با دکتر "پ" اومدم تا مترو گلبرگ، اونجا سوار مترو شدم، بین راه داشتم به سه تا کار ممکن فکر میکردم: اول اینکه سبلان پیاده شم و برم خونه، دوم اینکه شهید مدنی پیاده شم و برم هایپراستار خرید کنم، سوم هم اینکه برم انقلاب تا کتاب بخرم! ایستگاه سبلان که نگه داشت مردد بودم که چکار کنم ولی تنبلی رو کنار گذاشتم و با خودم گفتم الان نرم انقلاب پنجشنبه سرظهر باید برم که هوا گرم تره؛ پس توی خط موندم تا ایستگاه دروازه شمرون که خطم رو عوض کنم.
خودم رو رسوندم به انقلاب، از مغازههایی که CD میفروختن آمار DVD RW هم میگرفتم تا برای کارم توی اداره یکی دوتاش رو تهیه کنم ولی خب هیچکدومشون نداشتن. کتابفروشیها رو هم سر میزدم که هم کتابهای مربوط به کارم رو بررسی کرده باشم و هم کتاب یا کتابهای موردنظرم رو یا هر کتاب مناسب دیگهای رو پیدا کنم. توی مسیر رفت زن (دختر) جوونی رو دیدم که کنار یکی از عابربانکا نشسته بود و جوراب میفروخت، توی نگاه اول فکر کردم یک فرد عادیه که خسته شده و نشسته اونجا تا یکم استراحت بکنه بعد جورابای جلوش رو که دیدم فهمیدم که نه فروشندهس.