:|
چهارشنبه من رو مهندسی ساخت (توی یک سالن هستیم) صدا زدن
گفتن ی بنده خدایی هست میخواد بره مصاحبه یکم فلوئنت یادش بده
اون موقع درگیر کار بودم و وقت نداشتم
گفتم وقت ندارم و اینا
گفتن حالا فعلا ی روز رو ست میکنیم اگه شد شد نشد ی وقت دیگه
گفتم باشه
بعدش فکرام رو کردم، دیدم نمیتونم راضی کنم خودم رو که همچین کاری کنم! خودم این همه زحمت کشیدم واسه یادگیریش و اینا بعد بیام مفت ب یکی یاد بدم که چکار کنه و بعدش بره مصاحبه و قبولم بشه؟! نه!
دیروز یارو اومد من رو پیدا کرد و گفت بگم امروز بیاد؟
گفتم که من نمیتونم و همکار دیگه م رو بهش معرفی کردم
اون قبول کرد
امروز طرف اومد
بعد 10 دقیقه ای همون یارو و داداش طرف با ی جعبه شیرینی اومدن توی اتاق و داداشه جعبه شیرینی رو باز کرد و ضمن تشکر از همکارم بهش تعارف کرد بعدشم آورد به من تعارف کرد بعد هم جعبه رو گذاشت روی میز وسط اتاقمون، ی تقویم و یک فلش هم داد به همکارم
من همونجور که داشتم کارم رو میکردم چشام از حدقه زده بود بیرون و به فرصتی که از دست داده بودم فکر میکردم ولی خب هنوزم سر آرمان هام هستم
بعد چند دقیقه ای که یارو و داداشه رفتن، همکارم به پسره گفت شیرینی ها رو برو پخش کن!
پسره شیرینی ها رو برد سمت مهندسی ساخت!
به همکارم میگم چرا همچین چیزی گفتی بهش؟! شیرینی ها رو واسه تو آورده بود!
گفت: خب گفتم بین بچه ها پخش کنه
گفتم: بابا برد اون ور! هیچی به بچه های خودمون نرسید که! نمیخواستی ببری خونه میذاشتی همینجا بمونه خودت میدادی به بچه ها
بله به نشر آن است، منم همیشه علمم رو نشر دادم ولی نه به هرکسی و برای هر کاری