گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

آخرین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
محبوب ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
مطالب پربحث‌تر
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|

۸۹ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است

1. رفتیم پیش "اب...ی" تا مشخصاتمون رو توی سیستم وارد کنه واسه درج در کارت شناسایی وزارت!1

2. "اب...ی" آخرش به متاهلا (سهیل،مجید و علی) گفت از اردیبهشت می تویند تقاضای خونه سازمانی بدید و حدودا یک ماهی طول میکشه که در کمیسیون مطرح بشه و بهتون تعلق بگیره.2

3. به "محید.ق" گفتم شما اردیبهشت تقاضا بدید، اگه بهتون خونه سازمانی دادند بعد من برم ازدواج کنم!

4. "محمد.ل.ف" یه سینی با سه تا فنجون آورد تا واسه دکتر "پ" و خودمون چایِ لاهیجانی که "سهیل.ف.ج" آورده بریزه، دکتر هم ازش تشکر کرد و گفت: [ایشالا عروسی بچه سومِ ت!] "محمد" هم گفت: [هنوز کو تا بچه! مجردیم فعلا که! آقای "مح...ی" یه پله جلوترن باز!] دکتر دوباره با اشاره به من گفت: [آقای "مح...ی" متاهل بشه زندگی موفق و خوبی داره، آدمِ با محبّتیه!] منم دوباره جیگرکیف شدم!

5. شب که با "سهیل" و "مجید" میرفتیم سمت سرویسا، صحبت از خروپف! شد. اینکه نزدیکای ازدواجِ "سهیل" خانمش ازش میپرسه: [خروپف که نمیکنی یه وقت؟!] یا "مجید" که خروپف میکنه و مادرش از دستش عاصی بوده و از خانمش که تازه باهم شدن پرسیده: [چه جوری تحمل میکنی خروپف ش رو؟] خانمش هم در جواب گفته: [اصلا تا حالا نفهمیدم!]

پ. نوشت1: به "سهیل.ف.ج" هم یک ماه پیش گفته بودم که یکی از فانتزیام! اینه که پلیس راهنمایی و رانندگی جلوم رو بگیره بعد من کارتم رو دربیارم و بگم همکاریم!

پ. نوشت2: البته جناب "اب...ی" زیاد دروغ میگه!

ج. نوشت: ان شاءالله که گیر و گور کارمون فردا برطرف بشه! نمی خوام 28 اسفند و هفته دوم سال جدید برم سرکار!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۳۲
یادگار

این چند وقت خیلی گرمی جات خوردم از قبیل: موز، تخم مرغ، قوّتو، اجیل(پسته، بادوم هندی، بادوم، انجیر و خرما) و ارده شیره! منم که دَمَوی! جوش زدم . از چهارشنبه 4، 5 تا جوش توی صورتم زده بیرون ، خیلی وقت بود جوش نمی زدم از وقتی مشهد بودم و مامان بهمون می رسید! فکری باید کرد ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۵۰
یادگار

ساعت 23:45 بود که داشتم می خوابیدم اما صدای آهنگ پایینی ها و سروصداهاشون مزاحم بود، تصمیم گرفتم خیلی متمدنانه! به آقای خونه پیامک بدم که:

[اگه لطف کنید صداها رو کمتر کنید ممنون میشیم!]

چون گیج ویجی! بودم اشتباها دوتا مخاطب اومدم پایین تر و واسه "ابولفضل.م" دوست دورانِ آموزشی سربازی م فرستادمش! و دوباره مجبور شدم واسه همسایه پایینی بفرستمش.

"ابولفضل" جواب داد: [صدای چیو؟] و بعد توضیح دادم: [سلام.آخ آخ ببخشید.تذکر به همسایه پایینی بود!که اشتباها فرستاده شد بهت.شرمنده:-)]، جواب داد که: [سلام_بنده خداها با این سروصداشون سبب شدن 2تا رفیق نصف شب ب یاد هم بیافتن:)]

"ابوالفضل" : [بعدم اگه همسایه پایینی صدامیدن ک نباید با اس اونا رو رهنمون سازی:)_باید پاشی بری در خونشو با سنگ بکوبی_اومد_جف پا بری تو چشش :)))]

من: [بله.باز خداروشکر خواب نبودی!]

