محکم نشده دنبالش باش که برگردی مشهد وگرنه...:( میگه پیمانی باشی بازم بعدا ول­ت نمی­کنن تا 30 سال!:| ولی من آدمِ تهران بمون نیستم! فوقش 6 سال! زیربار نمی­رم. اصلا برچسب تهران،اداره رو به این امید می­نویسم که بعدا مشهد،اداره هم بهش اضافه بشه!3
پ. نوشت1: مهندس مشهدیِ خودش البته اصالتا سبزواری
پ. نوشت2: چهارشنبه هفته پیش که من و مهندسان "محمد.ل"، "مه...ی" و "شه...ز" رفته بودیم بازدید از یه جایی! فهمیدیم که فامیلی­ش رو عوض کرده! البته تویِ بچه­ها! فقط من و "محمد.ل" قضیه رو می­دونیم.
پ. نوشت3: بعدا در یه مطلب، مبسوط در موردِ معضلِ تهران بودنم می­نویسم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۳ ، ۲۲:۵۷
یادگار
از محلِ کارم بیرون اومده بودم؛ تویِ مسیر کارگرا هم در حال رفتن بودن...از کنار سه نفر که یه مرد جا افتاده هم بینشون بود داشتم رد می­شدم که یهو یه حرف زشت زد! تویِ این فکر بودم که از قیافه افراد نمی­شه در موردشون اظهارنظر کرد که طبق عادت دست­م رو ریتمیک زدم رو زانو­هام و دیدم اِی دلِ غافل! گوشی­م رو که زده بودم به شارژ تویِ دفتر جا گذاشتم! سریع بدو بدو برگشتم، شانس آوردم که آقای "مش...ی" داشت از خاموش بودن برق­ها مطمئن می­شد و هنوز در رو قفل نکرده بود و الا با توجه به این­که فردا (پنج­شنبه) هم گفتن تعطیلِ و اضافه­کار نیست؛ گوشی­م می­موند تا شنبه صبح! SS-:
توی مسیر خونه یه پیرزنه که داشت از رو به­رو می­اومد بهم گفت یه غذا بدم بهت می­دی به اونایی که چمنا رو آب می­دن؟! با خودم گفتم از این انتقال جنس!­ها نباشه یه وقت! بی­خیال شدم و گفتم باشه! از توی سبدش یه پلاستیک سبز روشن درآورد و بهم داد. گفتم اگه نبودن چی؟ گفت بده به یه بنده خدایِ دیگه! ازش گرفتم و گفت خدا خیرت بده؛ سرد بود! معلوم بود از تو یخچال دراومده، کنجکاو بودم بفهمم توش چیه؟ سطلش که یه سطل ماست بود اما بی­خیالِ قضیه شدم. به فضایِ سبز که رسیدم کسی رو ندیدم که بهش بدم! معمولا صبح­ها چمنا رو آب می­دن آخه. مستحقی هم اون اطراف نبود بنابراین محموله! رو نزدیکِ سطل­های آشغالیِ شهرداری گذاشتم!
پ.نوشت: امروز آخرین روزی بود که از این مسیر می­رفتم به! و برمی­گشتم از سرِ کار!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۳ ، ۲۲:۲۱
یادگار
ساعت 15:30 سرِ کار بودم که "محمد.س" اس­ام­اس داد: [مهمون ناخونده نمی­خوای]، جواب دادم: [سلام.آدرس داری؟] و دوباره یه اس دیگه زدم که: [کجایی الان؟] گفتم اگه اینوراست! که اضافه­کار زیاد! واینستم. 8 دیقه صبر کردم! جواب نداد واسه همین زنگ زدم. مشغول بود...خودش بعدا ساعت 16:39 وقتی مهندس "مه...ی" اومده بود قسمت­مون زنگ زد. گفت اومده فلان­جا! بهش گفتم اگه می­خواد که زودتر میام خونه! شب نمی­موند! قرار شد پنج­شنبه دوباره بستنی!!! بگیرم برم خوابگاه (1). گفت بستنی­ای که قرار بود توسط 4 نفر خورده بشه رو دو نفری با "آقای پ"!!! خوردن! ازش پرسیدن تویِ یه وعده؟ گفت آره!
