گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

آخرین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
محبوب ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
مطالب پربحث‌تر
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|

۱۱۳ مطلب با موضوع «یادگاری» ثبت شده است

با دکتر "پ" اومدم تا مترو گلبرگ، اونجا سوار مترو شدم، بین راه داشتم به سه تا کار ممکن فکر می­کردم: اول اینکه سبلان پیاده شم و برم خونه، دوم اینکه شهید مدنی پیاده شم و برم هایپراستار خرید کنم، سوم هم اینکه برم انقلاب تا کتاب بخرم! ایستگاه سبلان که نگه داشت مردد بودم که چکار کنم ولی تنبلی رو کنار گذاشتم و با خودم گفتم الان نرم انقلاب پنجشنبه سرظهر باید برم که هوا گرم تره؛ پس توی خط موندم تا ایستگاه دروازه شمرون که خطم رو عوض کنم.

خودم رو رسوندم به انقلاب، از مغازه­هایی که CD می­فروختن آمار DVD RW هم می­گرفتم تا برای کارم توی اداره یکی دوتاش رو تهیه کنم ولی خب هیچ­کدومشون نداشتن. کتابفروشی­ها رو هم سر می­زدم که هم کتاب­های مربوط به کارم رو بررسی کرده باشم و هم کتاب یا کتاب­های موردنظرم رو یا هر کتاب مناسب دیگه­ای رو پیدا کنم. توی مسیر رفت زن (دختر) جوونی رو دیدم که کنار یکی از عابربانکا نشسته بود و جوراب می­فروخت، توی نگاه اول فکر کردم یک فرد عادیه که خسته شده و نشسته اونجا تا یکم استراحت بکنه بعد جورابای جلوش رو که دیدم فهمیدم که نه فروشنده­س.

۱۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۹
یادگار

گوشی رو دادن بهش، باهم صحبت کردیم و میگه: [14آم تولدمه].

بهش میگم: [منم فردا که 13ام هست میام مشهد و 14آم که تولدته اونجام، کادو تولد چی دوست داری برات بگیرم؟]

میگه: [تبلت قورباغه ای! ببین اگه پولات میرسه تبلت قورباغه ای برام بگیر]

میگم: [چی هست؟]

میگه: [پشت ویترین مغازه ها هست!]

میگم: [باشه، برم ببینم پولام چقدره، اگه کافی بود برات بگیرم]

میگه: [آره برو چک کن]! :|


تبلت قورباغه ای چیه؟! :|

من اول فکر کردم از این اسباب بازیاست که دکمه هاش رو فشار میدی از هر کدومش ی صدا و آهنگی درمیاد ولی اونجور که زهرا بهم گفت *اگه پولات میرسه* معلومه تبلت راست راستکیه :|

من توی فاز کتاب و این حرفا بودم...این دهه نودیا چجوری میخوان ازدواج کنن با این توقعاتشون :|

