گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

آخرین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
محبوب ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
مطالب پربحث‌تر
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|

۱۱۳ مطلب با موضوع «یادگاری» ثبت شده است

بعد از ظهر تنهایی مسیر برگشت و رسیدن به سرویس ها رو رفتم. هوا خوب بود و باد  ملایمی می وزید. وقتی رسیدم خونه، وسایلی که قرار بود با خودم ببرم رو آماده کردم و لباسایی هم که قبلا شسته بودم رو تا کردم و گذاشتم توی کمد جا لباسی! چای ها رو هم برداشتم، مردد بودم سرویس قابلمه م رو هم بردارم یا نه واسه همین یه پیام توی گروه سه نفره ای که "مهتاب" در ... ایجاد کرده بود گذاشتم به این مضمون که: [هیشکی نیست؟] دقایقی بعد آبجی بزرگه جواب داد: [چرا هیشکی هست] سریع لباس پوشیدم! و با وب_کم لب تاپ در حالی که کارتن قابلمه رو دستم گرفته بودم یه عکس ازش گرفتم و از خواهرم پرسیدم که این رو بیارم مشد؟ البته پرسید که چیه؟ و براش توضیح دادم که قابلمه 6 پارچه س. اولین چیزی که گفت این بود که: [جهازته]، بعد این که در مورد جا نداشتن و سخت نبودن آوردنش صحبت کرد گفت: [هر وقت رفتی خونه بخت می بری خونه خودت]. از این جا ش رو دیالوگ وار می نویسم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۴ ، ۱۹:۵۷
یادگار

همیشه روزای آخر یه حال و هوای دیگه ای داشته! چه توی دوران تحصیل، چه الان که کارمندم: روزای آخر سال، روزای منتهی به تعطیلات که مرخصی گرفتم و می خوام برم مشهد. این هفته هم که از آغازش، هفته پر کار و استرسی ب شخصه برای من بود.

سه شنبه هرچی به "محمد.ل" گفتم بلیط واسه مشهد برای چهارشنبه بگیر، می گفت که نمی خوام برم و از آخر هم نگرفت، نمی دونم داشت با کی لجبازی می کرد! با خودش یا خانواده ش!1

