انقلاب!
با دکتر "پ" اومدم تا مترو گلبرگ، اونجا سوار مترو شدم، بین راه داشتم به سه تا کار ممکن فکر میکردم: اول اینکه سبلان پیاده شم و برم خونه، دوم اینکه شهید مدنی پیاده شم و برم هایپراستار خرید کنم، سوم هم اینکه برم انقلاب تا کتاب بخرم! ایستگاه سبلان که نگه داشت مردد بودم که چکار کنم ولی تنبلی رو کنار گذاشتم و با خودم گفتم الان نرم انقلاب پنجشنبه سرظهر باید برم که هوا گرم تره؛ پس توی خط موندم تا ایستگاه دروازه شمرون که خطم رو عوض کنم.
خودم رو رسوندم به انقلاب، از مغازههایی که CD میفروختن آمار DVD RW هم میگرفتم تا برای کارم توی اداره یکی دوتاش رو تهیه کنم ولی خب هیچکدومشون نداشتن. کتابفروشیها رو هم سر میزدم که هم کتابهای مربوط به کارم رو بررسی کرده باشم و هم کتاب یا کتابهای موردنظرم رو یا هر کتاب مناسب دیگهای رو پیدا کنم. توی مسیر رفت زن (دختر) جوونی رو دیدم که کنار یکی از عابربانکا نشسته بود و جوراب میفروخت، توی نگاه اول فکر کردم یک فرد عادیه که خسته شده و نشسته اونجا تا یکم استراحت بکنه بعد جورابای جلوش رو که دیدم فهمیدم که نه فروشندهس.
کتابهام رو که خریدم، توی مسیر برگشت بازم از جلوی زنه رد شدم ولی برگشتم! میخواستم ازش یک جفت جوراب بخرم1. دست کردم توی جیب پشتی شلوارم که مطمئن بشم پول نقد ندارم. وقتی مطئن شدم رفتم از عابر کنارش 10 تومن برداشت کردم. داشتم کارت عابرم رو توی کیف پولم میگذاشتم که دیدم ی پسری از جلوی دختره و من رد شد و ی تکه کاغذ تاشده رو انداخت روی جورابای خانمه! اونم کاغذ رو باز کرد و بعد خوندن گذاشت توی جیبش!2 یک لحظه در خریدم تردید پیدا کردم اما گفتم کمکی هرچند کم کرده باشم بهش و یک جفت جوراب رو 5 هزار تومان خریدم. توی راه داشتم به این فکر میکردم که اون پسری که اون تکه کاغذ رو انداخت کی بود؟! توی کاغذه چی نوشته شده بود؟! چرا دختره کاغذه رو نگهش داشت؟! سعی کردم افکار بد به ذهنم راه ندم و آرزو کردم هیچ فردی محتاج کمک و پول دیگران نشه.
1. کاری که همیشه مامان میکردن، توی خرید خیلی چونه میزدن اما وقتی یک سری دستفروش میدیدن ازشون خرید میکردن حتی گاهی بقیه پولشون رو هم نمیگرفتن.
2. من تقریبا بالاسر دختره بودم ولی زیاد دقت نکردم که ببینم چی نوشته، در این حد که فکر کنم مثلا آدرس یا شماره تلفنی رووش نوشته شده بود!
اوهوم :(