گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

آخرین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
محبوب ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
مطالب پربحث‌تر
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|

۸۹ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است

ظهر "مهتاب" زنگ زد اما صدا نمی اومد! دوبار تماس گرفت؛ خودم باهاش تماس گرفتم، گفت توی قطارِ و ساعتای 18 می رسه تهران، بهش گفتم میام راه آهن تا باهم بریم خوابگاهشون. ناهار قصد داشتم مرغ درست کنم واسه همین صبح که از خواب بیدار شدم یک رون از یخ دون بیرون آوردم تا یخش باز بشه! مرغ رو به روش خانم "س.ز.ج" درست کردم وسط آشپزی م مجبور شدم کار رو متوقف کنم! کابینت رو قرار بود نصب کنیم و گاز رو بذاریم رووش! گاز رو خاموش کردم و ... . همین مساله باعث شد روند کار از دستم در بره و هم زمان بیشتری طول بکشه تا غذا آماده بشه و هم غذا شور بشه! به "مهتاب" گفته بودم به ورامین که رسید بهم زنگ بزنه تا از خونه راه بیافتم! از ساعت چهار گذشته بود که یه چُرت چند دقیقه ای هم زدم و با تماس "مهتاب" در دوروبرِ ساعت 17، راه افتادم. ساعت 17:45 راه آهن بودم. اس زدم و خبر رسیدنم رو دادم. وقتی قطارشون رسید و مسافرا رو دیدم که دارن میان بیرون رفتم جلو تا هم رو ببینیم. اومد بیرون و بعد سلام و احوال پرسی جفت ساک هاش رو ازش گرفتم و از راه آهن زدیم بیرون. بهش گفتم سه تا راه داریم که بریم، "مهتاب" راهِ مترو شوش رو انتخاب کرد ولی من راه خودم رو! (یعنی همچین آدمِ طرفدارِ آزادیِ رایی هستم من!). از همون مسیری که اومده بودم برگشتیم یعنی سوار اتوبوس های تجریش شدیم تا بریم مترو دانشگاه امام علی(ع) و بعد علم و صنعت. تویِ مسیر باهم حرف می زدیم و از رفت و آمدهاش می گفتیم، می خواستم حرفِ دوستِ آینده خواهرا!!! رو بهش بگم که چرا فردوسی رو بالاتر نزد که نخواد این همه رفت و آمد کنه! ولی چون تازه رسیده بود و غریب! بود گذاشتم واسه یه فرصت بهتر. به دمِ در خوابگاه شون که رسیدیم از هم خداحافظی کردیم البته من اومدم اونور در! و سلامی خدمت نگهبانان عرض کردم! جلوی درب خوابگاه خواهران یه مسجد بود! داشتم برمی گشتم که به ساعتم نگاه کردم و دیدم نزدیکِ اذونه. تصمیم گرفتم نماز رو تویِ همون مسجد بخونم و بعد برم. زنگ زدم به "مهتاب" و گفتم: [من می رم نماز، برو اتاقتون اگه چیزی لازم داشتی بگو تا بگیرم] نماز که تموم شد وایستاده بودم تا قرآن هم بخونم اما "مهتاب" زنگ زد که چیزی لازم نداشته ولی میاد بیرون تا هم رو بازم ببینیم و دوباره خداحافظی کنیم. سریع سوره انفطار رو خودم خوندم، داشتم می اومدم بیرون که دیدم دمه درِ! دمِ در مسجد باهم حرف می زدیم که یه آقاهه ای اومد و بهمون بیسکوئیت شکلاتی داد و بقیه ش رو برد داخل مسجد تا پخش کنه. گفت که ساختمونی که درش هستن همه دانشجوی دکتران. خوابگاهشون هم یه سالنِ که اولش 3 تا سرویس بهداشتی داره (حمام ش رو نمی دونست)، یه آشپزخونه هم واسه کل سالن داره و