گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

آخرین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
محبوب ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
مطالب پربحث‌تر
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|

۱۱۳ مطلب با موضوع «یادگاری» ثبت شده است

دیروز صبح برخلاف روزای دیگه با اولین زنگ گوشی­م از خواب بیدار شدم. چون وقت داشتم، گفتم نمازم رو همین­جا بخونم آخه آبِ سرویس بهداشتیِ دفترمون سرده! خیلی ریلکس و باحضور قلب نمازم رو خوندم همراه با قنوتِ مستحبّی­ش! نتیجه این شد که وقتی به سرکوچه رسیدم سرویسمون همون لحظه حرکت کرد و من جا موندم و چندین بار خودم رو سرزنش کردم که چرا نماز رو توی خونه خوندم؟ چرا کامل خوندم و خلاصه و با سرعت بیشتری نخوندم؟!

امروز صبح هم مثل دیروز زود بیدار شدم! هی با خودم می­گفتم این بار نمازم رو با سرعت بیشتری بخونم یا برم اداره؟! که بخاطر خاطره تلخ دیروز تصمیم بر این شد که توی اداره بخونم. رسیدم سرکوچه­مون دیدم اوه! چه خبره؟! حدود بیست نفری منتظر سرویس بودن! این یعنی نصفِ اتوبوس توی ایستگاه ما (ایستگاه یکی مونده به آخر) سوار میشن! معلوم بود که همه نمی­تونن روی صندلی بشینن. از شانس من، من و یکی دیگه صندلی گیرمون نیومد و روی موکتی که راننده ته اتوبوس­ش انداخته بود نشستیم و اون­جا بود که یاد این خاطره­م افتادم!

با توجه به این دو روز و این­که فردا on time بیدار بشم یا in time! بازم باید فکر کنم ببینم نمازم رو توی خونه بخونم یا برم اداره؟!

پ. نوشت: اصن صوبتِ این­که چکاریه خب؟! یکم زودتر بلند شو رو نکنید!

۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۴ ، ۲۳:۵۹
یادگار

شبی که مطلب نظم رو نوشتم خواب مدرسه ابتدایی­­م رو دیدم، با تمام جزئیات شاملِ پله­ها، راه­رو­ها، دیوارا و ... از دمِ در کلاس شروع کردم به راه رفتن و از پله­ها رفتم پایین و رسیدم به وضوخانه­ش. حسِّ خوبی بود ولی من تنها بودم! مدرسه خالی بود، دوست داشتم بچه­های اون موقع مدرسه و دوستام هم می­بودن.

دیشب که برنامه جمعه هفته آینده رو تنظیم می­کردم، خواب دیدم طلبیده شدم مشهد و آخر هفته­ای داشتم می­رفتم مشهد.

امشب هم دوست دارم خواب ببینم، خوابِ تو رو! ...

۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۴ ، ۰۰:۰۰
یادگار

امشب از ساعت 20 تا 22 با "علی.ا" شروع کردیم به نظافت خونه. الان یکم کمرم درد می­کنه فکر کنم بخاطر جابجایی دو تا صندلیا باشه که تنهایی انجام دادم.

قبل نظافت، "مهتاب" بهم زنگ زد، منم می­خواستم بهش بزنگم که اون بُرد! بهش گفتم: [فردا بریم بیرون؟] اونم قبول کرد و البته گفت: [روز بریم که هوا گرم­تر باشه] اون بهشتِ زهرا رو پیشنهاد داد و من امام­زاده صالح یا شابدوالعظیم رو. ازش پرسیدم: [بهشتِ زهرا کسیو داره؟!] که گفت: [نه فقط شهید داره!] این بار من بُردم. حالا فردا صبح مشخص می­کنیم که کجا بریم، قرار شد ناهار رو هم همونجا بخوریم.

بعد نظافت هم به مشهد زنگ زدم، گفتن که دایی "مهدی آقا" و زن دایی دیشب رفته بودن اون­جا. گفتن که واسه سالگردِ ...!!! بانیِ دعای ندبه­یِ فردای مسجد شدن.

۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۴ ، ۰۱:۳۸
یادگار

نظم!

آخرین ماه­ها و روزهای حضورم در خوابگاه بود که با "مهرداد.ف"* هم واحدی شدم، مدتی گذشت و با شیوه زندگی من آشنا شد! براش جالب بود که این­قدر نظم دارم، هر وسیله­ای م جای مشخصی داره، لباسام همیشه به آویز چوب لباسیه و ...

همیشه سوال بود براش که چطوری می­تونم نظمم رو حفظ کنم؟ براش توضیح می­دادم که منم تا سال اول، دوم راهنمایی شلخته پلخته بودم و کمدم شهرِ شام بود و ...

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۴ ، ۰۱:۱۴
یادگار

"مهتاب" یکشنبه امتحان جامع کتبی داشت. شبش بهش زنگ زدم که هم احوالش رو بپرسم هم ببینم چکار کرده. راضی بود نسبتا و گفت: [اساتید نمره شون رو دادن و گذاشتن داخل ی پاکت و دادن به مسئول آزمون]؛ دیگه کم کم باید زبونمون رو عادت بدیم که "خانم دکتر" صداش کنیم :)

ازش پرسیدم که: [برمی­گردی مشهد یا هستی فعلا؟] که جواب داد: [برام سه تا مراقبت امتحان گذاشتن و باید تا آخر هفته آینده بمونم] وقتی این رو گفت، از تصمیم برای رفتن به مشهد گذشتم.* دوست ندارم تنهاش بذارم هرچند با موندنمم خیلی همدیگه رو نبینیم.