چهارشنبه از بچه ها فقط من و "محمد.ل" اداره بودیم و بقیه مرخصی گرفته بودن: "cp" که رفته بود سوادکوه، "سهیل.ف" و "مجید.ق" هم رفته بودن مشهد زیارت؛ البته "مرتضی.ق" هم بود. ساعت 8:30 مهندس "مه...ی" اومد پیشم و در مورد پروژه سبک!!! و نوشتن گزارش ش باهم صحبت کردیم. باز به میز "محمد.ل" نگاه کرد و گفت: [بازم که دکتر کفشاش هست ولی خودش نیست!] گفتم: ["مد...و" صداش زد رفت پیشش] در ادامه ازش پرسیدم: [ساعت چند می خوایم بریم ق.د.س؟] جواب داد: [متاسفانه! برنامه امروز کنسل شد، رفتن تست]. می خواستم بگم: [خوشبختانه] که گفتم هیچی نگم تا شر نشه برام یا تیکه ای نشنوم! بازم به "محمد" می گفتم که بره بلیط بگیره، این دفعه معلوم بود دلش میخواد بگیره اگه گیرش بیاد! یکی دو باری رفت پای سیستم اینترنت و برگشت. دفعه آخر (حدود ساعت 12) منم رفتم پی ش و نشستم کنارش. خودش امیدی به گرفتن بلیط از طریق سایت نداشت و می گفت: [باید برم راه آهن] ولی بهش گفتم که: [آقا تو کاری ت نباشه، من برات می گیرم] اواسط کار بهم می گفت: [چیه؟ تو هم نا امید شدی؟] می گفتم نه و به کارم ادامه می دادم2 و بالاخره براش یه بلیط 6 تخته برای حدود ساعت 18:30 به قیمت 50 و خورده ای می گیرم (اسم قطارش هم اگه اشتباه نکنم "مهتاب" بود). بهش گفتم که: [بهت حسودی می کنم! من بلیطم واسه ساعت 21:20 هستش، تو زودتر می رسی]. خودش هم راضی بود که خوش موقع می رسه و از یک روز کامل می تونه استفاده کنه. ساعت 13 که می خواستم برم نماز، چون می دونستم "محمد.ل" اضافه کار نمی مونه ازش خداحافظی کردم. از نماز که برگشتم با توجه به صحبتایی که صبح با مهندس "مه...ی" کرده بودیم، تغییرات رو اعمال کردم ولی خروجی ها غیر عادی شد و برخلاف قبل پایدار نبودن!:( هرکاری به فکرم می رسید انجام دادم تا اگه بشه مشکل رو حل کنم ولی نمی شد. به درماندگی رسیده بودم، این که باید کار و گزارشش رو به یه جایی می رسوندم آخه دوشنبه هم مرخصی گرفته بودم و بعد تعطیلات که رئیس رئسا میان نباید کار مونده ای بوده باشه. دقیقا از ساعت 14:10 تا 16:10 لحظات پراسترسی رو پشت سر گذاشتم، تنها راه پیش روم این موند که تغییرات اعمالی م رو بردارم و ببینم مشکل رفع میشه یا نه؛ که شد و دوباره تونستم خروجی های گل و بلبل دیروز عصرم رو بگیرم فقط باید در اولین جلسه مشاوره این قضیه رو با مهندس "عی...ه" مطرح کنم که وقتی وقتی تعداد سرعت بیشتری برای ورودی شبیه سازی تعریف میکنم نرم افزار قاط میزنه و جواباش این جوری میشه.

پ. نوشت 1: روز قبلش سر خواستگاری با خانواده ش (خواهرش) بحثش شده بوده!

پ. نوشت 2: براش از اینستاگرام یه مثال آوردم که فلانی توی یکی از شبای قدر با دیدن حرم امام رضا (ع) دلش هوای مشهد رو می کنه و شب قدر 23 ام با خانواده راهی راه آهن میشن و همون جا واسه نیم ساعت بعد بلیط گیرشون میاد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۴ ، ۱۹:۵۳
یادگار

جمعه هفته پیش خوابی دیدم! یه مهمونی بود خونه یکی از اقوام نزدیک (نمی دونم کی)، توی یه آپارتمان من توی مهمونی نبودم! ولی می دونستم کیا هستن و میخوان بیان! توی مهمونا یه خانواده غریبه هم دعوت بودن!!! یه دختر خانمه! به همراه پدر و مادرش من توی خونه آروم و قرار نداشتم که ببینم چی میشه و چه صحبتایی رد و بدل شده و نتیجه چی میشه؟ واسه همین سریع لباسای معمولی م (تیشرت و شلوار) رو پوشیدم و مخفیانه خودم رو رسوندم به آپارتمان مذکور، ولی لو رفتم! وقتی رسیدم دایی مهدی و خانواده در حال رفتن بودن ولی بقیه بودن(یه عده داشتن غذا میخوردن یه عده هم که شامل اون سه نفر و مامان! بودن روی مبل یا کاناپه نشسته بودن) و من با دیدنشون سلام کردم و با خودم گفتم: کاش لباس بهتری می پوشیدم!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۴ ، ۱۹:۵۴
یادگار