امروز باید یه تصمیم سخت می­گرفتم! سالِ خونه­ای که توش هستیم با پایانِ ماه تموم می­شه و دنبالِ یه خونه بودیم، البته من که نه! "علی.ا" دنبالِ­ش بود. این­جا رو 5 میلیون با 450 اجاره گرفته­بودن بچه­ها (2)! الان صابخونه می­گفت 5 تومن 550 یا 15 میلیون 250 اجاره! این­جا برام یه حسن عالی داشت! پیاده حداکثر یه ربع تویِ راه بودم. اما خب بدی­هایی هم داشت: سوسک، زیرزمین و آنتن ندادن!!! و خطر مرگ در زمستان!!! "علی.ا" یه خونه­ای رو دیده بود بعد بهم زنگ زد و گفت 25 میلیون رهن تنها!!! فیلم هم گرفته­بود که بهم نشون بده! طبقه دوم بود و راهش هم خیلی دورتر. اومد خونه بهم گفت قراره فردا قول­نامه­ش کنه! البته اگه من اوکی باشم! قرار شده­بوده که 10 تومن رو فردا بدیم، 10 اول شهریور و 5 تومن هم آخر شهریور. تصمیم سختی بود! هم راهم دور می­شد هم یه پولِ گنده باید می­دادم البته اجاره دیگه نداشت! (3) دو دل بودم تا این­که زنگ زدم و با بابام صحبت کردم! به "علی.ا" گفتم الان من نمی­تونم 5 میلیون سهمم رو بدم! گفتم 3 تومن، البته داشتم ولی نمی­خوام فعلا به پول حقوق­م دست بزنم تا حکم­م بیاد! می­خوام ببینم حقوق اولین ماه­م چقدره که به عهدم وفا کنم!!! قرار شد قسط اول! رو اون بده و من واسه اول برج 7 تومن جور کنم؛ واسه همین زنگ زدم خونه و به بابا گفتم. گفتن مشکلی نیست و برام می­فرستن، این­جا بود که دل­م قرص­تر شد!:)
پ.نوشت 1: پنج­شنبه گذشته برخلاف تصمیم قبلی­م نرفتم خوابگاه چون اینترنت­شون قطع بود! دکل و اینا!!!
پ.نوشت 2: من تا اواخر خرداد خوابگاه بودم و بعدش بهشون اضافه شدم.
پ.نوشت 3: قرار شده ماهی 1000! بدیم که معامله­مون درست باشه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۲۹
یادگار
پنج­شنبه اضافه­کار تا ساعت 13 وایستادم، اگه واسه بیشتر وایستادن هم پول می­دادن بازم می­موندم! آخه کار داشتم! همه رفتن! "مد...و" گفت اکه کار داری وایستا و قفل رو داد بهم که در رو قفل کنم...حسِّ خوبی بود! واسه اولین بار بود که از ما جدیدی­ها یکی مسئولِ بستن در می­شه! (1)
تا ساعت 18 مشغولِ تهیه یه سری چیزا واسه انتخاب رشته "مهدی" بودم، تموم که شد فرستادم به ای­میل "مهتاب" و بهش زنگ زدم، خونه ما بود و گفت مثلِ هفته پیش می­خوایم بریم بیرون شام بخوریم. (2) دراز کشیده بودم که باهش صحبت می­کردم، پرسید: [تازه از خواب بیدار شدی؟!] گفتم نه! خسته بودم! بعد تلفن همون­جور درازکش خواب اومد سراغم! چند وقتیه خوابِ سبک رو دارم تجربه می­کنم ازون خوابایی که وضو رو باطل نمی­کنه! گوش می­شنوه و ...؛ حواسم به دور و بر بود! تویِ ذهنم یه سری خاطرات و اتفاقا جالب و طنز می­افتاد و موجبِ خنده­م می­شد! خنده­ای که معلوم بود!!! (3)
پ.­نوشت 1: دوست ندارم حسِّ اولین کسی که در رو باز می­کنه رو تجربه کنم! چون باید زود از خواب بیدار شم!(-B
پ.­نوشت 2: فرداش که با بابا صحبت کردم، گفتن رفته بودن کوهسنگی...
پ.­نوشت 3: وقتی ساعت 20:30 بیدار شدم! "علی.ا" بهم گفت: [تویِ خواب می­خندیدی! جوک تعریف می­کردی؟!]