۱۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۵ ، ۰۱:۲۵
یادگار

چهارشنبه (12 اسفند 94) به "مجید.ق" پیام دادم که اگه بلیطای تله­کابین رو هنوز استفاده نکرده و نمی­خوادش فردا با خودش بیاره و بفروشه بهم. از اونور هم "حامدآقا" با خاله­شون هماهنگ کرده بودن که جمعه صبح با اونا بریم. پنجشنبه قرار بود "مد...و" واسه شیرینی خرید خونه بهمون حلیم بده؛ حلیم رو "سهیل.ف.ج" خرید و نون سنگک رو هم من. بعد صبحونه رفتیم کارخونه تا محموله­ای که "مجید" و مهندس "خط...ی" آورده بودن رو از توی ماشین تخلیه کنیم. اونجا از "مجید" پرسیدم که بلیطا رو آورده یا نه که گفت: [آخ! یادم رفت] هیچی دیگه قرار شد ظهر باهم بریم در خونه­شون و ازش بگیرم. نزدیکای ظهر از بچه­ها سراغ "مجید" رو گرفتم که گفتن رفته! بهش زنگ زدم و گفتم: [فروشنده نیستیا!] باز قرار شد خودم تنهایی برم در خونه­شون و چون آدرس دقیق خونه­شون رو نداشتم باید با مهندس "شا...ن" که اونم جزو شهرک نشینان و تقریبا همسایه "مجید" محسوب میشد می­رفتم. تقریبا همون لحظات بود که "مرتضی.ق" هم زنگ زد بهم و ازم خواست تا ماشین خانمش که از چند روز پیش توی پارکینگ اداره مونده بود رو با خودم ببرم خونه­مون تا بعدا بیاد ازم بگیردش. به آقای "شا...ن" قضیه رو گفتم و قرار شد باهم اول بریم سلف تا ناهار بخوریم و بعدش بریم سمت شهرک تا بلیطا رو از "مجید" بگیرم. به "شا...ن" گفتم که تا شهرک خودش برونه. وقتی رسیدیم در خونه "مجید"، "شا...ن" از ما خداحافظی کرد و رفت سمت خونه خودش. بلیطا رو که ازش گرفتم تعارفم کرد که برم بالا و یه چایی در خدمتم باشه. قبول کردم ولی نه واسه چایی واسه دیدن خونه­ش چون تازه خونه سازمانی گرفته بود و هنوز در حال تر و تمیز کردنش بود. خوشم نیومد! نمای بیرون کل ساختمونا تماما بتنی بود. درب ورودی همه واحدا هم توی یک راهرو بود. داخل خونه هم چنگی به دل نمی­زد، نقشه­ش قدیمی بود، یه حال کوچولو داشت که محل اتصال قسمت­های مختلف خونه بود، پذیرایی­ش رو هم یه جوری درآورده بود که انگار داری میری توی یه اتاق بزرگ؛ دستشویی و حمامش هم یک جا بود که رفتم دستشویی­شون رو یه تست کردم! هم می­تونستم از صیاد بیام و هم از امام علی(ع) ولی چون راه صیاد راحت­تر بود برام اونو انتخاب کرد. چون هم ماشین مردم بود و هم گواهینامه­م همراهم نبود و گذاشته بودمش مشهد حداکثر سرعتی که سرعت سنج نشون می­داد از 80 کیلومتر در ساعت بیشتر نشد! به خونه که رسیدم یکی از همسایه­های دور و بر اومد طرف ماشین و ازم خواست که باتری به باتری کنیم تا ماشینش روشن بشه.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۰۵
یادگار

قصد داشتم که از تمام فرصتم واسه حضور در مشهد استفاده کنم واسه همین توی بهمن ماه و موقع خرید بلیط برگشت برای ساعت 21:10 روز جمعه 13 فروردین بلیط گرفته بودم که از 13 به­در هم نهایت بهره رو ببرم هرچند که بارندگی­ای که از بامداد 13اُم شروع شده بود تقریبا خیلیا از جمله ما رو هم خونه نشین کرد

۱۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۵۴
یادگار

ادامه یهویی ها!!!

وارد کوپه شدم، یک پیرزن و ی پسر جوون کم سن و سال تر از من نشسته بودن. موقعی که میخواستم ساکم رو بذارم بالا، پیرزنه شروع کرد به صحبت که ی وقت اسبابای اون رو دست نزنم و جابجا نکنم، همونجا بود که فهمیدم سفر سختی رو درپیش دارم! قضیه هم از این قرار بود که میخواستم ساک های پتو خود قطار رو از اون بالا بر دارم و بذارم روی تخت بالاسری اون پیرزن و پسر که اسبابای پیرزنه هم اونجا بود. ساکا رو گذاشتم زیر تحتایی که روش نشسته بودیم و چمدون خودم رو گذاشتم بالا، جا هم برای بقیه باز شده بود ولی پیرزنه هشدار داده بود که دست ب وسایلش نزنم! پیرزن دستکش پارچه ای سیاهی هم دست کرده بود. ی مرد میانسال هم ب جمعمون اضافه شد که بعدا شب وقتی واسه خواب رفته بودیم روی تخت بالایی ها و یکم حرف زدیم فهمیدم بیرجندی الاصله و تهران کار و زندگی میکنه.

