گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

آخرین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
محبوب ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
مطالب پربحث‌تر
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|

۸۹ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است

اگه می­دونستم نوشتن این قدر تاثیر داره! زودتر می­نوشتم!

1. صبح بدون زنگ خوردن گوشی م، ساعت 5:15 بیدار شدم! اول فکر کردم 6:15 هست و بازم مجبورم خودم برم ولی بعد فهمیدم 45 دقیقه دیگه وقت دارم تا بخوابم! دقیقا همون 5:15 بود که پسره­ای که همسایه بالایی مونه از پله­ها داشت می­رفت پایین که بره بیرون! من موندم این! چرا خیلی خیلی به ندرت شب تا صبح پیش خانمش! می­مونه! و قبل صبح شدن حتما باید بزنه بیرون!

حالا این به کنار، بسیار خرسندم که بالاخره طلسم خواب موندنا و از سرویس جا موندنام شکست و تونستم به حول و قوه الهی و با غلبه بر نفس و اراده­ی آهنینم! به موقع بیدار بشم و برسم به سرویس.

2. البته نوشتن روی ***ی­ها و جلسه حفاظت هیچ تاثیری نداره!

3. خب دایی "جواد" آقا ساعتای 15:40 وقتی با "علی.ح.cp" رفته بودیم پژوهشکده پیش "محمد.ک"، زنگ زدن و گفتن که فردا پنج­شنبه برم خونه­شون و شب هم بمونم. گفتن که می­خوان با زن دایی هفته آینده برن امریکا پیش "حمید". باید یه مشورتی با "مهتاب" بکنم و ببینم واسه تولد "زینب" چیزی بخرم و ببرم خونه دایی­م یا نه، مثلا یه جعبه شیرینی.

وقتی رسیدم خونه، زنگ زدم خونه خاله جان، "امیر حسین" گوشی رو برداشت، اول که نشناخت ولی بعدا کلی خوشحال شد. گفت دوشنبه صبح از مشهد با قطار میاد تهران و بامداد فرداش هم پرواز داره به سمت رُم. بهش گفتم که دوشنبه غروب که می­رسه قراری بگذاریم تا هم رو ببینیم آخه میره تا تیرماه 94؛ دفعه قبل هم که از مالزی اومده بود و می­خواست بره ایتالیا، من تهران بودم و هم رو ندیدیم. اگه من بخوام برم مشهد، دقیقا وقتی نزدیکِ حرکت من بشه، اون می­رسه تهران.

4. بازم شلوغ بود خیابونا ولی نه به اندازه دیشب. هم پشتی صندلی م خیلی عقب بود و هم گرمم بود، واسه همین مثل دیشب توی ماشین خوابم نبرد فقط گاهی چرتکی! زدم البته به اندازه دیروز خسته هم نبودم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۲۵
یادگار

1. چند روزیه صبح ها نمی تونم به موقع از خواب پاشم و همش از سرویس جا میمونم و مجبور میشم خودم برم، حالا ممکنه با تاخیر یا بدون تاخیر؛ کلا این مدت دارم ضرر میزنم همش!:|

2. قرار بود ***ها! بیان و قبلش قرار بود جلسه ای داشته باشیم با حفاظت! که توجیه بشیم! به قول "محمد.ک" من بشم مهندس "جمشید":D! که جلسه هنوز که هنوزه برگزار نشده.

3. دچار تردید شدم! نمی دونم برم مشهد یا وایستم تا عید (واسه 26 اسفند بلیط قطار گرفتم تا 14 فروردین;)). قرار بود 20 تا 24 بهمن برم مشهد ولی یادم رفت بلیط قطار بگیرم و با اتوبوس هم سختمه! عروسی "محمد.ک" و خانم "ن.ص" هم 23 بهمن هست و "محمد.ک" هم تلفنی دعوتم کرد(البته وقتی تلفن زد، من خودم از تاریخ عروسی ش پرسیدم که ببینم کِی دعوتم!B-)پررو هم نیستم اصلا!;;)) هم وقتی اومد دفتر ما. همین موضوع باعث شده یکم مردد بشم در سفرم ضمن این که امروز صبح "مهتاب" اومد تهران و تا عید هستش و خب تقریبا تنها نیستم و اگه برم خواهری تنها میشه(همچین داداشِ فداکاری هستم من!:-"). از طرف دیگه، "امیرحسین" از ایتالیا! برگشته و اگه برم مشهد ممکنه بتونم ببینمش البته اگه تا اون تاریخ وایسته. هرچند بخواد برگرده ایتالیا باید بیاد تهران و اگه بخوایم میتونیم هم رو تهران ببینیم. دایی "جواد" آقا و زن دایی هم قرار بوده بیان تهران پیش بچه ها، این رو وقتی به "حسین" زنگ زدم که تولد قدم نورسیده ش رو تبریک بگم، فهمیدم. دایی و زن دایی هم دارن میان تهران که "زینب" خانم، اولین نوه پسری شون رو ببینن؛ مخلص کلوم! این که فعلا تهران شلوغه!:) همه این ها ب کنار، اگه تا عید نرم مشهد یعنی بازم سه ماه دوری!