امروز ساعت 15:45 می­خواستم 153 بار آیه ...!!! رو بخونم، قبلش گفتم حساب کتابم رو نگاه کنم ببینم چی به چیه، واسه همین صفحه *سال 1394 در یک نگاه* تقویم اهدایی رئیسمون رو آوردم که دیدم جمعه 5 تیر چله­م! به روایتی تموم میشه. آخرین روایتم رو هم حساب کردم دیدم 9 مرداده، توی همین حال و هوا بودم که چشمم به صفحه قبل و کناری­ افتاد که *تعطیلات رسمی سال 1394 هجری شمسی* رو نوشته بود، جالب بود، از اول سال تا 15 خرداد هرچی که تعطیل رسمی بوده من مشهد بودم! به صرافت افتادم که رکوردم رو ادامه بدم ولی با بررسی بیشتر فهمیدم نمیشه! البته میشه اما خیلی سخته مثلا عید سعید غدیرخم تک و تنها افتاده جمعه 10 مهر.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۵۴
یادگار

پنجشنبه 21/3 سرکار بودم که "مهتاب" زنگ زد و گفت: [آقای "حم...ه" می­خوان عروسی دعوتت کنن] اول فکر کنم خود داماد بود که می­خواست صحبت کنه اما از الو الو کردنش معلوم بود صدای من نمی­رسه! واسه همین از اتاقمون و پیش دکتر "پ" اومدم بیرون تا راحت­تر صحبت کنم؛ بدون صحبت با داما، گوشی به دست بابای "حامد آقا" رسید و دعوتم کردن که برای مراسم باهاشون برم تاکستان. گفتن که [ساعت 8 یا 10 بیا این­جا، آدرس رو برات اس­ام­اس می­کنیم.] بعدشم دوباره با "مهتاب" صحبت کردم که ببینم مراسمشون چیه و کادو هم لازم داره یا نه!

وقتی اومدم خونه و بعد صرف ناهار تا ساعتای 18 خوابیدم، بیدار که شدم یه اصلاح لایت! کردم به این صورت که یه پروفسوری خیلی ملایم! با ته­ریش گذاشتم البته سعی کردم که سبیلام پررنگ­تر! بمونه*. بعدشم رفتم حموم و یه چند تکه لباس هم شستم. تا ساعت 20:30 اینا منتظر بودم که باهام تماس بگیرن اما خبری نشد بنابراین خودم زنگ زدم به "مهتاب"؛ تا این­جا فکر می­کردم منظور از ساعتای اعلام شده، امشب بوده ولی وقتی با "مهتاب" صحبت کردم فهمیدم منظورشون 8 تا 10 صبح جمعه بوده نه پنجشنبه شب. قرار شد ساعت 10 خونه­ی "مهدی آقا" شون باشم.

صبح ساعت 7 بیدار شدم و بعد خوردن شیر نسکافه عسل! و بیسکوئیت از خونه زدم بیرون. ساعت 8:15 مترو سبلان بودم که "مهتاب" خواب­آلوده زنگ زد تا ببینه بیدارم و راه افتادم یا نه. ساعت 9:35 رسیدم خونه­شون یعنی نیم­ساعت زودتر از قرارمون. "حامد آقا" جلوی باباشون بهم گفتن: [پیش بابام جایزه داری! چون نفر اولی که حاضر شدی]. تا همه مهموناشون برسن و آماده رفتن بشیم بیش از یک­ساعتی طول کشید. قرار شد من و "مهتاب" و "حامدآقا" سوار ماشین پسرخاله "حامدآقا" بشیم. شروع آهنگ­ها، اعتراض "حامدآقا" رو درپی داشت! و گفت: [اگه می­خوای از این آهنگ­ها بذاری، نذاری بهتره! توی مراسم "محمد" که مداحی می­کنن و باید سینه بزنیم! حداقل بذار تا اون­جا واسه خودمون حال کنیم]. از این­جا بود که آهنگ­های شاد شروع شد؛ البته "حامدآقا" بهم گفتن: [یه وخ به بابا نگم که ...]:)

پ. نوشت: یه روز توی مترو، یه مرد (پسر) جوونه رو دیدم که سبیل گذاشته بود و خیلی با مدلش حال کردم، یه بار که حسّ و انگیزه­ش! باشه سبیلِ تَک! اون مدلی می­گذارم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۵۳
یادگار

