گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

آخرین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
محبوب ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
مطالب پربحث‌تر
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|

۵۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خانواده» ثبت شده است

اضافه کار بودم تا ساعت 18:45. سرویس که ساعت 19:10 اینا حرکت کرد همون اوائل راه خوابم برد! اونوقت کی بیدار شدم؟ دقیقا وقتی ایستگاه جای خونه م نگهداشته بود و شروع به حرکت کرده بود! دیگه مجبور شدم برم روبه روی مترو سبلان پیاده بشم و پیاده برگردم، توی راه "محمد.ا" همشهری،هم خوابگاهی و هم خونه ایه سابق (لویزان) رو دیدم که داشت می رفت خونه دوستش1، لباسش کم بود و از حموم هم اومده بوده! بهش تذکر دادم چون خودم یکم سرماخوردم و گلوم درد می کنه. بعد که از هم خداحافظی کردیم توی دلم!!! گفتم اینم حکمت خواب موندنم توی سرویس! اول رفتم از سوپری نزدیکمون شیر کم چرب واسه خودم و یک کیلو شکر واسه سرکار گرفتم بعدش اونا رو گذاشتم توی کیفم رفتم تا از میوه فروشی لیمو شیرین و شلغم بگیرم، نزدیکای میوه فروشی یک وانتی واستاده بود و مرکبات می فروخت، ازش قیمت گرفتم لیمو کیلویی 3 تومن، پرتقال هم 2500. رفتم ببینم میوه فروشی قیمتاش چنده و اول شلغم بگیرم چون ضایع بود که با میوه های این! برم توی میوه فروشی! درضمن پول هم نداشتم و باید از عابر بانک پول برمیداشتم. داخل میوه فروشی "مهتاب" تماس گرفت و گفتم که یکم ناخوشم! و قرار شد واسه شنبه صبحانه برام رزرو کنه! بهش گفتم اون قبلیه رو هم یادم رفته بود و هنوز مصرف نکردم. گفتش که واسه یکشنبه بلیط داره. بعدِ شلغم! رفتم بانک قوامین و 20 تومن پول گرفتم. همزمان که کیف و کارت و پول دستم بود راه افتادم که برگردم سمت خونه و وانتی. به وانتی که رسیدم و 1کیلو لیمو خریدم و 4تا هم پرتقال، اومدم دست تو جیبم کردم که پول بدم، هرچی گشتم چیزی نبود!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۳ ، ۲۳:۵۰
یادگار
ظهر "مهتاب" زنگ زد اما صدا نمی اومد! دوبار تماس گرفت؛ خودم باهاش تماس گرفتم، گفت توی قطارِ و ساعتای 18 می رسه تهران، بهش گفتم میام راه آهن تا باهم بریم خوابگاهشون. ناهار قصد داشتم مرغ درست کنم واسه همین صبح که از خواب بیدار شدم یک رون از یخ دون بیرون آوردم تا یخش باز بشه! مرغ رو به روش خانم "س.ز.ج" درست کردم وسط آشپزی م مجبور شدم کار رو متوقف کنم! کابینت رو قرار بود نصب کنیم و گاز رو بذاریم رووش! گاز رو خاموش کردم و ... . همین مساله باعث شد روند کار از دستم در بره و هم زمان بیشتری طول بکشه تا غذا آماده بشه و هم غذا شور بشه! به "مهتاب" گفته بودم به ورامین که رسید بهم زنگ بزنه تا از خونه راه بیافتم! از ساعت چهار گذشته بود که یه چُرت چند دقیقه ای هم زدم و با تماس "مهتاب" در دوروبرِ ساعت 17، راه افتادم. ساعت 17:45 راه آهن بودم. اس زدم و خبر رسیدنم رو دادم. وقتی قطارشون رسید و مسافرا رو دیدم که دارن میان بیرون رفتم جلو تا هم رو ببینیم. اومد بیرون و بعد سلام و احوال پرسی جفت ساک هاش رو ازش گرفتم و از راه آهن زدیم بیرون. بهش گفتم سه تا راه داریم که بریم، "مهتاب" راهِ مترو شوش رو انتخاب کرد ولی من راه خودم رو! (یعنی همچین آدمِ طرفدارِ آزادیِ رایی هستم من!). از همون مسیری که اومده بودم برگشتیم یعنی سوار اتوبوس های تجریش شدیم تا