پ.­نوشت 4: خیلی حسِّ خوبیه! ذهن­ت درگیر مسائلِ روزمره زندگی نباشه و با آرامش بخوابی! خواب با خنده! من خوابای بد هم زیاد داشتم! درگیری، دعوا، مشاجره، قهر، فرار!!! و ...؛ یه سری خوابا هم دیدن­شون برام آرزویه!!! دیدنِ ... توی خواب! <-8
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۳ ، ۲۲:۱۹
یادگار
ساعتای 12 هم زنگ زده بود اما چون محل کارم بعضی وقتا بازی در میاره و آنتن نمی­ده پیامک یک تماس بی پاسخ­ش فقط اومد! منم دیگه زنگ نزدم، منتظر بودم خودش دوباره تماس بگیره!!!(-B ساعت 19:10 دوباره خودِ "محمد.س" زنگ زد.
گفتم "شیرازی یا تهران؟"
گفت دیروز اومده خوابگاه. گفت "هر موقع بستنی!!! رو می­بینم یاد تو می­افتادم!"
گفتم "مگه مسعود نخوردتش؟! یه شبِ ماه رمضون باهم چت می­کردیم، ازش پرسیدم خوردینش یا نه که گفت خوب شد یادم انداختی! الان که می­خوام بخوابم، فردا می­خورمش!"
گفتم "پنج­شنبه میام با هم می­خوریمش!"
گفت "نه دیگه! چهار شنبه می­خوریمش"
2 ثانیه دیگه گپ می­زدیم 20 دقیقه می­شد زمان مکالمه­مون (اون وقت بگن زن­ها پایِ تلفن زیاد صحبت می­کنن! :-" )
می­خوام آخر هفته برم پیش­شون، واسه خود سازی!!!
یادش بخیر! کارم رو از اون­جا شروع کردم! اوائل قبل 5 صبح بیدار می­شدم تا قبلِ 7:10 سرِ کار باشم بعد که هی با مسیر آشنا شدم بیدار شدنِه دیرتر شد و دیرتر و دیرتر تا اون آخرا که دیگه 6 بیدار می­شدم و یک­ساعته خودم رو می­رسوندم. یادمه یه بار خواب موندم و 6:30 بیدار شدم! خوردم تویِ ترافیک تهران و 8:30 رسیدم سرِ کار یعنی 1 ساعت و نیم تاخیر؛ یعنی 6392 تومن جریمه دیرآمد! آدم قدر عافیت رو نمی­دونه! اون موقع 6:30 بیدار می­شدم دیر می­رسیدم و حالا که پیاده یه ربع، بیست دِیقه راهه؛ سرِ این­که 6:45 بیدار بشم یا 6:46 با خودم چک و چونه می­زنم و همون یک دقیقه تبدیل می­شه به 20 دقیقه!!!
می­خوام برم اون­جا که بچه­ها رو هم ببینم؛ دلم واسه­شون تنگ شده...چقدر با بچه­ها رفتیم بیرون: شب لیله الرغاب قم، بیمارستان!!!، شابدوالعظیم و ...
شنبه از همون­جا می­رم سرِ کار...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۲۶
یادگار
جمعه دیر از خواب بیدار شده بودم، به­علاوه آخر شب هم هندونه خوردم واسه همین خوابم نمی­برد! سحری رو با "علی.ا" خوردیم و نماز رو هم خوندم و بعد ساعت 4:45 خوابیدم به سلامتی! و ساعت 6:48 بیدار شدم یعنی فقط 2 ساعت خوابیدم:| ترسم از این بود که مثل هفته پیش خستگی­م باقی بمونه و ...! به مهندس "مه...ی" و "مد...و" گفتم که 5­شنبه با رئیس واسه مرخصی یک­شنبه صحبت کردم و یک­شنبه و دو­شنبه نمیام. یک ساعتی هم سرِکار خوابیدم!:| شد 3 ساعت! ساعت 15 فهمیدم که برای گرفتن هزینه سفر باید 3 روز پشت­سر هم مرخصی گرفته باشیم یعنی اگر امروز (شنبه) هم مرخصی گرفته­بودم هزینه سفر بهم تعلق می­گرفت:( اضافه­کاری هم واینستادم چون شب بلیط داشتم و یه سر هم باید دانشگاه (لویزان) می­رفتم تا امانتی "محمد.ا" رو از یکی بگیرم؛ به همین خاطر نسبت به روزای دیگه یک ساعت دیرتر رسیدم خونه یعنی 5:15، 5:30. تویِ خونه هم از 18:30 تا 19:30 گرفتم خوابیدم؛ البته هنوزم دارم عواقبش رو تحمل می­کنم چون لخت گرفتم روی تخت "علی.س" و زیر کولر با یه ملافه خوابیدم و کتف چپم درد می­کنه البته شلوار پام بودا!(-B بعدشم پا شدم و وسایلم رو جمع کردم و ساکم رو بستم و حدودا ساعت 20:30 از خونه زده­بودم بیرون. چون دفعه اولم بود که از این مسیر می­رفتم 3 تا راه داشتم: یکی این­که با ماشین­های جلوی دانشگاه شهید رجایی برم ایستگاه مترو فدک و بعد ...، راه دوم و سوم رو "علی.ا" پیشنهاد داد: یکی این­که برم اونور بزرگراه امام علی(ع) واستم و دست تکون بدم تا با ماشین شخصی برم میدون رسالت و مترو گلبرگ و بعد ... و دوم این­که سوار BRT های امام علی(ع) بشم و ایستگاه جوانمرد قصاب پیاده شم و بعد ماشین بگیرم تا راه­آهن. پلن A رو انتخاب کرده­بودم. به­جلوی دانشگاه شهید رجایی که رسیدم داشتن اذون مغرب می­دادن. خبری از ون­ها نبود یکی هم که از سمت مترو اومد بعد این­که مسافراش رو پیاده کرد، خالی رفت! راهی هم به کنار بزرگراه از اون­جا نبود که ماشین شخصی بگیرم تا رسالت و باید همون مسیر رو برمی­گشتم بنابراین فقط پلن C مونده بود! رفتم وسط بزرگراه تا سوار BRT شم. تویِ اتوبوس به یه آقاهه گفتم که می­خوام برم راه­آهن، کدوم ایستگاه پیاده شم بهتره؟ که اون گفت پیروزی پیاده شو، ایستگاه مترو شیخ­الرئیس از پله­ها که بری بالا، سمتِ راستته. خلاصه! از اون­جا رفتم تا دروازه شمرون و خط عوض کردم و بعد ایستگاه دانشگاه امام علی(ع) رفتم و بعد از اون­جا با BRT رفتم راه­آهن یعنی جمعا از خونه تا راه­آهن سوار 2 تا BRT و 2 تا مترو شدم! ساعت 22 راه­آهن بودم. اول رفتم لاشه­ی بلیطم رو گرفتم بعدش یادم اومد که نمازم باید بخونم! بعد نماز رفتم سوار قطار شدم. وای!!! یادم نبود که قطارای معمولی خواب سیستم سرمایش نداره!:( واگن اول بودم و رئیس قطار سریع بلیطامون رو چک کرد، چون خسته بودم زنگ زدم خونه و به "مهدی" که تنها بود گفتم الان می­حوام بخوابم دیگه زنگ نزنین، صبح زنگ می­زنم و رفتم بالا که بگیرم بخوابم ولی چراغ روشن بود و هم­کوپه­ای­ها ماشالا ...! پیراهنم رو درآوردم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۳۲
یادگار
نمی­دونم تعطیلاتِ منتهی به شهادت حضرت علی(ع) چه جوری بود ولی یک­شنبه صبح که از خواب بیدار شدم که برم سرِ کار خیلی خسته بودم و هرچی از روزم می­گذشت خستگی م بیشتر می­شد، یه چند لحظه­ای روی صندلی م خوابیدم که "مد...و" صدام کرد، سریع بلند شدم اما از چشام معلوم بود خواب بودم! یکم معطل کردم واسه همین "مد..و" اومده بود! در رد که باز کردم دیدیم هم رو! با لبخند پرسید خواب بودی؟ گفتم آره! گفت برو واسه رئیس نرم­افزارا رو نصب کن البته اینم رو گفت که اگه می­خوای به یکی دیگه بگم؟!؟ گفتم نه! یادم نیست تا ساعت چند اضافه کار وایستادم (لایِ تقویمم تویِ اداره ساعات اضافه کاری و مرخصی­هام رو می­نویسم) ولی می­دونم گرفتم خوابیدم تا افطار، بعد افطارم ساعت 22:30 خوابیدم تا 1:30 بامداد! شبِ قدر بودا ولی به قدری خسته بودم که حد نداشت، بیدار که می­شدم بدون انجام هیچ کاری از چشام اشک میومد! "علی.