اتاقشون هم دو نفره س. این بار خداحافظی قطعی! کردیم و از هم جدا شدیم. پیاده رفتم سمتِ مترو شهید باقری! تا برم سبلان. خلوت بود، تویِ مترو یه خانمه که وضع ظاهری! خوبی نداشت اومد و از کناری م خواهش کرد که بیاد بغل من بشینه تا اون مجبور نباشه بین دوتا مرد قرار بگیره. تا رسیدن به ایستگاه سبلان، حواسم به آقایانی که رو به روی ما! نشسته بودن و همچنین به دست فروش ها بود! که خیره دارن به خانمِ کناری ما نگاه میکنن و ...! (البته تقصیره خودِ طرف هست که این جوری جلب توجه می کنه)
پ.نوشت:
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۵۹
یادگار
صبح به زور از خواب بیدار شدم، امروز چون اضافه کاری محسوب می شد مهم نبود حتما قبل 7:10 کارت بزنم ولی بازم باید قبل 8 دفتر می بودم تا بتونم صبحونه بخورم. 7:45 داخل اتاقمون بودم! بعد صبحونه و شستن ظرفا، چاقو ها و قاشق ها به دلیل نبود "قر...ی"!، رفتم رویم به دیوار ...!!! داشتم دستام رو می شستم که شنیدم دارن صدام می کنن فهمیدم که دکتر "پ" اومده. داخل قسمت که شدم دکتر در حال دست دادن با همکارا بود، دیدم تیره پوشیده!1 امروز بیشتر با "علی.ح.cp"! کار کرد. ساعت 12:45، 5 نفری از درب شرق بیرون رفتیم تا "سهیل.ف.ج" که با ماشن اومده بود تا مترو گلبرگ و میدون رسالت ما رو برسونه.
ساعت 13:20 دقیقه رسیدم خونه، این هفته برخلاف روال قبلی دیگه تصمیم نداشتم آخر هفته رو خوابگاه بگذرونم آخه یه جورایی دلم نیومد "علی.ا" رو تنها بگذارم! ازش پرسیدم: [ناهار چی کار کنیم؟] گفت: [می خوای برو فلافل بگیر] ولی من دلم این جور غذا رو برنمی داشت! بهش پیشنهاد دادم که زنگ بزنیم به یکی از تهیه غذاهایی که تبلیغشون رو انداخته بودن تویِ خونه. جفتمون جوجه کباب سفارش دادیم، پرسی 6500. بعد ناهار اومدم پشت لپ تاپ! خیلی خسته بودم، طوری که بعضی وقتا نشسته چشام می رفت روی هم! "علی.ا" خوابیده بود؛ خلاصه ساعتای 15:30 تشک م رو انداختم که تا 16:30 بخوابم. اوائل بازم خوابم سبک بود مثل اون دفعه تویِ ماه رمضون! فهمیدم "علی.ا" بیدار شد و اومد پشت میز نشست، اتفاقا گفتم وقتی بیدار شم باز میگه توی خواب می خندیدی یا ...! از اون به بعد تازه خواب م سنگین شد تا وقتی گوشی م زنگ خورد و قطع ش کردم تا بیشتر بخوابم! درضمن یادم بود که نماز هم نخوندم! با دیدن کابوس! ساعتای 17:40 از خواب بیدار شدم؛ کابوس م در مورد اتفاقی بود که واسه دکتر "پ" افتاد و من مقصرش بودم!2 طوری که بیدار که شدم با خودم گفتم یه اس به دکتر بزنم و جویای احوال ش بشم و بگم که خواب بد دیدم! وضو گرفتم و نماز ظهر و عصر م رو خوندم.
بعد این که چای درست کردم و یه لیوان خوردم، حاضر شدم که برم مسجد؛ آخه شب جمعه بود و ...!!! رفتم مسجدی که توی خیابونِ حسنی به سمتِ خیابونِ حیدریِ. اتفاقا خوب شد! بین نماز و مغرب و عشا، دو رکعت نماز والدین هم خوندن! و امام جماعت بعد خوندنِ اقامه نماز عشا و قبلِ شروع نماز واسه پدر و مادران فقید! دعا کرد، همین مساله باعث شد شروع نماز عشای من با بغض و اشک همراه باشه!!!