بریم مترو دانشگاه امام علی(ع) و بعد علم و صنعت. تویِ مسیر باهم حرف می زدیم و از رفت و آمدهاش می گفتیم، می خواستم حرفِ دوستِ آینده خواهرا!!! رو بهش بگم که چرا فردوسی رو بالاتر نزد که نخواد این همه رفت و آمد کنه! ولی چون تازه رسیده بود و غریب! بود گذاشتم واسه یه فرصت بهتر. به دمِ در خوابگاه شون که رسیدیم از هم خداحافظی کردیم البته من اومدم اونور در! و سلامی خدمت نگهبانان عرض کردم! جلوی درب خوابگاه خواهران یه مسجد بود! داشتم برمی گشتم که به ساعتم نگاه کردم و دیدم نزدیکِ اذونه. تصمیم گرفتم نماز رو تویِ همون مسجد بخونم و بعد برم. زنگ زدم به "مهتاب" و گفتم: [من می رم نماز، برو اتاقتون اگه چیزی لازم داشتی بگو تا بگیرم] نماز که تموم شد وایستاده بودم تا قرآن هم بخونم اما "مهتاب" زنگ زد که چیزی لازم نداشته ولی میاد بیرون تا هم رو بازم ببینیم و دوباره خداحافظی کنیم. سریع سوره انفطار رو خودم خوندم، داشتم می اومدم بیرون که دیدم دمه درِ! دمِ در مسجد باهم حرف می زدیم که یه آقاهه ای اومد و بهمون بیسکوئیت شکلاتی داد و بقیه ش رو برد داخل مسجد تا پخش کنه. گفت که ساختمونی که درش هستن همه دانشجوی دکتران. خوابگاهشون هم یه سالنِ که اولش 3 تا سرویس بهداشتی داره (حمام ش رو نمی دونست)، یه آشپزخونه هم واسه کل سالن داره و اتاقشون هم دو نفره س. این بار خداحافظی قطعی! کردیم و از هم جدا شدیم. پیاده رفتم سمتِ مترو شهید باقری! تا برم سبلان. خلوت بود، تویِ مترو یه خانمه که وضع ظاهری! خوبی نداشت اومد و از کناری م خواهش کرد که بیاد بغل من بشینه تا اون مجبور نباشه بین دوتا مرد قرار بگیره. تا رسیدن به ایستگاه سبلان، حواسم به آقایانی که رو به روی ما! نشسته بودن و همچنین به دست فروش ها بود! که خیره دارن به خانمِ کناری ما نگاه میکنن و ...! (البته تقصیره خودِ طرف هست که این جوری جلب توجه می کنه)
پ.نوشت:
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۵۹
یادگار
صبح بعد صبحونه راه افتادیم که بریم یا آب گرم یا ؟! (چون نرفتیم اسم ش رو یادم نیست)برام جالب بود! 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۳ ، ۰۱:۳۶
یادگار
چهارشنبه شب مورخ 12 شهریور بابا زنگ زد بهم، از صداهایی که می اومد حدس زدم که باید توی راه شمال باشن. گفتن که الان ساری هستن و فردا ساعت 14 سوئیت رو تحویل می گیرن. بهم گفتن که اگه می خوام و می تونم من هم پنج شنبه بعد کارم برم پیششون. قبل خواب یه دست لباس تو خونه، مسواک و
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۲۳
یادگار
17:30 همدیگر رو توی مترو دیدیم و اومدیم به سمت خونه. چون ناهار نخورده بودن و قرار بود نمیرو بخورن. دوتا نون تافتون گرفتم (یکی ش رو بعدا چون مصرف نشد، "علی.ا" ریخت توی نون خشکا). از سوپری نزدیک خونه ده تا تخم مرغ (هنوز که هنوزه چندتاش مونده!) چهارتا سالار! و یه قالب پنیر واسه صبحانه سرکار خریدم. دمِ درِ خونه "مهتاب" گفت واستا که از درتون عکس بگیرم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۳ ، ۰۲:۳۸
یادگار
شنبه 8 شهریور 93
از دیروز که قرار شد "مهتاب" و "حامد آقا" بیان خونه­م خیلی خوشحال بودم. صبح از خوابگاه رفتم سرِ کار البته با 23 دقیقه تاخیر. اون­جا هم همش به فکر ساعت 16 و برگشتن به خونه و دیدن خواهرم بودم. آخر وقت یعنی ساعت 15:40 مهندس "مه...ی" اومد که جلسه برگزار کنه، یکی از بچه­ها گفت:
-         بچه­ها می­خوان برن!