ا" رفته بود مراسم احیا، همون مسجد شبِ اول، صداها (روشن شدن پکیج به­خاطر حموم رفتنِ "علی.ا" و خوندن دعای جوشن کبیر از یه جایی غیرِ مسجد!) رو می­شنیدم اما توانِ بلند شدن نداشتم! دیگه شبِ آخر رو نمی­شد از دست داد! بیدار شدم و اس زدم به "علی.ا" که ببینم احیا کجا رفته اما جوابی نرسید! رفتم مسجد محل، وارد که شدم دیدم "علی.ا"همون­جای شبِ اول نشسته، به فراز 89 جوشن رسیدم و همراه "علی.ا" از روی گوشی ش خط می­بردم. بعد جوشن بازم استراحت دادن!!! بعدشم قرآن به­سر؛ از شب اول بهتر بود لااقل اثری از اون دوتا پسرِ رو اعصاب نبود؛ "علی.ا" بعدا گفت که خیلی سروصدا کرده که شاید بیدار شم ولی ...!چون بازم خسته بودم اومدیم خونه سریع گرفتم خوابیدم تا سحری، بعد نماز صبح هم تا ساعت 8:30، خیلی خوب بود که دیرتر می­رفتم سرکار فقط گرم بود! هنوزم چشام می­سوخت! امروز روزِ کاریِ آرومی رو داشتیم! تویِ یه بازه زمانیِ حدودا یک ساعته همه مون خواب بودیم! طوری­که وقتی مهندس"مه..ی" اومده بود و دیده بود همه خوابیم کاری به کارمون نداشته و با سر گفته راحت باشین! دیگه اضافه کار واینستادم چون می­خواستم بیام خونه بگیرم راحت بخوابم. بازم تا افطار گرفتم خوابیدم بهتر شده بودم ولی هنوز مثلِ روز اول! نه، شب که خوابیدم دیگه برگشتم به حالتِ نرمال و عادی م! آخیش! چه دورانِ سختی رو گذروندم (همش می­ترسیدم ادامه دار باشه تا عید فطر و تویِ مشهد).
پ.نوشت 1: یادم اومد! یک­شنبه تا آخر وقت ممکن وایستادم یعنی تا ساعت 19چون دکتر "پ" اومده بود (دکتر "پ" همون استاد راهنما خوبه س که به عنوان مشاور میاد اداره و تویِ پروژه­یِ ...! بهمون کمک می­کنه)
پ.نوشت 2: صبح یکشنبه ایستاده بودم جلویِ تابلو اعلانات که "مد...و" من رو دید و گفت فاکتورهات رو بیار تا پول ش رو بهت بدم! گفتم مگه نگفتین قبول نمی­کنن و اینا. گفت چرا ولی از تنخواه بهت می­دیم ولی دیگه این کار رو نکنین! و همیشه با من هماهنگ کنین نه با "مه...ی".
پ.نوشت 2-2: تنخواه یعنی کسی که با پولی که اداره بهش میده یه جنسی رو از بیرون تهیه می کنه! یعنی تنخواه جنس بعدی رو 8500 گرون تر فاکتور می کنه!!!
امروز (چهارشنبه) قرار بود ارزیاب بیاد واسه گرفتنِ گزارش پیشرفتِ پروژه واسه همین رفت و آمد توی قسمت (پارتیشن) ما زیاد بود...اومدن ولی به ما جدیدیا کاری نداشتند؛ فردا هم دکتر "پ" هم قراره دوباره واسه مشاوره بیاد و باید نتایج کارهام رو آماده می­کردم اما نشد!: از ساعت 15 رفتم پژوهشکده دنباله گرفتنِ نتایج، صبح هم رفته بودم اما یا هنوز به جواب نرسیده بودن یا واگرا شده بودن. 5 تا CD از "مد...و" گرفته بودم که فایل­هام رو بریزم توشون و از طریق سیستم رئیس شِیر کنم واسه خودم. ساعت از 17 گذشته بود که برگشتم دفتر طراحی، دوتا CD که استفاده نشده بود رو دادم به "مد...و"،
بهم گفت:
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۳ ، ۲۲:۵۸
یادگار