بعد نماز هم رفتم بانک تا از خودپرداز پول بردارم، دوتا رونِ مرغ، 6تا نونِ تهرانی! و دو تا بطری شیر کم چرب خریدم و برگشتم خونه.
پ.نوشت 1: دکتر ساعتای 10:30 گفت که زودتر باید بره، :می خواد بره تعزیه یکی!
پ.نوشت 2: خواب می دیدم دکتر داره بهم کمک می کنه تویِ پروژه م، اومده بود خونه مون اصلا! حتی ی صحنه فکر کنم داشت گوشت تکه می کرد! و ازم خواست که به کارام برسم و خودش اونا رو ردیف می کنه! خانمش هم تماس گرفت و به خانمش گفت: [من هنوز پیش "محسن" ام]! موقع رفتن من هم رفتم که طبق معمول! تا یه جایی که شبیه مترو بود همراهی شون! کردم، دکتر "قا...و" و یکی از دوستانم که یادم نیست کی بود هم بودن!، دکتر "پ" گفت: [می تونه دربِ اون وسیله شبیه مترو رو 3 ثانیه قبل این که خودش باز بشه، باز کنه! و از من و دو نفر دیگه خواست بریم اونور و جلوی درب نباشیم! تونست در رو باز کنه! البته بدون دخالت دست و من اومدم جلو! اومدن من همانا و بسته شدن در همانا! با بسته شدن درب، اون وسیله دیگه واینستاد! و داشت می رفت ولی دکتر "پ" دوباره تونست بَرِش گردونه و نگهش داره! ولی بازم درش داشت سریع بسته می شد واسه همین مردم هجوم بردن به داخل! بعضی ها صدمه هم دیدن! خلاصه در بسته شد و یکی گیر داد به دکتر "پ" که تقصیره تو بود که این جوری شد و با دکتر درگیر شد و دور و بر دکتر تا چند متر شلوغ شد! وسیله رفت و نفهمیدم آخرش چی شد!]3
پ.نوشت 3: شبیه مترو کرج بود وقتی اوج مسافر رو داره و همه جلوی در تجمع می کنن و تا درش باز میشه حجوم می برن داخل! ... نمی دونم چرا! ولی کلا خواب م رفته بود توی ژانر علمی تخیلی!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۱۲
یادگار
شنبه 8 شهریور 93
از دیروز که قرار شد "مهتاب" و "حامد آقا" بیان خونه­م خیلی خوشحال بودم. صبح از خوابگاه رفتم سرِ کار البته با 23 دقیقه تاخیر. اون­جا هم همش به فکر ساعت 16 و برگشتن به خونه و دیدن خواهرم بودم. آخر وقت یعنی ساعت 15:40 مهندس "مه...ی" اومد که جلسه برگزار کنه، یکی از بچه­ها گفت:
-         بچه­ها می­خوان برن!
