یهویی!2
سهشنبه ساعتای 22 بعد اینکه برگشتم خونه و لباسهام رو عوض کردم رفته بودم بالا، پشت در رو چادر انداخته بودن تا از زیرش سرما نیاد واسه همین "زهرا" اومد و برش داشت تا در باز بشه و بتونم برم داخل، "محمدحسین" که خواب بود، توی پذیرایی کنار "زهرا" روی مبل نشستم و باهاش صحبت میکردم که "مریم" اومد و با تعجب گفت: [تو اینجایی؟! یک ساعته داریم دنبالت میگردیم!] بعد از پنجره نورگیر به "مهدی" گفت که دنبالم نگردن! اینجام! بهم گفت که واسه فردا شب ساعت 19:45-20 قرار گذاشته.
چهارشنبه شب با "زهرا" و "محمد حسین" رفتیم مسجد، "زهرا" چادرش رو توی خونه نپوشیده بود و اونجا میخواست بپوشه اونم چطور؟ طوری که موهاش رو کسی نبینه ولی دو سه باری دیده شد! با لبخند نگاهش میکردم و در پایان، نتیجهی کارش این شد! بعد خوندن نماز، اومدم خونه و ماشین رو برداشتم تا برم حرم. توی راه (سرِ چهارراه میدونبار) "مریم" باهام تماس گرفت، ماشین رو کنار زدم و جواب دادم. بهم گفت: [...! خودت قرار فردا رو به خاله جان بگو! من دیگه خجالت میکشم؛ ...!] گفتم باشه و به حرکتم ادامه دادم، تصمیم گرفتم از داخل حرم زنگ بزنم. به میدون شهدا و ورودی خیابون شیرازی که رسیدم دیدم خیلی خلوته! شک کردم! یه پلیس هم واستاده بود، ی مکثی کردم ببینم چیزی بهم میگه یا نه، که نگفت و پیچیدم و وارد خیابون شدم. سرچهارراه شهدا به چراغ قرمز و یکم ترافیک خوردم، چون میخواستم ماشین رو توی یکی از کوچههای نزدیک حرم بذارم و الکی پول پارکینگهای حرم رو ندم! باید میپیچیدم سمت راست و از چهارراه خسروی میرفتم اما حواسم پرت شده بود و وقتی به خودم اومدم که دوسه تا ماشین سمت راستم بودن و دیگه کار سخت شده بود، واسه همین تصمیم گرفتم برم سمت حرم و از اونجا دور بزنم و برگردم.
بعد پارک ماشین، اولین کاری که کردم تجدید وضو بود، بعدشم دمِ ورودی حرم "امیر.خ" همکلاسیِ مشهدیِ ارشدم که تهرانه رو یاد نموده و بهش زنگ زدم و ده دقیقهای باهاش صحبت کردم. مثل همیشه رفتم صحن جمهوری، وارد که شدم چراغونیهاش نظرم رو جلب کرد و تصمیم گرفتم ی عکس بگیرم. بعد گرفتن این عکس! با وجود اینکه یکم صدا به صدا بد میرسید به خالهجان زنگ زدم. اول که نشناختن! بعد که گفتم کیم و کجام، گفتن: [التماس دعا، بعدش بیا اینجا نزدیکی که، منم تنهام] منم که دیدم الان موقعیت گفتنش نیست قبول کردم و رفتم به سمت رواق که برم داخل و زیارت کنم. بازم رفتم دور ضریح، آنچنان شلوغ نبود، جای همیشگی وایستادم و شروع کردم به زیارت مخصوص رو خوندن؛ همزمان افراد مختلف رو یاد میکردم.
بعدش که اومدم بیرون داشتم به این فکر میکردم از کجا برم خونه خالهم ک خیلی جالب هرچی جلوتر میرفتم راه خودش نمایان میشد!
خالهاینا چند وقت پیش داخل خونهشون تغییراتی ایجاد کرده بودن، وارد که شدم خیلی جلب توجه میکرد و واقعا بزرگتر شده بود و به جلوه اومده بود. "افسانه" که رفته بود تولد دوستش، شوهرخاله هم بعد حرم هفتگیشون رفته بودن دمِ مغازه. بعد بازدید از کلِّ خونه و دیدن و شرح تغییرات توسط راوی! (خالهجان)، روی مبلِ جلوی تلویزیون نشستم و خاله هم بعد آوردن چای و میوه اومدن نشستن. صحبت از جمعه و تولد ارشیا! و رفتنشون به باغ شد، گفتم: [برنامه فرداتون چیه؟! جایی نمیخواید برید؟] گفتن: [چرا! شام خونه "سمیه" هستیم] بعد با خنده گفتن: [واسه چی؟ برنامهای دارید؟] گفتم: [آره، فردا ساعت 20، خونهشون نزدیک شماست ولی مهم نیست و ...] بعد کلی تعارف و اصرار و اینا تصمیم بر این شد که شوهر و دختر خالهم با هم برن و من بعد جلسه، خالهجان رو برسونم. شام هم خونهشون بودم، گفتن همونجا بخوابم ولی گفتم: [ماشین همراهمه و باید برم].
جمعه عصر موقعی که بابا داشتن میرسوندنم راه آهن، دیدم ورودی خیابون شیرازی شلوغه؛ با تعجب گفتم: [چه شلوغه!] گفتن: [خب امروز جمعه هست و آزاده!] پرسیدم: [یعنی چی آزاده؟ چهارشنبه شب که من اومدم حرم خیلی خلوت بود] گفتن: [چهارشنبه که تو رفتی زوج بوده] گفتم: [اَاَ...! من اصلا حواسم به زوج و فرد نبوده، شانس آوردم] که گفتن: [اشکال نداشته، پلاک ما که زوجه] بعد یاد قانون گردش به راست سرِ چهارراهها افتادم! اینکه وقتی بعد از وضع این قانون برگشته بودم مشهد و پشت رول نشسته بودم بدون توجه بهش سرچهارراه مهدی گردش به راست داشتم و بعدا وقتی بابا منتظر سبز شدن چراغ واستا بودن، تازه اونجا فهمیدم چی به چیه! خلاصه هروقت بعد حدود دو ماه میرم مشهد با توجه به اینکه توی تهران رانندگی نمیکنم با پدیده جدیدی مواجه میشم.
بچه های کوچولو که حجاب میکنن خیلی نمک میشن :)
بله عکس قشنگی شدش :)