از صبح زود میرفتیم بیمارستان تا شب؛ یه بار موقع ظهر از بابا پول گرفتم تا برم یکم خوردنی بخرم. 3تا کیک و نکتار آب انبه خریدم واسه سه نفرمون. دادم بهش*، وقتی داشت میخورد گفت: [بَه! چه خوشمزهس. دستت درد نکنه] در ادامه حرفاش با چشمان اشکآلود دستش رو گذاشت روی سینهش و برام دعا کرد که: [الهی هرچی میخوای خدا بهت بده، الهی خوشبخت بشی]. همونجوری که داشتم جلوی خودم رو میگرفتم که گریهم نگیره با خودم گفتم: [مگه چکار کردم؟! پولش رو یکی دیگه داده، مگه من درست کردم که خوشمزه شده؟!] اما خب یکم چشام تر شد.
ارجاع به این مطلب!
پ. نوشت: ببخش که سوم شخص مفرد خطابت میکنم اینجا! :|