پ. نوشت: قصد داشتم که کُلِّ هفته آینده رو مرخصی بگیرم و این چهارشنبه یعنی امروز برم مشهد تا جمعه هفته آینده؛ که هم 19،20 اُم مشهد باشم هم 22،24 اُم! که البته گرفتنِ 5 روز مرخصی از محالات بود ولی دو روز (19 و 20 اُم) رو هم می­گرفتم راضی بودم.

۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۴ ، ۲۳:۲۸
یادگار

امروز مهندس "مهدی...ه"1 یه جلسه گذاشت واسه پروژه­ای که مدیرِشه تا کارایی که هرگروه تا حالا کرده و از این به بعد باید انجام بده رو مرور کنیم.

همون اول گفت که از گروه آ ی ر و شروع کنیم، منم چون بیشتر از "علی.ح.cp" در جریان بودم براش توضیح دادم که چکارا کردیم. گفت: [تا کی می­تونید خروجی­هاتون رو به ما برسونید؟] یکم مکث کردم تا فکر کنم! و  با اینکه می­دونستم ممکنه تا آخر دی ماه بتونیم کارمون رو تموم کنیم گفتم: [یک ماه دیگه!] آقا تا این رو گفتم آمپرش زد بالا! و گفت: [اگه این­جوریه که به رئیس بگیم کار رو تعطیل کنه؟!] یکم باهام جر­و­بحث کردیم و همزمان داشتم به این فکر می­کردم که داره یکم بد ج ن س ی! میکنه چون از شرایط ما خبر داره و واقعا کار از دست من و همکارم!2 خارجه. از صحبتامون می­تونم به اینا اشاره کنم که:

اون می­گفت: [شما دو هفته پیش گفتید که دو هفته دیگه آماده میشه]

من گفتم: [کِی ما همچین حرفی زدیم؟! کی گفتیم 2 هفته دیگه؟! صحبت دو سه ماه می­کردیم]

ولی خب چون می­دونستم اونم باید جوابگوی بالادستی­هاش باشه، قرار گذاشتیم طیِ جلسه­ای که فردا با دکتر "پ" می­گذاریم یکم از سر و ته کار بزنیم تا بتونیم زودتر نتایج رو برسونیم.

بعد جلسه سریع رفتم پیش "مد...و" تا سوئیچ ماشین رو ازش بگیرم و برم پژوهشکده تا DVD که دیروز داده بودم رایت کنن رو بدم بهشون و از سیستم پردازش موازی اونا هم استفاده کنیم، وقتی برگشتم "محمد.ل" گفت که مهندس "مهدی...ه" کارِت داره! رفتم پیشش، گفت: [اگه می­خوای از سیستم منم استفاده کن]. طرز حرف زدنش عوض شده بود انگار جو جلسه و مدیر بودن ازش رخت بسته بود!

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۴ ، ۲۳:۵۱
یادگار

مواجهه با گوشیِ پست قبل باعث شد دوباره یاد موضوعی بیافتم که قبل­ترها چندباری ذهنم رو مشغول کرده بود!

یه زمانی به این فکر می­کردم که بعد ازدواج، شماره همسرم رو با چه عنوانی تویِ گوشی­م ذخیره کنم؟!

۱۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۴ ، ۲۳:۳۰
یادگار

دو روز بعد شهادت امام رضا (ع) یعنی 22 و 23 آذر رو مرخصی گرفته و مشهد بودم، سه شنبه صبح ساعتای 5 و ربع برگشتم تهران، همزمان با سرویسمون رسیدم سرکوچه مون ولی باید ساکم رو می ذاشتم خونه. بعد این که نماز خوندم از خونه اومدم بیرون تا برم سرکار. قطار تخت دار هم که باشه، خسته سفر میشی.

سه­شنبه و چهارشنبه رو اضافه­کار وایستادم، پنجشنبه هم به این امید که ظهر می­تونم وقتی برگشتم خونه ی دلِ سیر بگیرم بخوابم رفتم سرِکار. ساعتای 11:30 بود که مهندس "مه...ی" به گوشی م زنگ زد و گفت که روی لپ تاپ، ام دی بریزم و همراه راهنماش و نقشه سیکر! براش ببرم کارخونه. منم تا موقعی که داشتم لپ تاپ رو آماده می­کردم به "محمد.ل" گفتم بره سوئیچ ماشین رو از "مد...و" بگیره تا باهم بریم پایین و برگردیم.

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۴ ، ۰۱:۲۱
یادگار

بالاخره امروز تونستم به نقطه صفر! برسم. 

1. آخرین مطلبی که اردیبهشت ماه توی بلاگ.فا نشرش داده بودم رو این جا آوردم.

2. چندتا مطلبی هم که تویِ روزای بی وبلاگی م چه توی لپ تاپ و چه توی کاغذ نوشته بودم رو انتشارشون دادم.

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۴ ، ۰۰:۰۰
یادگار

می گفت: [این مادر ما، هر وقت می خوایم بریم مسافرتی جایی به اندازه دو تا کوپه برامون آذوغه میذاره]

جمله غریبی بود برام!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۴ ، ۱۰:۴۵
یادگار