پیرزنه تکیه داده بود ب یکی از دیوارهای در ورودی کوپه و پاهاش رو درحالیکه کفشش رو درنیاورده بود گذاشته بود رو صندلی (تخت). فیلم گذاشتن، با شروع فیلم اعتراض کرد ب صدای تلویزیون که بلنده و شروع کرد ب دستکاری کردن مانیتور که کمش کنه و دستش درد نکنه کلا خاموشش کرد! حیف که قصد نگاه کردن فیلم نداشتم!
دربون کوپه مون هم شده بود! در رو که باز میگذاشت تا هوا بیاد و چون کوپه ما هم آخرین کوپه واگن مون و طبیعتا دیفال به دیفال سرویس بهداشتی بود (بین فضای دستشویی و کوپه ها ی در کشویی گذاشته بودن) مواظب بود که کسی در راهرو رو باز نذاره و همش به مسافرای عبور کننده تذکر میداد که در رو ببندن و دلیلش هم این بود که بوی دستشویی میاد! من که همون اول شناخته بودمش سعی کرده بودم ازش بیشترین فاصله رو بگیرم و روبروی پسره نشسته بودم و مرد میانسال که روبری پیرزن و کنار در نشسته بود وظیفه بستن درب راهرو در مواقعی که عابران همکاری لازمه رو نمیکردن داشت. هرکی که در رو نمیبست ی فحش نصیبش میشد البته!
موقع چک کردن بلیطا از رئیس قطار خواست که جابجاش کنن، اول رئیس موافقت کرد و ما را خوشحال و امیدوار به ادامه سفری آرام ولی یادم نیست که جابجایی ش ب مشکل خورد، بهش گفتن ی جای دیگه برات پیدا میکنیم ولی سر نمیدونم چی چی (یادم نیست) با رئیس قطار دعواش شد و بازم فحش! و بدین ترتیب باید تا خود تهران تحملش میکردیم. 
شروع کرد به صحبت با ما (البته من فکر کنم مشغول مطالعه بودم). گفت که مازنی و اگه درست یادم باشه بابلی یا ماله اون طرفاست. خاطرات سفرش توی مشهد رو تعریف کرد اینکه چقدر مشهدی ها خسیس و نمیدونم چی هستن! چرا؟! چون بهش جای رایگانی ندادن! میگفت موقعی که مسافرا میان شمال، شمالیا خیلی خوب برخورد میکنن (حتما ویلا و ... با قیمت خیلی خیلی مناسب میدن! هوم؟!). کلا فهمیدم سفر کمخرجی براش بوده! چون همش توی حرم بوده و پول قطاری رو هم که حرصش رو میزد رو کامل نداده و فروشنده باهاش کنار اومده (خب مشهدی بوده وگرنه هیچی نباید ازش میگرفته). کلی هم از ر.و.ح.ا.ن.ی نالید (شوهرش کارمند بوده و متوفی) و فهمیدیم یکی از رای دهندگان به ا.ح.م.د.ی.ن.ژ.ا.د در صورت کاندیداتوری در دوره بعدی ایشون خواهند بود البته در صورت ادامه حیات.

بعد کنترل بلیط قطار چون خسته بود و صبح هم باید میرفتم سرکار تصمیم گرفتم برم بگیرم بخوابم، از صحبتاش و گیر دادناش در مورد خوابم میگذرم! اسباب هاش رو با اجازه و نظارت خودش گذاشتم روی تخت پایینی که روش نشسته بود و پریدم بالا.

در پایان دعا میکنم که کسی این بلا سرش نیاد و اخلاقش اینجوری نباشه و نشه؛ شاید بخاطر تنهایی بوده باشه، خدا نکنه که کسی تنها بشه و تنها زندگی کنه

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۵۸
یادگار

سه­شنبه ساعتای 22 بعد اینکه برگشتم خونه و لباس­هام رو عوض کردم رفته بودم بالا، پشت در رو چادر انداخته بودن تا از زیرش سرما نیاد واسه همین "زهرا" اومد و برش داشت تا در باز بشه و بتونم برم داخل، "محمدحسین" که خواب بود، توی پذیرایی کنار "زهرا" روی مبل نشستم و باهاش صحبت می­کردم که "مریم" اومد و با تعجب گفت: [تو اینجایی؟! یک ساعته داریم دنبالت می­گردیم!] بعد از پنجره نورگیر به "مهدی" گفت که دنبالم نگردن! اینجام! بهم گفت که واسه فردا شب ساعت 19:45-20 قرار گذاشته.

 چهارشنبه شب با "زهرا" و "محمد حسین" رفتیم مسجد، "زهرا" چادرش رو توی خونه نپوشیده بود و اونجا می­خواست بپوشه اونم چطور؟ طوری که موهاش رو کسی نبینه ولی دو سه باری دیده شد! با لبخند نگاهش می­کردم و در پایان، نتیجه­ی کارش این شد!