4. امشب که با سرویس اومدم، صیاد تا سبلان شمالی خیلی شلوغ بود، میگفتن دیگه تا عید شلوغ تر هم میشه. از فرط خستگی خوابم برد توی ماشینI-) و دقیقا وقتی ایستگاه ما نگه داشته بود و داشتن پیاده می شدن منم بیدار شدم و سریع جستم بیرون! ولی تا خود خونه مثلِ مستای لایعقل! تلو تلو میخوردم!8-|

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۱۲
یادگار

این روزا درگیر پروژه "مهتاب" هستم، پروژه کدنویسی با نرم افزار فرترن با استفاده از روش های تفاضل محدود و حجم کنترل. خب دقیقا دو سالی میشه که کد ننوشتم. شانس اینه که مساله شون شبیه مسائل درس CFD1 ماست!

دوتا پروژه داشت: یکی سه قسمتی با کد تقریبا آماده با استفاده از روش تفاضل محدود برمبنای حجم کنترل، یکی دو قسمتی با استفاده از روش تفاضل محدود.

بهم گفته بود که بچه هاشون دو نفر رو پیدا کردن که پروژه ها رو انجام میدن! یکی رو 30 تومن میگرفتن انجام بدن و اون یکی دیگه رو 200 تومن! اون سه قسمتی ش رو نفهمیدم چکار باید بکنیم واسه همین بهش گفتم که مثل بقیه بچه هاشون 30 تومن بده که براش انجام بدن! ولی 200 تومنی! رو خودم دارم براش می نویسم. دیروز پریروز توی این فکر بودم که وقتی نوشتم بهش بگم که ب دوستاش بگه که براشون حاضرم بنوسیم با مبلغ کمتری مثلا 100-150 تومن!B-)

ولی الان می بینم نمیشه! سخته، اگه یکی دو روز مرخصی بگیری و بشینی توی خونه می تونی انجامش بدی وگرنه نمیشه.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۳۳
یادگار

دیروز تقریبا از ساعت 9 صبح تا 17 بعد از ظهر آفیش بودیم! قرار بود یک فیلم (تیزر) از دفترمون گرفته بشه. از قضا روزی بود که همکارا همشون نبودن و بازیگر کم داشتیم واسه همین چهره ها تکراری بود توی سکانس های مختلف. اولین حضور من جلوی دوربین، توی اتاق "مهندسی سیستم" مهندس "شا...ن" و "سهیل.ف.ج" بود. چون "سهیل.ف.ج" نیود، "مرتضی.ق" اومد و پشت میزش نشست. نقش روبه روم سیددکتر!1 بود("محمد.ل.ف"). کارگردان! بهمون گفت که یک گزارش برداریم، سیددکتر رفت گزارش MD رو برداشت که همش کده! به منم جَک رو داد. قرار بود جلوی نقشه وایستیم و با حرکات دست درباره جَک روی نقشه و گزارش توضیح بدیم2؛ با شنیدن حرکت، کارمون رو شروع کردیم، خب کارِ اولمون هم بود خنده مونم می گرفت! ولی برداشت اول رو کات داد به خاطر دلایل دیگه! توی برداشت دوم، من با اشاره به گزارشی که دست سیددکتر بود، گفتم [همون طور که توی گزارش معلومه!] این رو که گفتم جفتمون زدیم زیرِخنده!:)) آخه گزارش هیچ ربطی به جک نداشت و به قول مهندس "مه...ی" رابطه شون رابطه بین قوز و شقیقه!:D بود البته خنده مون مشخص نبود چون دوربین پشت و بالا سرمون بود. من یک صحنه زیرچشمی به دکتر نگاه کردم و دیدم بدنِ جفتمون داره از خنده میلرزه!;)) دوباره کات داد! گفت با دست توضیح بدید دیگه. همون جور با روی خندان صورتمون رو برگردوندیم و بهش گفتم این گزارش رو عوض کنید! گفت مهم نیست! گفتیم ما که میدونیم چیه، هیچ ربطی نداره آخه؛ عوضش کردیم و اجرای این سکانس ما تموم شد. بعدشم توی اتاق های دیگه هم رفتیم و فیلم گرفتیم.

