جریانِ زندگی
دیشب خواب دیدم که "مصطفی" تصادف کرده و مُرده! امشب زنگ زدم خونه. بعد سلام و احوالپرسی، خوابم رو واسه "مهدی" تعریف کردم و اونم گفت که رفته سربازی! در مورد "زهرا" ازش پرسیدم که گفت: [هنوزم پایین میاد و یکشنبه ها با بابا میره مدرسه! چون هم "مریم" کلاس داره هم من] برام جالب شد! بعد صحبت با بابا که گفتن "زهرا" میره کلاس پیش دبستانی ها! یعنی بچه های بزرگتر از خودش و براشون حرف میزنه!، یه زنگی هم به بالا! زدم، گوشی رو "زهرا" برداشت. بعدش به ترتیب با "مریم" و آقا "رضا" صحبت کردم.
به همه گفتم که بالاخره امروز دفترچه بیمه دار شدم!
پ. نوشت 1: *مصطفی* پسر عموعباس م هست.
ج. نوشت: توی تلفن واقعا حس کردم که زندگی؛ مشهد، توی خونه مون جریان داره نه این جا، صبح ساعت 6 پا میشی میری بیرون از خونه تا 7 شب سرِ کاری و 8 میرسی خونه! که چی بشه؟! به قول همکارا موقع تموم شدنِ روز کاری: [بریم بخوابیم، فردا صبح سرحال برگردیم کارمون رو دوباره شروع کنیم]
باباتون تو مدرسه کار میکنه؟
اره دور بودن همین چیزا رو داره :( درک میکنم کامل
مختصر و مفید جواب میدم!