مهندس هم با همون لحن طنزش گفت:
-         نخیر! باید اضافه کار وایستید...حالا کی می­خواد بره؟
گفتم:
-         من می­خوام برم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۰۶
یادگار
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۳۰ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۱۷
یادگار
موقع نماز مهندس "شا... ...ر"1 که قبلا فامیلی­ش "کا...ی"2 بوده باهام داشت صحبت می­کرد که خونه رو چه­کار کردم و اینا. پرسید قصد آستین بالا زدن نداری؟! گفتم نه! البته اشاره کردم که اگه موردی پیدا بشه چرا! و این رو هم نگفتم که ...!!! گفتم واسه انجام این کار باید برم مشهد. گفت تهرونی بگیر! گفت اگه مشهدی بگیری مثلِ من همیشه باید در رفت و آمد باشی ولی تهرانی نه! بهش گفتم که آره، یکی از هم­خونه­ای­هام ("علی.س") خانم­ش تهرانیه و نصف هفته خونه پدر خانم­شه تازه هنوزم باهم نشدن! و بهش گفتم که من می­خوام برگردم! بازم طبقِ معمول آیه یاس خوند:( و بازم گفت که چند سال پیش از مشهد پذیرش گرفته ولی این­جا با انتقالش مخالفت کردن! گفت هنوز که پات محکم نشده دنبالش باش که برگردی مشهد وگرنه...:( میگه پیمانی باشی بازم بعدا ول­ت نمی­کنن تا 30 سال!:| ولی من آدمِ تهران بمون نیستم! فوقش 6 سال! زیربار نمی­رم. اصلا برچسب تهران،اداره رو به این امید می­نویسم که بعدا مشهد،اداره هم بهش اضافه بشه!3
پ. نوشت1: مهندس مشهدیِ خودش البته اصالتا سبزواری
پ. نوشت2: چهارشنبه هفته پیش که من و مهندسان "محمد.ل"، "مه...ی" و "شه...ز" رفته بودیم بازدید از یه جایی! فهمیدیم که فامیلی­ش رو عوض کرده! البته تویِ بچه­ها! فقط من و "محمد.ل" قضیه رو می­دونیم.
پ. نوشت3: بعدا در یه مطلب، مبسوط در موردِ معضلِ تهران بودنم می­نویسم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۳ ، ۲۲:۵۷
یادگار
از محلِ کارم بیرون اومده بودم؛ تویِ مسیر کارگرا هم در حال رفتن بودن...از کنار سه نفر که یه مرد جا افتاده هم بینشون بود داشتم رد می­شدم که یهو یه حرف زشت زد! تویِ این فکر بودم که از قیافه افراد نمی­شه در موردشون اظهارنظر کرد که طبق عادت دست­م رو ریتمیک زدم رو زانو­هام و دیدم اِی دلِ غافل! گوشی­م رو که زده بودم به شارژ تویِ دفتر جا گذاشتم! سریع بدو بدو برگشتم، شانس آوردم که آقای "مش...ی" داشت از خاموش بودن برق­ها مطمئن می­شد و هنوز در رو قفل نکرده بود و الا با توجه به این­که فردا (پنج­شنبه) هم گفتن تعطیلِ و اضافه­کار نیست؛ گوشی­م می­موند تا شنبه صبح! SS-:
توی مسیر خونه یه پیرزنه که داشت از رو به­رو می­اومد بهم گفت یه غذا بدم بهت می­دی به اونایی که چمنا رو آب می­دن؟! با خودم گفتم از این انتقال جنس!­ها نباشه یه وقت! بی­خیال شدم و گفتم باشه! از توی سبدش یه پلاستیک سبز روشن درآورد و بهم داد. گفتم اگه نبودن چی؟ گفت بده به یه بنده خدایِ دیگه! ازش گرفتم و گفت خدا خیرت بده؛ سرد بود! معلوم بود از تو یخچال دراومده، کنجکاو بودم بفهمم توش چیه؟ سطلش که یه سطل ماست بود اما بی­خیالِ قضیه شدم. به فضایِ سبز که رسیدم کسی رو ندیدم که بهش بدم! معمولا صبح­ها چمنا رو آب می­دن آخه. مستحقی هم اون اطراف نبود بنابراین محموله! رو نزدیکِ سطل­های آشغالیِ شهرداری گذاشتم!
پ.نوشت: امروز آخرین روزی بود که از این مسیر می­رفتم به! و برمی­گشتم از سرِ کار!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۳ ، ۲۲:۲۱
یادگار
ساعت 15:30 سرِ کار بودم که "محمد.س" اس­ام­اس داد: [مهمون ناخونده نمی­خوای]، جواب دادم: [سلام.آدرس داری؟] و دوباره یه اس دیگه زدم که: [کجایی الان؟] گفتم اگه اینوراست! که اضافه­کار زیاد! واینستم. 8 دیقه صبر کردم! جواب نداد واسه همین زنگ زدم. مشغول بود...خودش بعدا ساعت 16:39 وقتی مهندس "مه...ی" اومده بود قسمت­مون زنگ زد. گفت اومده فلان­جا! بهش گفتم اگه می­خواد که زودتر میام خونه! شب نمی­موند! قرار شد پنج­شنبه دوباره بستنی!!! بگیرم برم خوابگاه (1). گفت بستنی­ای که قرار بود توسط 4 نفر خورده بشه رو دو نفری با "آقای پ"!!! خوردن! ازش پرسیدن تویِ یه وعده؟ گفت آره!