سه شنبه اواخر وقت رفتم پیش مهندس "شه...ز" و مرخصی فردا و پنجشنبه! م رو قطعی کردم. گفت: [4شنبه مرخصی ای، 5 هم! جمعه هم! شنبه هم!]. چون باید یه سری کارا رو آماده میکردم که پنجشنبه که دکتر "پ" میاد کارا زیاد لنگ نباشه یک ساعتی اضافه کار وایستادم. وایستادنم خوب بود چون فیش های فروردین رو هم ساعت 17 آوردن، سریع ی کپی ازش گرفتم و همراه کپی شناسنامه و فرم های مربوطه دادم به بچه ها که فردا اسم منم واسه ثبت نام طرح ح! بنویسن، فقط کپی کارت ملی نداشتم که قرار شد اون رو بدم به "مرتضی.ق" که خونه ش نزدیکه خونه مِ تا فردا بیاره اداره. موقع اومدن بیرون از دفتر میدونستم یه چیزی جا گذاشتم! از درب شمال خارج شدم و با تاکسی رفتم تا سر کوچه. تاکسی بنزین نداشت!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۱:۰۸
یادگار

دیشب تا ساعت 1:36 بیدار بودم و داشتم فایلم رو آماده میکردم تا واسه دکتر "نا...ی" بفرستم. صبح سرکلاس *مهندسی سیستم* یه پیامک پاچه خوارانه و البته کاملا رسمی1 نوشتم و براش فرستادم که ببینم میلم و فایلم رو دیده یا نه. ساعتی بعد اس داد که: [سلام. صبح جواب ایمیلتان را دادم.] منم فورا زنگ زدم که ببینم نظرش چی بوده و براش توضیح دادم که تا ساعت 19 سرکارم و از اینجا نمیتونم میلم رو چک کنم! تقریبا راضی بود. امیدوارم هرچه سریعتر شرّ اصلاحیه از سرم کنده بشه.

بحث تعدیل این روزا داغه! داشتم پشت میزم کارم رو میکردم که دیدم صدای بقیه دوستان و مهندس "شه...ز" از اتاق "سهیل.ف.ج" میاد که دارن در مورد اسامی افراد لیست تعدیلی صحبت میکنن. منم سریع رفتم داخل؛ ماشالا جمع همه جمع بود و فقط گُلِ شون! کم بود;;)؛ هم وارد شدم نمی دونم کی با اشاره به من از مهندس پرسید: [این چی؟!] مهندس هم جواب داد که: [اتفاقا ایشون از کساییه که رئیس ازش راضیه] منم از فرصت پیش اومده استفاده بردم و گفتم: [پس میتونم مرخصی بگیرم؟چهارشنبه؟] مهندس هم گفت آره. باز دوباره سریع پنجشنبه رو هم چسبوندم بهش! اون جا بود که گفت: [دکاتیر2 رو چکار کنیم پس؟مشکلی نیست ولی به دکتر "پ" هم بگو نیاد پس!] قرار شد بعدا در مورد 5شنبه صحبت کنیم3.

پ. نوشت 1: نوشتن ایمیل و پیامک رسمی و ادبی رو از دکتر "پ" یاد گرفتم! البته دکتر هم جدیدا دست از رسمی بازی برداشته و دیده شده از الفاظی مثل *چاکر آقای مح...ی گل* نیز استفاده کرده است!

