ترس!
طبقه سوم بودم، رفتم داخل آسانسور و دکمه همکف رو زدم، طبقه دوم نگه داشت! در به سختی تا نیمه باز شد. بیرون تاریک بود، کمک کردم که در کامل باز بشه، هیچکی نبود! توی همون تاریکی ی چیز سایه مانندی جلوی آسانسور دیده میشد! با خودم گفتم شبحی روحی یا جنی باید باشه! ترسیده بودم. دستم رو دراز کردم و توی اون سایه تکون دادم!
یهو از خواب پریدم! همونجا هم میدونستم خوابم و دوست داشتم زودتر بیدار بشم و از شر این کابوس خلاصی پیدا کنم. بیدار که شدم به خیلی چیزا فکر کردم: به اینکه چرا از ترس جیغ نزدم؟!* اینکه خوبه یکی هست که چند متر اونورتر از من خوابه و تنها نیستم.
پا شدم و رفتم سر یخچال تا یکم آب بخورم. در حین پا شدن از روی تخت و برگشتنم هم سه بار *قل هو الله* رو خوندم و دوباره خوابیدم.
پ. نوشت: هیچ وقت نشده که خیلی بترسم از چیزی. فیلمهای ترسناک هم نتونستن اونجور که باید و شاید من رو بترسونن! حتی زمانی که نوجوون بودم و توی خونه و تاریکی فیلمهای به اصطلاح ترسناکی مثل جنگیر و جیغ میدیدم. برعکس دیدم کسانی رو که کنار من بودن و فیلم میدیدیم بعد یه لحظه برق رو خاموش کردم و همراه با تغییر میمیک صورتم صدای هوووووآآآآآآآآ درآوردم و طرف ترسیده و خواهش کرده که ادامه ندم چون میترسه!
ب. نوشت: پیشنهاد میکنم این-مطلب رو بخونید و ...
دیروقت سالاد الویه خورده بودم :دی