امروز باید یه تصمیم سخت می­گرفتم! سالِ خونه­ای که توش هستیم با پایانِ ماه تموم می­شه و دنبالِ یه خونه بودیم، البته من که نه! "علی.ا" دنبالِ­ش بود. این­جا رو 5 میلیون با 450 اجاره گرفته­بودن بچه­ها (2)! الان صابخونه می­گفت 5 تومن 550 یا 15 میلیون 250 اجاره! این­جا برام یه حسن عالی داشت! پیاده حداکثر یه ربع تویِ راه بودم. اما خب بدی­هایی هم داشت: سوسک، زیرزمین و آنتن ندادن!!! و خطر مرگ در زمستان!!! "علی.ا" یه خونه­ای رو دیده بود بعد بهم زنگ زد و گفت 25 میلیون رهن تنها!!! فیلم هم گرفته­بود که بهم نشون بده! طبقه دوم بود و راهش هم خیلی دورتر. اومد خونه بهم گفت قراره فردا قول­نامه­ش کنه! البته اگه من اوکی باشم! قرار شده­بوده که 10 تومن رو فردا بدیم، 10 اول شهریور و 5 تومن هم آخر شهریور. تصمیم سختی بود! هم راهم دور می­شد هم یه پولِ گنده باید می­دادم البته اجاره دیگه نداشت! (3) دو دل بودم تا این­که زنگ زدم و با بابام صحبت کردم! به "علی.ا" گفتم الان من نمی­تونم 5 میلیون سهمم رو بدم! گفتم 3 تومن، البته داشتم ولی نمی­خوام فعلا به پول حقوق­م دست بزنم تا حکم­م بیاد! می­خوام ببینم حقوق اولین ماه­م چقدره که به عهدم وفا کنم!!! قرار شد قسط اول! رو اون بده و من واسه اول برج 7 تومن جور کنم؛ واسه همین زنگ زدم خونه و به بابا گفتم. گفتن مشکلی نیست و برام می­فرستن، این­جا بود که دل­م قرص­تر شد!:)
پ.نوشت 1: پنج­شنبه گذشته برخلاف تصمیم قبلی­م نرفتم خوابگاه چون اینترنت­شون قطع بود! دکل و اینا!!!
پ.نوشت 2: من تا اواخر خرداد خوابگاه بودم و بعدش بهشون اضافه شدم.
پ.نوشت 3: قرار شده ماهی 1000! بدیم که معامله­مون درست باشه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۲۹
یادگار
پنج­شنبه اضافه­کار تا ساعت 13 وایستادم، اگه واسه بیشتر وایستادن هم پول می­دادن بازم می­موندم! آخه کار داشتم! همه رفتن! "مد...و" گفت اکه کار داری وایستا و قفل رو داد بهم که در رو قفل کنم...حسِّ خوبی بود! واسه اولین بار بود که از ما جدیدی­ها یکی مسئولِ بستن در می­شه! (1)
تا ساعت 18 مشغولِ تهیه یه سری چیزا واسه انتخاب رشته "مهدی" بودم، تموم که شد فرستادم به ای­میل "مهتاب" و بهش زنگ زدم، خونه ما بود و گفت مثلِ هفته پیش می­خوایم بریم بیرون شام بخوریم. (2) دراز کشیده بودم که باهش صحبت می­کردم، پرسید: [تازه از خواب بیدار شدی؟!] گفتم نه! خسته بودم! بعد تلفن همون­جور درازکش خواب اومد سراغم! چند وقتیه خوابِ سبک رو دارم تجربه می­کنم ازون خوابایی که وضو رو باطل نمی­کنه! گوش می­شنوه و ...؛ حواسم به دور و بر بود! تویِ ذهنم یه سری خاطرات و اتفاقا جالب و طنز می­افتاد و موجبِ خنده­م می­شد! خنده­ای که معلوم بود!!! (3)
پ.­نوشت 1: دوست ندارم حسِّ اولین کسی که در رو باز می­کنه رو تجربه کنم! چون باید زود از خواب بیدار شم!(-B
پ.­نوشت 2: فرداش که با بابا صحبت کردم، گفتن رفته بودن کوهسنگی...