پ. نوشت 2: مهندس "شه...ز" به مشاورامون یعنی مجموع دکتر "پ" و مهندس "عل...ه" میگه *دَکاتیر*

پ. نوشت 3: جمعه شب بعد این<):) که از سفر شمال! برگشتیم و "مهتاب" رو تا دمِ خوابگاهش رسوندم، توی ایستگاه مترو شهید باقری بابا بهم تلفن کردن که ...! وقتی در جواب سوالشون که کی میرم مشهد، گفتم شاید نتونم به دلیل کارهایی که دارم زیاد مرخصی بگیرم و بیام، گفتن: [قرار بود که بیای!] شنیدن همین جمله باعث شد تصمیم بگیرم: شده بدون مرخصی گرفتن اضافه! چهارشنبه شب برم مشهد و شنبه شب برگردم. بلیط نیست ولی، همه پُرن!:( 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۴۲
یادگار

امروز زنگ زدم به "محمد.س"1 تا ازش چندتا سوال کنم...ازم پرسید: [هنوز ازدواج نکردی؟!] براش یکم توضیح دادم و میزان پیشرفتم رو براش شرح دادم! و البته چیزای دیگه! بعد من ازش پرسیدم که: [تو چی؟!کاری نکردی؟] جواب داد: [نه، خسته م! "حسش نیست"!!!] بهش میگم: [تصمیم بگیر، یک قدم بردار، حس ش هم میاد] و البته گفت که خانواده موردهایی رو معرفی کردن!2

"محمد" بهم تعارف کرد که اگه رفتم اصفهان، برم خونه ش حتی آخر هفته هایی که خودش میره شیراز! تعریف کرد که توی عید "حمید.ح" با خانمش یه هفته ای رفته بودن خونه ش!3

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۳۸
یادگار

همه چی دست به دست هم داده تا این هفته پر از استرس باشه، هفته آینده هم همین جوری پر از استرس خواهد بود!

1. امروز فهمیدم، خروجی های زحمات 3 ماه گذشته رو به مهندس "عل...ه" ندادیم و اگه به همین دلیل تاخیری در تست پروژه ایجاد بشه و یا تست پروژه با شکست مواجه بشه عواقبش با گروه ما و علی الخصوص منه که مسئول انجام کارها بودم و باید باید! حواسم جمع می بود که ... :|

2. کار پروژه خودم هم مونده و باید باید! تا آخر هفته آینده از شر این استرس الکی خلاص بشم.

3. زندگی و آینده هم که خودش استرس داره!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۵۷
یادگار

قرار بود صبح زود حرکت کنیم اما بنا به دلایلی! زودتر از 8:30 از خونه خارج نشدیم. بین 8، هشت و نیم بود که "حسن آقا" اومدن و مرغایی (4تا مرغ) که بابا و "حامدآقا" و "مهدی" توی کارتن نیم متر در نیم متر! کرده بودن رو بردن باغشون. منم از تاخیر پیش اومده استفاده کردم و بالاخره هات چاکلتی که از خونه "مهتاب" اینا آورده بودم رو با شیر گرم مخلوط کرده و میل نمودم، البته به "مهدی" هم تعارف کردم ولی نخورد! ولی یه کمی به "مهتاب" دادم. "حامدآقا" و "مهدی" و "مهتاب" دونه دونه و با فاصله از خونه خارج شدن و رفتن سر کوچه! منم ماشین رو از توی خونه آوردم بیرون و رفتم سر کوچه تا کارگرایی که توی خونه روبرویی مشغول کار بودن زیاد! متوجه خروج و مسافرت ما نشن. بابا هم بعد این که در رو قفل کردن اومدن سرکوچه. من جام رو به عنوان راننده به بابا دادم و حرکت کردیم. توی راه همه مون یه چرتی زدیم البته به جز راننده. بعد چرت، "حامد آقا" گفتن که آهنگ معروف *یا بن الحسن آقا بیا آقا بیا* رو بذارم. منم فلش اول رو گذاشتم همون جا بابا گفتن: [فعلا که رادیو می گیره، رادیو رو بزن] و این جوری بود که با گوش دادن آهنگ مخالفت شد و منم که بچه خوب! مراعات راننده رو کردم تا با آرامش خاطر به رانندگی خودش بپردازه. البته مترصد عدم آنتن دهی رادیو بودم تا بهونه لازمه رو عَلَم کنم و فلش رو دوباره بزنم و ...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۴۸
یادگار