استرس! (3)
امروز مهندس "مهدی...ه"1 یه جلسه گذاشت واسه پروژهای که مدیرِشه تا کارایی که هرگروه تا حالا کرده و از این به بعد باید انجام بده رو مرور کنیم.
همون اول گفت که از گروه آ ی ر و شروع کنیم، منم چون بیشتر از "علی.ح.cp" در جریان بودم براش توضیح دادم که چکارا کردیم. گفت: [تا کی میتونید خروجیهاتون رو به ما برسونید؟] یکم مکث کردم تا فکر کنم! و با اینکه میدونستم ممکنه تا آخر دی ماه بتونیم کارمون رو تموم کنیم گفتم: [یک ماه دیگه!] آقا تا این رو گفتم آمپرش زد بالا! و گفت: [اگه اینجوریه که به رئیس بگیم کار رو تعطیل کنه؟!] یکم باهام جروبحث کردیم و همزمان داشتم به این فکر میکردم که داره یکم بد ج ن س ی! میکنه چون از شرایط ما خبر داره و واقعا کار از دست من و همکارم!2 خارجه. از صحبتامون میتونم به اینا اشاره کنم که:
اون میگفت: [شما دو هفته پیش گفتید که دو هفته دیگه آماده میشه]
من گفتم: [کِی ما همچین حرفی زدیم؟! کی گفتیم 2 هفته دیگه؟! صحبت دو سه ماه میکردیم]
ولی خب چون میدونستم اونم باید جوابگوی بالادستیهاش باشه، قرار گذاشتیم طیِ جلسهای که فردا با دکتر "پ" میگذاریم یکم از سر و ته کار بزنیم تا بتونیم زودتر نتایج رو برسونیم.
بعد جلسه سریع رفتم پیش "مد...و" تا سوئیچ ماشین رو ازش بگیرم و برم پژوهشکده تا DVD که دیروز داده بودم رایت کنن رو بدم بهشون و از سیستم پردازش موازی اونا هم استفاده کنیم، وقتی برگشتم "محمد.ل" گفت که مهندس "مهدی...ه" کارِت داره! رفتم پیشش، گفت: [اگه میخوای از سیستم منم استفاده کن]. طرز حرف زدنش عوض شده بود انگار جو جلسه و مدیر بودن ازش رخت بسته بود!
برگشتنا با "مرتضی.ق" اومدم، توی ترافیک امام علی (ع) جنوب بودیم که گوشیم زنگ خورد، شمارهش برام آشنا نبود، جواب دادم، بعد سلام علیک گفت که "عباس.ط" هست، احوالپرسی کردیم. گفت: [از بغل دستیت بپرس از اینجا چجوری باید رفت مترو مدنی؟!] با تعجب پرسیدم: [کجایی؟] که جواب داد: [همون دور و براتون، چند تا ماشین جلوتر] آدرس رفتن رو بهش دادیم و قرار شد وقتی ماشینمون به ماشینش رسید بوق بزنه! جلو که زدیم بوق زد اما چون دوتا لاین اونورتر بود و یکمم سریع حرکت کردیم ندیدمش ولی وقتی اون اومد لاین کنار ما و اَزَمون میخواست سبقت بگیره بوق زد و دیدمش، برای هم دست تکون دادیم، چند ثانیه بیشتر طول نکشید...تا حالا آشنایان دوبار من رو توی ماشین دیدن البته دوبارش رو میدونم...بیاید توی ماشین کار بدی نکنیم!!! :)
پ. نوشت1 : مهندس "مهدی...ه" قبلا رئیس پژوهشکده مکانیک بود و تازگیا بخاطر فعل و انفعالاتی که اونجا رخ داده از ریاست به زیرکشیده شده و آوردنش اینجا مدیر پروژهش کردن. مهندس همونیِ که موقع ریاستش وقتی قرار بود من واسه کار برم پژوهشکده گفته بود که نیروی آی ر و ئ ی! نمیخوایم ولی یکسال بعدش یکی رو جذب کردن!
پ. نوشت2 : "علی.ح.cp" جدیدا دل به کار نمیده! بعدازظهرها دو روزش رو کلاس زبان میره واسه همین اضافه کار واینمیسته مثل امروز، بعد سرکار کتاب زبانش رو هم میاره!!! تا عید هم *پدر* میشه واسه همین بعضی روزا هم به خاطر خانمش اضافهکار واینمیسته، قبلشم که درگیره خونه عوض کردن و ماشین خریدن بود، بخاطر همین کارای اونم ی جورایی من دارم انجام میدم، بخاطر اون بحثی هم که توی پست استرس (1) باهاش داشتم دیگه کاری هم ب کارش ندارم! ولی تحمل هم حدی داره، من اگه دو روز مرخصی بخوام بگیرم قبلش کارایی که باید طی اون 2 روز انجام بشه و آمادهسازی میکنم و به "علی.ح" میگم تا جمع و جورشون کنه؛ بعد این آقا دمِ رفتنش بهم میگه: [چکار کنم؟!] خب توی یکی دو دقیقه که نمیشه کاری انجام بده! مجبورم بهش بگم: [تو برو، من خودم درستش میکنم]...بعد موقع کارانه دادن، به جفتمون یجور حقوق میدن!
خاطره کامل و با جزییات و اینا :)
حالا من دو خط به زور مینویسم اونم اصن معلوم نیس جریان چیه خیلی وقتا :)
:) ممنون