پ.­نوشت 3: وقتی ساعت 20:30 بیدار شدم! "علی.ا" بهم گفت: [تویِ خواب می­خندیدی! جوک تعریف می­کردی؟!]
پ.­نوشت 4: خیلی حسِّ خوبیه! ذهن­ت درگیر مسائلِ روزمره زندگی نباشه و با آرامش بخوابی! خواب با خنده! من خوابای بد هم زیاد داشتم! درگیری، دعوا، مشاجره، قهر، فرار!!! و ...؛ یه سری خوابا هم دیدن­شون برام آرزویه!!! دیدنِ ... توی خواب! <-8
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۳ ، ۲۲:۱۹
یادگار
ساعتای 12 هم زنگ زده بود اما چون محل کارم بعضی وقتا بازی در میاره و آنتن نمی­ده پیامک یک تماس بی پاسخ­ش فقط اومد! منم دیگه زنگ نزدم، منتظر بودم خودش دوباره تماس بگیره!!!(-B ساعت 19:10 دوباره خودِ "محمد.س" زنگ زد.
گفتم "شیرازی یا تهران؟"
گفت دیروز اومده خوابگاه. گفت "هر موقع بستنی!!! رو می­بینم یاد تو می­افتادم!"
گفتم "مگه مسعود نخوردتش؟! یه شبِ ماه رمضون باهم چت می­کردیم، ازش پرسیدم خوردینش یا نه که گفت خوب شد یادم انداختی! الان که می­خوام بخوابم، فردا می­خورمش!"
گفتم "پنج­شنبه میام با هم می­خوریمش!"
گفت "نه دیگه! چهار شنبه می­خوریمش"
2 ثانیه دیگه گپ می­زدیم 20 دقیقه می­شد زمان مکالمه­مون (اون وقت بگن زن­ها پایِ تلفن زیاد صحبت می­کنن! :-" )
می­خوام آخر هفته برم پیش­شون، واسه خود سازی!!!
یادش بخیر! کارم رو از اون­جا شروع کردم! اوائل قبل 5 صبح بیدار می­شدم تا قبلِ 7:10 سرِ کار باشم بعد که هی با مسیر آشنا شدم بیدار شدنِه دیرتر شد و دیرتر و دیرتر تا اون آخرا که دیگه 6 بیدار می­شدم و یک­ساعته خودم رو می­رسوندم. یادمه یه بار خواب موندم و 6:30 بیدار شدم! خوردم تویِ ترافیک تهران و 8:30 رسیدم سرِ کار یعنی 1 ساعت و نیم تاخیر؛ یعنی 6392 تومن جریمه دیرآمد! آدم قدر عافیت رو نمی­دونه! اون موقع 6:30 بیدار می­شدم دیر می­رسیدم و حالا که پیاده یه ربع، بیست دِیقه راهه؛ سرِ این­که 6:45 بیدار بشم یا 6:46 با خودم چک و چونه می­زنم و همون یک دقیقه تبدیل می­شه به 20 دقیقه!!!
می­خوام برم اون­جا که بچه­ها رو هم ببینم؛ دلم واسه­شون تنگ شده...چقدر با بچه­ها رفتیم بیرون: شب لیله الرغاب قم، بیمارستان!!!، شابدوالعظیم و ...
شنبه از همون­جا می­رم سرِ کار...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۲۶
یادگار
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۹ مرداد ۹۳ ، ۰۱:۱۰
یادگار