سهشنبه ساعتای 22 بعد اینکه برگشتم خونه و لباسهام رو عوض کردم رفته بودم بالا، پشت در رو چادر انداخته بودن تا از زیرش سرما نیاد واسه همین "زهرا" اومد و برش داشت تا در باز بشه و بتونم برم داخل، "محمدحسین" که خواب بود، توی پذیرایی کنار "زهرا" روی مبل نشستم و باهاش صحبت میکردم که "مریم" اومد و با تعجب گفت: [تو اینجایی؟! یک ساعته داریم دنبالت میگردیم!] بعد از پنجره نورگیر به "مهدی" گفت که دنبالم نگردن! اینجام! بهم گفت که واسه فردا شب ساعت 19:45-20 قرار گذاشته.
چهارشنبه شب با "زهرا" و "محمد حسین" رفتیم مسجد، "زهرا" چادرش رو توی خونه نپوشیده بود و اونجا میخواست بپوشه اونم چطور؟ طوری که موهاش رو کسی نبینه ولی دو سه باری دیده شد! با لبخند نگاهش میکردم و در پایان، نتیجهی کارش این شد!