آشغالِ عوضی!
امروز نوبت دوم من بود که نون بگیرم واسه همین ساعت زنگدارِ گوشیم رو طبق وقتایی که نون نوبت منه تنظیم کردم تا چند دقیقهای زودتر بیدار بشم. بیدار که شدم، دیدم وقت دارم و نمازم رو هم توی خونه خوندم. ی پلاستیک واسه اینکه نونا رو بذارم توش برداشتم. کیسه زبالهمون رو هم برداشتم که بندازم توی سطل زباله جلوی خونهمون! پلاستیک نون دست راستم و کیسه زباله دست چپم بود. به سطل زباله که رسیدم، دستم رو بلند کردم تا کیسه رو بندازم توش. انداختم و ی چند قدمی برداشتم، حس کردم چیزی که توی دستم هست یکم حجیمه! و به پلاستیک خالی نون نمیخوره! نگاه که کردم به دست چپم دیدم بله! اشتباها پلاستیک نونا رو انداختم توی سطل و زبالهها هنوز توی دَستامن :-) برگشتم و کیسه رو انداختم، ی نگاه با حسرت هم به پلاستیک نونی که افتاده بود توی آشغالا کردم، حیف! تبلیغ *پ.ر.و.م.ا* مشهد هم روش بود :(
بعد از ظهر ساعتای 14 شایدم 14:30 (الان دقیقش رو از توی گوشیم نگاه کردم، دقیقا 14:14) بعد اینکه 3تا DVD خام رو از انفورماتیک گرفتم و همونجا خبری رو شنیدم، زنگ زدم به دکتر تا بهش همون خبرِ دسته اول رو بگم. اول از امتحانش پرسیدم که چطور بوده، بعد پرسیدم که جایی!!! هم رفته یا نه که گفت: [درست گفته بودی!!!] و هیج جا نرفته بود و نمیشد بره برای همین بیخیالِ مرخصی یکشنبهش هم شده و گفت واسه برگشت بلیط هواپیما گرفته و امشب برمیگرده (نون هم نوبت خودش بود که گفت میگیره)؛ و در آخر هم در جریانِ اون خبر گذاشتمش.
داشتم 20:30 نگاه میکردم که اسم چند نفری رو که قراره ا.م.ر.ی.ک.ا آزادشون کنه گفت، سریع یه پیامک زدم به "مد...و" و براش نوشتم که: [سلام.تبریک! فامیلتون هم که آزاد شد!] بعد حول و حوشِ 3 دقیقه جواب داد که: [چکار کنیم فک فامیلای ما همه ا.م.ر.ی.ک.ا هستن]. حالا فردا باید یکم اذیتش کنیم و ازش طلبِ شیرینی کنیم!
سلام