پی نوشت 1: قضیه سیددکتر از این قراره: "محمد.ل.ف" اوائل کارمون بچه ها رو با نام سید صدا میزد! حتی توی تلفن با دوستان خودش، کم کم به ما ها گفت سیدمهندس! بعدا من چون خودش دانشجوی ترم یک دکتری ست صداش می کردم سیددکتر!

پی نوشت 2صدا رو ضبط نمی کردند و فقط تصویری بود فیلمش.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۱۲
یادگار

صبح ساعت 6:21 بدون زنگ زدن آلارم گوشی م بیدار شدم و گفتم: [ای وای! بازم از سرویس جا موندم! روز اول هفته آدم جا بمونه خیلی بده] چون دیگه جا مونده بودم و باید با تاکسی می­رفتم گرفتم خوابیدم! دوباره ساعت 6:58 بازم بدونِ زنگ خوردن گوشی م بیدار شدم و باز گفتم: [ای وای! دیر شد با تاکسی هم برم تاخیر می­خورم]. یه کمی با خودم فکر کردم که جمعه چی شد پس؟! جمعه کِی گذشت؟! چطور گذروندم جمعه رو؟ که فهمیدم بله امروز جمعه است و تعطیله. این بار با خیال راحت گرفتم خوابیدم...

درسته که دو بار اول با استرس بیدار شدم و خوابیدم ولی دفعه آخر می­خواستم بخوابم خیلی با آرامش خوابیدم.

قدر روزهای تعطیل رو بدونیم!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۳ ، ۰۰:۴۱
یادگار

ربطی به خاطره من یا وقایع اتفاقیه زندگی من نداره، شایدم داشته باشه اما جالب بود برام! چی؟! مقایسه ای که امشب شنیدم؛ مقایسه یا تشابه؛

امشب رامبد جوان مهمان برنامه "بعضی ها" بود، یه جا صحبت از مرگ خسرو شکیبایی شد و رامبد گفت که خیلی گریه کرده وقتی خبر رو به صورت زیر نویس از تلویزیون دیده، هق هق میکرده. نمیدونم علی ضیا ازش پرسید یا خودش همین جوری گفت که فقط دو بار این جوری گریه کرده:یک بار همین موقع، یک بار دیگه هم واسه مرگ یک جاندار!...بعد کمی تامل گفت:البته انسان نبود!!!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۳ ، ۰۰:۰۴
یادگار

شنبه ساعت 17:30 با "محمد.س" انقلاب قرار داشتم اما زنگ زد که دیرتر میاد! واسه همین منم با "مجید.ق" رفتم فروشگاه اتکا حسن آباد تا لوازم التحریر فانتزیایی که سرِ کار خریده بود رو با یه سری چیزِ به درد بخور عوض کنه! بعدشم گفت: [بریم سمتِ لوازم منزل] آخه متاهله و در آستانه باهم شدن! منم پوشاک رو که دیدم گفتم اول یه چرخی در قسمتِ پوشاک بزنیم. یه دمپایی دیدیم به قیمتِ چهل و خورده ای هزار تومان! همین مورد باعث شد کفش رو بی خیال شیم! نوبتِ پیراهن شد، دنبالِ یه پیراهن سبز!!! بودم، قیمتاش از چهل و خورده ای شروع میشد تا هشتاد و خورده ای، دمپاییه و شلوار 125 هزار تومانی! کارِ خودش رو کرده بود! بی خیالش شدیم رفتیم بالا!