مهندس هم با همون لحن طنزش گفت:
-         نخیر! باید اضافه کار وایستید...حالا کی می­خواد بره؟
گفتم:
-         من می­خوام برم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۰۶
یادگار
پنج­شنبه اضافه­کار تا ساعت 13 وایستادم، اگه واسه بیشتر وایستادن هم پول می­دادن بازم می­موندم! آخه کار داشتم! همه رفتن! "مد...و" گفت اکه کار داری وایستا و قفل رو داد بهم که در رو قفل کنم...حسِّ خوبی بود! واسه اولین بار بود که از ما جدیدی­ها یکی مسئولِ بستن در می­شه! (1)
تا ساعت 18 مشغولِ تهیه یه سری چیزا واسه انتخاب رشته "مهدی" بودم، تموم که شد فرستادم به ای­میل "مهتاب" و بهش زنگ زدم، خونه ما بود و گفت مثلِ هفته پیش می­خوایم بریم بیرون شام بخوریم. (2) دراز کشیده بودم که باهش صحبت می­کردم، پرسید: [تازه از خواب بیدار شدی؟!] گفتم نه! خسته بودم! بعد تلفن همون­جور درازکش خواب اومد سراغم! چند وقتیه خوابِ سبک رو دارم تجربه می­کنم ازون خوابایی که وضو رو باطل نمی­کنه! گوش می­شنوه و ...؛ حواسم به دور و بر بود! تویِ ذهنم یه سری خاطرات و اتفاقا جالب و طنز می­افتاد و موجبِ خنده­م می­شد! خنده­ای که معلوم بود!!! (3)
پ.­نوشت 1: دوست ندارم حسِّ اولین کسی که در رو باز می­کنه رو تجربه کنم! چون باید زود از خواب بیدار شم!(-B
پ.­نوشت 2: فرداش که با بابا صحبت کردم، گفتن رفته بودن کوهسنگی...
پ.­نوشت 3: وقتی ساعت 20:30 بیدار شدم! "علی.ا" بهم گفت: [تویِ خواب می­خندیدی! جوک تعریف می­کردی؟!]
پ.­نوشت 4: خیلی حسِّ خوبیه! ذهن­ت درگیر مسائلِ روزمره زندگی نباشه و با آرامش بخوابی! خواب با خنده! من خوابای بد هم زیاد داشتم! درگیری، دعوا، مشاجره، قهر، فرار!!! و ...؛ یه سری خوابا هم دیدن­شون برام آرزویه!!! دیدنِ ... توی خواب! <-8
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۳ ، ۲۲:۱۹
یادگار
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۹ مرداد ۹۳ ، ۰۱:۱۰
یادگار
توی ماشین از قضیه دوستِ شیرازی­م و خواستگاری­ش تعریف کردم که وقتی دختره رو دیده، خوشش نیومده و قبل این­که باهش صحبت کنه به مادرش گفته بریم و رفتن!
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۳ ، ۲۱:۱۹
یادگار
کارهای زیادی هست که باید انجام بدم. خونه که می­رسم همه هستن و فقط "مهدی" خوابه. بعد یه نیم­ساعت استراحت می­زنم بیرون تا برم آرایشگاه، درش بسته اس واسه همین شماره­شو برمی­دارم تا ببینم کجاست و کی باز می­کنه؛ 3، 3:30. تویِ خونه صورتم رو اصلاح می­کنم و لباس­هایی که قرار شده بپوشم رو می­دم به "مریم" تا اتوشون کنه. بعد از آرایشگاه می­رم حمام، بعدشم که قرار بود برم خواجه ربیع اما واقعا نمی­تونم! خیلی خسته می­شم هوا هم گرمِ خب، حرم هم دوست داشتم برم اما اونم وقت نمی­شه. کفش­هام رو هم واکس زدم، کفش­هایی که از مهر 90 تویِ گرما و سرما مثه اسب دارن کار می­کنن و دیگه باید تعویض بشن؛ خب همه لباسام آماده­س. دیگه توانم داره کم میشه پس ساعت 18:30 تا ساعت 19:30 می­گیرم می­خوابم. بلند که می­شم اول یه سرچی در موضوعِ مورد نظر می­زنم و بعدش می­رم گل­فروشی! بهش می­گم که یه دسته گل واسه
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۳ ، ۱۱:۲۸
یادگار