من: [نه با اس متنبه شدن،اگه نمیشدن از راههای دیگه وارد میشدم]

"ابوالفضل" : [خواب ک نه_خب خوبه پس_گفتم یادآوری کنم ک این راهه در اغلب اوقات ج میده]

می خواستم بخوابم که اس ام اس بازی شروع شد، البته وسط جواب دادنام خوابم برد!I-)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۱۹
یادگار

توی این ده ماهی که سر کار هستم تا حالا نشده بود ک با ماشین دفترمون رانندگی کنم! اما امروز بالاخره سوار پیکان وانت شدم و ترسم ریخت!

پ. نوشت: گواهینامه دارم و هم توی مشهد هم جاده (از جمله مشهد به تهران از راه شمال! و تهران به مشهد از راه سمنان) پشت فرمون نشستم اما این جا یکم ترس داشتم! شاید به خاطر خی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۴۸
یادگار

زنگ زدم به "محمد.ک". گفت که برم پیشش چون راه دوره و پیاده باید برگردم گفتم که حالا ببینم چی میشه. گفت: [بیا می خوام ازت تشکر کنم و سبیلات رو ببینم! از دکتر "دو..ی" خجالت نکشیدی پروفسوری میگذاری؟!] اول یه سر کارخونه رفتم بعدش به "محمد.ک" زنگ زدم و گفتم: [الان بیام؟ ناهار که نمیخواید بخورید؟] بعد که ok داد، پیاده رفتم پایین. البته قبلش، پیش از این که بیام کارخونه، یه دونه از فایل های case پروژه رو براش شِیر کرده بودم و توی راه دوباره باهاش تماس گرفتم و ازش تاییدیه! گرفتم که اون فایل واسه انجام کار کافیه براشون یا نه.

وقتی رسیدم پیشش، اول یه کمی در مورد کار قبلی ای که واسمون انجام داده بودن و ایراداتی که بهشون گرفته بودیم صحبت کردیم و بعد هم در مورد اجراهای جدیدی که لازم داریم. کل شرایط اجراهامون رو بهش گفتم و همه رو توی یک کاغذ A4 نوشت و با میخ! زد به دیوار کنار میزش. بعدش بهش گفتم: [حالا یکم راجع به مراسم عروسی ت صحبت کنیم!] و بعد سریع ادامه دادم: [چرا دست بابای خودت رو نبوسیدی؟! و فقط دست پدرخانم رو ماچ کردی؟!] گفت: [نه! اول دست بابام رو بوس کردم، اگه بوس نمی کردم که بابام کله م رو میکند! دست پدر خانمم رو این جوری بوس کردم:]! دست من رو گرفت، برد سمت دهنش و شست خودش رو بوس کرد. گفت: [موقع بوسیدن دست پدرخانمم فقط خم شدم و بلند شدم] از "نسیم" هم پرسید که: [دست پدرم رو بوس کردم یا نه؟!] که "نسیم" تاییدش کرد! رو به "محمد" گفتم: [اون موقع که بهت گفتن دست پدر و پدرخانم رو ببوس، اصلا حواست نبود] گفت: [اولش آره ولی بعد فهمیدم!] "نسیم" اون جا گفت: [حواسش از اول تا آخر سمت خانما بود! می خواست برگرده اون جا!] خلاصه از من اصرار و ازون انکار تا این که گفت: [فیلماش که هست! نگاه می کنم] بهش گفتم: [آره، تقاضای ویدئوچک! می کنیم]

بعد عروسی شون باهم رفته بودن کیش، ماه عسل. رسید هتل و بلیط تئاترشون رو بهم نشون داد. وقت ناهار و نماز شده بود و من باید برمی گشتم، اونم می خواست بره بانک سپهِ کنارشون واسه همین باهم اومدیم بیرون و منم باهاش رفتم توی بانک. فکر کنم دوتا چک بود که باید می ریخت به حسابش. فکر کنم یکی ش برای پدرخانمش بود و نیاز بود پشتش امضا بشه واسه همین رو به من گفت: [آقای "ص"! لطفا این جا رو امضا کنید] وقتی امضا کردم، ادامه داد: [اسم و فامیلی ت رو هم بنویس: "مجید.ص"]! از بانک که اومدیم بیرون واسه شون ناهار آورده بودن و از راننده خواست که من رو تا یه جایی برسونه. دمِ در ِغذاخوری و نمازخونه صنعتمون پیاده شدم.

