ظهر "مهتاب" زنگ زد اما صدا نمی اومد! دوبار تماس گرفت؛ خودم باهاش تماس گرفتم، گفت توی قطارِ و ساعتای 18 می رسه تهران، بهش گفتم میام راه آهن تا باهم بریم خوابگاهشون. ناهار قصد داشتم مرغ درست کنم واسه همین صبح که از خواب بیدار شدم یک رون از یخ دون بیرون آوردم تا یخش باز بشه! مرغ رو به روش خانم "س.ز.ج" درست کردم وسط آشپزی م مجبور شدم کار رو متوقف کنم! کابینت رو قرار بود نصب کنیم و گاز رو بذاریم رووش! گاز رو خاموش کردم و ... . همین مساله باعث شد روند کار از دستم در بره و هم زمان بیشتری طول بکشه تا غذا آماده بشه و هم غذا شور بشه! به "مهتاب" گفته بودم به ورامین که رسید بهم زنگ بزنه تا از خونه راه بیافتم! از ساعت چهار گذشته بود که یه چُرت چند دقیقه ای هم زدم و با تماس "مهتاب" در دوروبرِ ساعت 17، راه افتادم. ساعت 17:45 راه آهن بودم. اس زدم و خبر رسیدنم رو دادم. وقتی قطارشون رسید و مسافرا رو دیدم که دارن میان بیرون رفتم جلو تا هم رو ببینیم. اومد بیرون و بعد سلام و احوال پرسی جفت ساک هاش رو ازش گرفتم و از راه آهن زدیم بیرون. بهش گفتم سه تا راه داریم که بریم، "مهتاب" راهِ مترو شوش رو انتخاب کرد ولی من راه خودم رو! (یعنی همچین آدمِ طرفدارِ آزادیِ رایی هستم من!). از همون مسیری که اومده بودم برگشتیم یعنی سوار اتوبوس های تجریش شدیم تا بریم مترو دانشگاه امام علی(ع) و بعد علم و صنعت. تویِ مسیر باهم حرف می زدیم و از رفت و آمدهاش می گفتیم، می خواستم حرفِ دوستِ آینده خواهرا!!! رو بهش بگم که چرا فردوسی رو بالاتر نزد که نخواد این همه رفت و آمد کنه! ولی چون تازه رسیده بود و غریب! بود گذاشتم واسه یه فرصت بهتر. به دمِ در خوابگاه شون که رسیدیم از هم خداحافظی کردیم البته من اومدم اونور در! و سلامی خدمت نگهبانان عرض کردم! جلوی درب خوابگاه خواهران یه مسجد بود! داشتم برمی گشتم که به ساعتم نگاه کردم و دیدم نزدیکِ اذونه. تصمیم گرفتم نماز رو تویِ همون مسجد بخونم و بعد برم. زنگ زدم به "مهتاب" و گفتم: [من می رم نماز، برو اتاقتون اگه چیزی لازم داشتی بگو تا بگیرم] نماز که تموم شد وایستاده بودم تا قرآن هم بخونم اما "مهتاب" زنگ زد که چیزی لازم نداشته ولی میاد بیرون تا هم رو بازم ببینیم و دوباره خداحافظی کنیم. سریع سوره انفطار رو خودم خوندم، داشتم می اومدم بیرون که دیدم دمه درِ! دمِ در مسجد باهم حرف می زدیم که یه آقاهه ای اومد و بهمون بیسکوئیت شکلاتی داد و بقیه ش رو برد داخل مسجد تا پخش کنه. گفت که ساختمونی که درش هستن همه دانشجوی دکتران. خوابگاهشون هم یه سالنِ که اولش 3 تا سرویس بهداشتی داره (حمام ش رو نمی دونست)، یه آشپزخونه هم واسه کل سالن داره و اتاقشون هم دو نفره س. این بار خداحافظی قطعی! کردیم و از هم جدا شدیم. پیاده رفتم سمتِ مترو شهید باقری! تا برم سبلان. خلوت بود، تویِ مترو یه خانمه که وضع ظاهری! خوبی نداشت اومد و از کناری م خواهش کرد که بیاد بغل من بشینه تا اون مجبور نباشه بین دوتا مرد قرار بگیره. تا رسیدن به ایستگاه سبلان، حواسم به آقایانی که رو به روی ما! نشسته بودن و همچنین به دست فروش ها بود! که خیره دارن به خانمِ کناری ما نگاه میکنن و ...! (البته تقصیره خودِ طرف هست که این جوری جلب توجه می کنه)
پ.نوشت: