شبِ نوزدهم رفتهبودیم مسجد محل، اصلا حال نکردم! مسخره بود مراسمشون!:
اول که رفتیم خیلی سوت و کور بود! فکر کردیم مراسم تموم شده، بعد فهمیدیم استراحتِ بین مراسمِ (نماز قضا)! یه عالمه صلوات فرستادن تا بالاخره منبری رو از سرِ جاش بلند کنن تا سخنرانی ش رو شروع کنه! بهنظرم حرفای خیلی سطحی میزد، انگار نه انگار که قرنِ بیست و یکه! چیزایی که هزار بار گفته شده رو تکرار میکرد، من که گوش نمیدادم! "علی.ا" هم قرآن میخوند. من داشتم فکر میکردم که پارسال از خدا چیا خواستم و خدا چیا رو برآورده کرده (شغل و ...)! امسال هم چیزایِ جدید بخوام! (رو که نیست! سنگِ پایِ قزوینه؛ شُکرِ همون چیزایی که گرفتی رو کردی؟! اصلا بنده خوبی بودی براش؟!) وقتی "علی.ا" خسته شد من قرآن ش رو گرفتم دو صفحهای با معنی خوندم...سخنرانی تموم شد و دوباره یه تایم اوت دیگه!!! :|