ب. نوشت: وقتی داشتم الان (1394/09/29) دوباره این مطلب رو از توی وُرد میاورم اینجا و میخوندمش دیدم چقدر غلط املایی داشتم توی نسخه یِ "بلاگفا"م! ی سوتی هم در آوردن اسامی داده بودم که اون موقع متوجه نشده بودم و الان درستش کردم البته هم اینک شک کردم که شاید اون موقع از عمد یکی از اسامی رو اونجوری نوشته بودم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۵۹
یادگار

دیشب خواب دیدم که "مصطفی" تصادف کرده و مُرده! امشب زنگ زدم خونه. بعد سلام و احوالپرسی، خوابم رو واسه "مهدی" تعریف کردم و اونم گفت که رفته سربازی! در مورد "زهرا" ازش پرسیدم که گفت: [هنوزم پایین میاد و یکشنبه ها با بابا میره مدرسه! چون هم "مریم" کلاس داره هم من] برام جالب شد! بعد صحبت با بابا که گفتن "زهرا" میره کلاس پیش دبستانی ها! یعنی بچه های بزرگتر از خودش و براشون حرف میزنه!:D، یه زنگی هم به بالا! زدم، گوشی رو "زهرا" برداشت. بعدش به ترتیب با "مریم" و آقا "رضا" صحبت کردم.

به همه گفتم که بالاخره امروز دفترچه بیمه دار شدم!

پ. نوشت 1: *مصطفی* پسر عموعباس م هست.

ج. نوشت: توی تلفن واقعا حس کردم که زندگی؛ مشهد، توی خونه مون جریان داره نه این جا، صبح ساعت 6 پا میشی میری بیرون از خونه تا 7 شب سرِ کاری و 8 میرسی خونه! که چی بشه؟! به قول همکارا موقع تموم شدنِ روز کاری: [بریم بخوابیم، فردا صبح سرحال برگردیم کارمون رو دوباره شروع کنیم]

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۵۹
یادگار

خوشی بهم نیومده! بعد این که دیروز (شنبه) کلی خوشی کردم و اینا، امروز (یکشنبه) صبح قبل این که گوشی م زنگ بخوره از خواب بیدار شدم و به دلیل: 1) هنوز زنگ نخوردن گوشی م و 2) تاخیر دیروز سرویسم بازم خوابیدم! گوشیم هم که زنگ خورد قطعش کردم و وقتی بیدار شدم که کار از کار گذشته بود ولی به خاطر اتفاق دیروز نا امید نشدم و بازم به سمت ایستگاه سرویسمون دویدم. ولی کسی نبود و این یعنی سرویس اومده و رفته!

با خودم گفتم کاشکی می خوابیدم بازم! من که جا می موندم؛ اصن شیطونه یه لحظه گفت برگرد خونه یه ربع بخواب دوباره برو! ولی بهش گفتم: [زِکّی!]

پیاده، سلّانه سلّانه می رفتم سمت میدون سبلان که از اون جا سوار تاکسی بشم و برم نوبنیاد، وسطای راه اتوبوس دیروزی رو دیدم که ما رو سوار کرده بود! داغم بیشتر شد! کاش زودتر می دیدمش که یه جوری خودم رو بهش نشون میدادم تا سوارم کنه ولی نشد دیگه!

من صبح کارخونه و پیش *** ای ها نرفتم و توی دفتر موندم و به کارهای خودم پرداختم، هیچکی نبود! بقیه یا کارخونه بودن یا رفته بودن کلاس «مهندسی سیستم» البته "اسکندر"! توی اتاق مون بود ولی کاری به کار هم نداشتیم، آدم وقتی سکوت باشه خوابش می گیره! ساعتای 11 و نیم اینا بود که تلفن اتاقمون زنگ خورد، برداشتمش، دکتر "پ" بود. گفت که بعد از ظهر کار داره اگه میشه بعد ناهارمون بیاد؛ ازم پرسید ناهارمون تا ساعت چنده و بعد ناهار کِی شروع به کار می کنیم. گفتم تا یک ناهاره و یک و نیم هم شروع می کنیم به ادامه! قرار شد 13:30 این جا باشه واسه همین رفتم دفتر مدیریت که به "مد...و" یا مهندس "شه...ز" بگم که دکتر زودتر میاد تا مجوز ورود براش بزنن! ولی ...!!!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۳ ، ۰۱:۰۶
یادگار