ببخشید! این تیکه ش ممکنه چندش آور باشه!:-&: من نمیدونم چم شده بود که آبریزش بینی پیدا کرده بودم و دنبالِ دست شویی میگشتم! آدرس دادن که بیرون ساختمونه! علی الحساب یه آب سرد کن پیدا کردم! و یه مقداری مشکلم رو رفع کردم.B-)
"مجید.ق" قیمت چندتا لپ تاپ رو واسه خواهرش نوشت و برگشتیم پایین. دستشویی هم رفتیم! آخیش!:-"
امروز صبح، سخت! مشغول کار بودم! که اومدن صدامون کردن که بیاین غذاخوریه بغل پیراهن انتخاب کنین. رنگا و سایزای مختلف داشت. به قولِ "سهیل.ف.ج" باید خانمامون می بودن که تویِ انتخاب کمکمون میکردن! مهندس "مه...ی" گفت: [چون قراره کت و شلوار سورمه ای هم بِدن یه پیراهنی بردارین که به کته بیاد] سخن مهندس رو به بچه ها منتقل کردم اما بهشون گفتم: [که چه کاریه؟! ما که پیراهنایی داریم که به رنگ سورمه ای کتی که میخوان بدن بخوره، این رو یه رنگ متفاوت برمیداریم]! که با استقبال دوستان همراه شد. یه سبز ش رو برداشتم!!! گفتم بعدا به درد میخوره!!!:P


ب. نوشت: از تاریخ نگارش این مطلب، اطلاع دقیقی در دسترس نیست!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۳ ، ۲۳:۵۸
یادگار

اضافه کار بودم تا ساعت 18:45. سرویس که ساعت 19:10 اینا حرکت کرد همون اوائل راه خوابم برد! اونوقت کی بیدار شدم؟ دقیقا وقتی ایستگاه جای خونه م نگهداشته بود و شروع به حرکت کرده بود! دیگه مجبور شدم برم روبه روی مترو سبلان پیاده بشم و پیاده برگردم، توی راه "محمد.ا" همشهری،هم خوابگاهی و هم خونه ایه سابق (لویزان) رو دیدم که داشت می رفت خونه دوستش1، لباسش کم بود و از حموم هم اومده بوده! بهش تذکر دادم چون خودم یکم سرماخوردم و گلوم درد می کنه. بعد که از هم خداحافظی کردیم توی دلم!!! گفتم اینم حکمت خواب موندنم توی سرویس! اول رفتم از سوپری نزدیکمون شیر کم چرب واسه خودم و یک کیلو شکر واسه سرکار گرفتم بعدش اونا رو گذاشتم توی کیفم رفتم تا از میوه فروشی لیمو شیرین و شلغم بگیرم، نزدیکای میوه فروشی یک وانتی واستاده بود و مرکبات می فروخت، ازش قیمت گرفتم لیمو کیلویی 3 تومن، پرتقال هم 2500. رفتم ببینم میوه فروشی قیمتاش چنده و اول شلغم بگیرم چون ضایع بود که با میوه های این! برم توی میوه فروشی! درضمن پول هم نداشتم و باید از عابر بانک پول برمیداشتم. داخل میوه فروشی "مهتاب" تماس گرفت و گفتم که یکم ناخوشم! و قرار شد واسه شنبه صبحانه برام رزرو کنه! بهش گفتم اون قبلیه رو هم یادم رفته بود و هنوز مصرف نکردم. گفتش که واسه یکشنبه بلیط داره. بعدِ شلغم! رفتم بانک قوامین و 20 تومن پول گرفتم. همزمان که کیف و کارت و پول دستم بود راه افتادم که برگردم سمت خونه و وانتی. به وانتی که رسیدم و 1کیلو لیمو خریدم و 4تا هم پرتقال، اومدم دست تو جیبم کردم که پول بدم، هرچی گشتم چیزی نبود!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۳ ، ۲۳:۵۰
یادگار

دلم نمی خواست قبل مطلب دفاع از پایان نامه ارشدم یه همچین مطلبی بذارم اما همش که نمیشه که خاطرات آدم خوب باشه!

داریم به تاسوعا و عاشورا نزدیک میشیم و من میخوام 3 روزی مرخصی بگیرم و بعد سه ماه یعنی دقیقا 93 روز برم مشهد. منتها کار اداره! یه جوریه که نباید کار روی زمین داشته باشی:-/!

بدی ما ایرانی ها هم مشکلمون توی کار تیمی! هست. مساله حال حاضر منم همین کار مشترک من و همکارم (هم دانشگاهیم) یعنی "علی.ح.cp"! هست کاری که بیش از سه هفته س که نتونستیم تحویل بدیم! خب من این مدت درگیر پایان نامه م بودم و انتظار داشتم "علی.ح.cp" کارا رو انجام بده، منم کمکش میکردم تا میتونستم اما آماده نشده تا الان و تا 5شنبه باید آماده بشه دیگه، باید:|!

دیروز بهش گفته بودم که تا 4چهارشنبه آماده کنیمش که من هفته بعد میخوام برم! اونم میگفت آماده میشه. امروز صبح بهش یه تذکر دادم که فلان کار رو فلان جور انجام بده! که مثل دفعه قبل اشتباهی صورت نگیره و دوباره کاری نشه! بهش برخورده و ناراحت شده! این رو توی بحثی که آخر وقت داشتیم به زبون آورد! میگه: [منظورت این بوده که من بلد نیستم!] بهش گفتم که منظورم این نبوده و فقط یه تذکر بوده که اشتباه دفعه قبل رو تکرار نکنی!1 بعد یه سری صحبتا عصبانی شدمX(و گفتم: [آره اصن! منظورم همین بود:|!]

الان اعصابم خورده:-w! از یه طرف کارا لنگ مونده و استرس دارم! از یه طرف با "علی.ح.cp" حرفم شده و یه جورایی قهریم:-/

پی. نوشت: یه کاری رو انجام داده بود یا بودیم! اما یه جاشو اشتباه و این رو نفهمیده بودیم تا دیروز که نتایجمون نمیخوند! امروز بعد تذکر من، بهم گفت: [اصلا خودت انجام بده] منم اومدم به حساب خودم درستش کردم و دوباره run گرفتم و دیدم بازم نتایج نمیخونه! هندسه رو نگاه کردم دیدم هنوزم مشکل داره! بهش گفتم: [درست نشد! هندسه اصلی رو بده](آخه من اصلی رو نداشتم و اومدم مشکل داره رو درست کرده بودم). اونم بحث رو شروع کرد که: [چرا زودتر نگفتی؟!]، [دیدی که تو هم اشتباه میکنی!]، [میخواستم بفهمی که تو هم ممکنه اشتباه کنی] و ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۳ ، ۲۲:۵۵
یادگار

سر میز صبحانه بودیم و داشتیم نون پنیر با چای شیرین می خوردیم که تلفن هی زنگ می زد! شک کردم که تلفن ماست یا پارتیشن بغلی مون! سرمو اونور کرده بودم، نمی دونم چی شد که یهو دستم یه تماسی پیدا کرد با لیوان چایم! و همش ریخت رو شلوارم! واااایی...:-/ اول به فکر این بودم که با شلوار خیس چکار کنم؟ ولی کم کم حرارت رو حس کردم!:-SSسریع از بدنم فاصله دادمش! "سهیل.ف.ج" بهم کلید اتاقشون رو داد و گفت: [یه شلوار کار رو جالباسی هست، برو شلوارتو عوض کن] رفتم یه گوشه که از طرف اتاق مهندس "مه...ی" دید نداشته باشه، داشتم شلوارمو در میاوردم که دیدم یه نفر از اون ور رد شد! منم که حواسم نبود به این که اتاق اینا سه نبشِ و وییوش! خوبه.آرام ادامه ندادم و رفتم پشت یه میز این بار خیلی محتاطانه شلوارمو عوض کردم. تا اومدم بیرون مهندس "مه...ی" هم داشت رد میشد که منو دید و گفت: [شلوار نو مبارک]

شلوارم رو که عوض کردم رفتم دستشویی تا بشورمش، البته زیریِ!آرام هم خیس شده بود اما دیگه ضایع بود که ...! "سهیل.ف.ج" گفت: [فکر کن رفتی دریا!]، بعدشم بردمش اتاق "سهیل.ف.ج" انداختمش روی یه صندلی جلوی کولر تا خشک بشه. هر کی میدید یه تیکه مینداخت. به بیشتریا توضیح داد که علت پوشیدن این شلوار کُردی! چی بوده. اتفاقا بعد ناهار رفتیم واسه اندازه گیریِ کت و شلوار! با همون شلوار، کت پوشیدم!خنده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۳ ، ۲۰:۲۸
یادگار