نظم
نظم!
آخرین ماهها و روزهای حضورم در خوابگاه بود که با "مهرداد.ف"* هم واحدی شدم، مدتی گذشت و با شیوه زندگی من آشنا شد! براش جالب بود که اینقدر نظم دارم، هر وسیلهای م جای مشخصی داره، لباسام همیشه به آویز چوب لباسیه و ...
همیشه سوال بود براش که چطوری میتونم نظمم رو حفظ کنم؟ براش توضیح میدادم که منم تا سال اول، دوم راهنمایی شلخته پلخته بودم و کمدم شهرِ شام بود و ...
فلاش بک:
دوران کودکی و نوجوانی بودم، در صورت امکان همیشه یک اتاق برای خودم داشتم و در نتیجه یک کمد! اما به ندرت از اتاقم استفاده میکردم، همیشه توی حال و پذیرایی مَشقام رو مینوشتم و حتی درس میخوندم (البته لازم به ذکرِ که شاگرد خوبی بودم و اگه از داشته هام نظیر همون اتاق بیشتر استفاده میکردم موفقتر هم بودم و میشدم). برای کمدم اولش کلی نقشه میکشیدم که چی کجا باشه و ... ولی دو حالت پیش میومد همیشه:
- بعد اثاث کشی، وقت نمیکردم و کلیه وسایل و کتابام رو میریختم توی کمد تا بعدا سرِ فرصت مرتبشون کنم ولی اون فرصته هیچ وقت گیرم نمیومد!
- بعد اثاث کشی، وقت میگذاشتم و وسایلم رو توی کمدم میچیدم، اما! با گذر زمان کمدم بهم میریخت. مثلا کتابا و دفترام رو عمودی میگذاشتم ولی وقتی میخواستم از توی کیفم انتقالشون بدم داخل کمد، بهصورت افقی مینداختمشون روی طبقات کمد و ...
لباسامم وضع بهتری نداشتن، اون موقع بیشتر لباسهام بلوز و تیشرت بودن تا پیراهن، شاید یکی دوتا پیراهن هم داشتم که موقع مهمونی و شرایط خاص میپوشیدمشون و اونا رو مامان حواسشون بود که سریع و بهصورت مرتب از چوب لباسی آویزانشون کنن.
جالب اینجا بود که برای داشتن اتاق بزرگتر حرص هم میزدم با اینکه دوتا خواهرام با هم بودن و من تکی و همونطور که شرح دادم عملا از اتاق استفادهای نمیکردم جز برای نگهداری وسایل و لباسهام و خوابیدن.
تا پایان اول راهنماییم شرایط همین بود ولی همیشه خانواده مخصوصا مامان بخاطر بینظمیم شماتتم میکردن، اون اواخر که مامان دیگه شخصیتم رو خُرد میکردن دقیقا مثل خاطرههایی که "آقوی همساده" تعریف میکنه، دقیقا لِهِ لِهَم میکردن، داغونُم میکردن! اما خوشبختانه آدم بددماغی! نبودم و چون انتقادهاشون حق بود سعی در اصلاح خودم داشتم. با شروع دوم راهنمایی با "ادریس.ب.ک" همکلاسی و همنیمکتی شدم، اونم مادرش معلم بود، تعریف میکرد که اگه وقتی از مدرسه برمیگرده لباساش رو از چوب لباسی آویز نکنه و مامانش ببینن دمار از روزگارش درمیارن! همنشینیِ دو ساله با همچین آدمی و ادامه رفتارِ و تلاش خانواده باعث شروع تغییراتی در من شد بهطوری که بعد چند سال من شدم بانظمترین فرد خانواده و برعکس قدیما همیشه از نظمم تعریف میکردن و مثالی بودم از فرد منظم.
واسه تغییر در خودمون نیاز به دو چیز داریم: یکی الگو و دیگری انگیزه! که من هر دوش رو داشتم البته تلاش هم که جزو لاینفکِ هرکاریه.
پ. نوشت: "مهرداد" ورودی 91 گرایش ما و کرمانی بود، پسری که یکم نسبت به نظافت و نظم حساس بود مخصوصا به آشپزخونه. اون مدتی که من هنوز خونه نگرفته بودم رفته بودم واحد اینا روی همه دیوارا برچسب زده بود و توصیههایی واسه حفظ نظم و انضباط کرده بودم، کاری که از نظر من تقبیح شدهس! چون به شعور اطرافیان توهین میشه.
یکمی قصد و غرض تووش بود (-B