امروز سرویسِمون نیومد، ده دوازده دقیقه منتظر شدیم تا بجاش سرویس امام حسین اومد دنبالمون. تقریبا پُر بود، شاید 2 یا 3 تا صندلی خالی داشت، ما هم 10 نفری بودیم بلکم بیشتر. من معمولا آخرین نفر می رم بالا، نه این که من رو آدم حساب نمی کنن نه، خودم لوطی گری در میارم و وایمیستم تا همه سوار بشن:>. امروزم آخرین نفر که سوار شدم راننده صندلی تکیِ کنارش رو برگردوند و گفت: [همین جا بشین، حرف هم نزن]! خیلی خرکِیف شدمB-)8->;));;):P:D<):) طوری که تا یک دقیقه سرم رو تکون نمی دادم و صافِ مستقیم به یک نقطه خیره بودم که نکنه افراد مستقر در صندلی های دور و برم و راننده این خرکیف شدن رو توی چهره م ببینن! اون لحظات حسِّ گوسفندی رو داشتم که صندلی جلو نشسته بود!:-"

البته اون جا نشستن باعث شد نتونم تا رسیدن به مقصد بخوابم چون من تقریبا ایستگاه آخر پیاده می شم و واسه پیاده شدن سایر مسافرا باید از روی صندلی پا می شدم و می خوابوندمش تا بتونن رد بشن، خب صد البته از سرپا بودن بهتر بود.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۴۰
یادگار

ساعت 12:45 که کارت زدیم و از درب شمال خارج شدیم، هر کسی به سویی رفت، "محمد.ل" همون جا سوار تاکسی شد که بره تهرانپارس، "علی.ح.cp" هم که رفت سمت ماشینای زیر پل عابر که بره جاجرود عروسی. "سهیل.ف.ج" هم رفت سمت پاسداران که ماشینش رو برداره. من موندم زیر بارون! پررو بازی درآوردم و زنگ زدم به "سهیل" تا ببینم تا مترو میره یا نه؛ که گفت آره و بدو رفتم پیِ ش. از "علی.ح" که رد شدیم! یه دختر خانمه رو دیدیم که از ماشین تازه پیاده شده بود و داشت میومد طرف ما، از شالِ ش که بگذریم زیرگردن و بالای سینه ش باز بود! به "سهیل.ف" گفتم: [سردش نمیشه؟! یکی مثل ما هدبند می بنده و با شال گردن جلوی دهان و بینی ش رو می گیره! یکی هم مثل اینا ...] اونم تایید کرد و سخنی راند! توی مسیر چند تا ماشین دیدیم که روشون برف بود! جلوی ماشین ش یه ماشین دیگه پارک بود ولی راننده پشت شیشه یه کاغذ گذاشته بود که توش شماره موبایل 09120000000 و پلاک 10 و واحد 2 رو نوشته بود. زنگ واحد رو زدیم، یه آقا با یه ظرف اومد و سوار ماشین شد و رفت! با "سهیل" تا نزدیک ایستگاه مترو گلبرگ اومدم. سوار مترو که شدم حواسم رفت به حساب کتابای اقتصادی و حقوق اسفند! که یهو دیدم ایستگاه شهید مدنی هست و یک ایستگاه از سبلان رد کرده، اومدم بیرون و با پله برقی اومدم بالا. از بس حواسم پرت بود از پله برقی همون سمت دوباره رفتم پایین! اول نفهمیدم. با خودم گفتم: [چطور دوتا مترو پشت سر هم به سمت صادقیه دارن میرن؟] بعد دیدم روی دیوار سمتی که من بودم نوشته: به سمت صادقیه. دوباره از همون پله برقی اولی رفتم بالا، در حال بالا رفتن توی دلم گفتم: [الان توی مانیتور من رو می بینن و بهم شک می کنن که این داره چکار می کنه؟ هی میره هی میاد!] بالاخره راهم رو پیدا کردم و به سلامت رسیدم به سرمنزل مقصود.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۰۲:۴۰
یادگار

تازه نشستم پای سیستم و توی نت بودم که برامون مهمون اومد، فکر کنم "الهام" دختر خاله م اینا بودن، بابا از اتاق رفتن بیرون و البته قبل رفتن پاور سیستم رو خاموش کردن! عصبانی شدم و یکم با صدای بلند غرولند کردم طوری که همزمان که مهمونا داشتن با خانواده احوالپرسی می کردن صدای من رو هم شنیدن! خیلی عصبانی بودم و می خواستم ی کاری کنم! مثلا ی چیزی رو محکم بزنم زمین یا ...! با خودم گفتم که چه کاریه؟! چرا به خودم یا وسایل آسیب برسونم؟! پس خویشتن داری نموده و خشم خود را فروخوردم! چند لحظه بعد مامان و "مریم" به همراه "الهام" اومدن توی اتاق! می خواستم ب نشانه اعتراض بی محلی کنم و اتاق رو ترک کنم اما فهمیدم که می خوان در مورد ازدواج باهم صحبت کنن! 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۲۱
یادگار