۲۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۳۵
یادگار

قصد داشتم 5 روزِ هفته ماقبل آخر دی رو مرخصی بگیرمو برم مشهد تا به دوتا سالگرد! برسم ولی خب شرایط کاری جوری شد که انجام همچین کاری محال بشه، هرچند حضور "مهتاب" هم باعث شد نتونم به تنها گذاشتنش توی تهران فکر کنم. تقریبا یک ماهی زیر فشار و استرس کاری شدید بودم، همون روزا ب خودم می­گفتم که بعد این­که کار رو تحویل دادم دو روزی مرخصی می­گیرم. قرار بود کار رو تا اول بهمن تحویل بدیم که نشد. هی از طرف بالادستی­ها مون زیرفشار بودیم که همه منتظر کار شما هستن و ...!

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۵۴
یادگار

ی وام هست توی اداره­مون به نام "وام رفاهی" به مبلغ 5 میلیون تومان. 4-5 ماه پیش، هرکی متقاضی بود درخواست داد. من گفتم فعلا نیاز ندارم، چرا متقاضی بشم؟ چون به یک نفر هم می­دادن، قرعه کشی باید می­کردن ولی همکارا (دوستام) گفتن: [اسم بنویس اگه اسمت دراومد بین خودمون (4 نفر دیگه) قرعه کشی یا ... میکنیم] اسم من رو هم خودشون دادن!

موعد قرعه کشی رسید. من دوست نداشتم که اسمم دربیاد و خوشبختانه یا متاسفانه

۱۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۳۰
یادگار

امروز نوبت دوم من بود که نون بگیرم واسه همین ساعت زنگ­دارِ گوشی­م رو طبق وقتایی که نون نوبت منه تنظیم کردم تا چند دقیقه­ای زودتر بیدار بشم. بیدار که شدم، دیدم وقت دارم و نمازم رو هم توی خونه خوندم. ی پلاستیک واسه این­که نونا رو بذارم توش برداشتم. کیسه زباله­مون رو هم برداشتم که بندازم توی سطل زباله جلوی خونه­مون! پلاستیک نون دست راستم و کیسه زباله دست چپم بود. به سطل زباله که رسیدم، دستم رو بلند کردم تا کیسه رو بندازم توش. انداختم و ی چند قدمی برداشتم، حس کردم چیزی که توی دستم هست یکم حجیمه! و به پلاستیک خالی نون نمی­خوره! نگاه که کردم به دست چپم دیدم بله! اشتباها پلاستیک نونا رو انداختم توی سطل و زباله­ها هنوز توی دَستامن :-) برگشتم و کیسه رو انداختم، ی نگاه با حسرت هم به پلاستیک نونی که افتاده بود توی آشغالا کردم، حیف! تبلیغ *پ.ر.و.م.ا* مشهد هم روش بود :(

بعد از ظهر ساعتای 14 شایدم 14:30 (الان دقیق­ش رو از توی گوشی­م نگاه کردم، دقیقا 14:14) بعد این­که 3تا DVD خام رو از انفورماتیک گرفتم و همون­جا خبری رو شنیدم، زنگ زدم به دکتر تا بهش همون خبرِ دسته اول رو بگم. اول از امتحانش پرسیدم که چطور بوده، بعد پرسیدم که جایی!!! هم رفته یا نه که گفت: [درست گفته بودی!!!] و هیج جا نرفته بود و نمی­شد بره برای همین بی­خیالِ مرخصی یکشنبه­ش هم شده و گفت واسه برگشت بلیط هواپیما گرفته و امشب برمی­گرده (نون هم نوبت خودش بود که گفت میگیره)؛ و در آخر هم در جریانِ اون خبر گذاشتمش.

داشتم 20:30 نگاه می­کردم که اسم چند نفری رو که قراره ا.م.ر.ی.ک.ا آزادشون کنه گفت، سریع یه پیامک زدم به "مد...و" و براش نوشتم که: [سلام.تبریک! فامیل­تون هم که آزاد شد!] بعد حول و حوشِ 3 دقیقه جواب داد که: [چکار کنیم فک فامیلای ما همه ا.م.ر.ی.ک.ا هستن]. حالا فردا باید یکم اذیتش کنیم و ازش طلبِ شیرینی کنیم!

۱۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۴ ، ۲۳:۲۳
یادگار

ت. نوشت1: این مطلب روز سه­شنبه شروع به نگارش شد و مطابق با اتفاقاتی که طی روزای بعد (4شنبه و پنج­شنبه) افتاد، ویرایش و تکمیل گردید.­

پ. نوشت 1: ت. نوشت=توضیح نوشت

۱۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۴ ، ۰۰:۱۵
یادگار