تجربه اول! (2)
سه شنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۳، ۰۹:۱۹ ب.ظ
شیرینی رو داده بودم دست "مریم"، دسته گل رو من به مادرش دادم. تا اواخر مجلس دسته گل همونجوری روی میز عسلیِ اونور بود (یادمه موقع خواستگار اومدن واسه "مهتاب" مامان دسته گل رو بهم میدادن و منم سریع میگذاشتمشون توی پارچ آب و میاوردم روی یه میزی میذاشتم). خیلی منتظر موندیم تا بالاخره عروس خانم خودشون رو نمایان کردن! هم "مریم" هم من یادِ دوست شیرازیم افتادیم! این رو بعدا تویِ ماشین بهم گفت!
خیلی جایِ خالیش رو احساس کردم! چه قبل و موقع تماس اولیه با خونواده دختر چه تویِ مجلس! تویِ مجلس که اصلا واسه خودم شبیهسازی میکردم که اگه بود چهجوری و با چه حالت صورت و لبی بهم نگاه میکرد!
مساله قیافه نبود! صبح که رسیدهبودم "مریم" گفت که نمیدونم چادریه یا مانتوئی! وقتی چای رو آوردن و دادن به پدر محترم اون موقع فهمیدیم، تجربه اولشون بود خب، این چیزا رو باید تلفنی میپرسیدن. با مانتو بود و بدون جوراب و البته آرایش. چای دوم هم آوردن و بعد خوردن چای در حالیکه من به بزرگترهام نگاه ملتمسانه میکردم، گلابیای که برداشته بودم رو هم پوست کنده و میل فرمودم. دیگه خداییش وقتش بود واسه دیدنی که نیامدهبودیم و باز هم از خواستگارای "مهتاب" یادمه که اونا فقط یک چای میخوردن و بعد ...! تازه اگه همون یک چای رو هم میخوردن! رفتیم تویِ اتاق خودش و خواهرش. روی صندلیِ اول نشستم که نزدیکتر به در بود. بعد من تشریف آوردن و منم به احترام پا شدم و دوباره سلام و احوالپرسی کردم. کاغذی که "مهتاب" از کتاب گلبرگ زندگی چند خطی برام نوشته بود رو از جیب پشتم درآوردم و شروع کردم...اول خودم و خانوادهم رو معرفی کردم که همون اول یه ببخشید گفت که اسمتون چیه؟ ادامه دادم... یه نکته منفی همون اول، وقتی به فرد مورد نظر!!! رسیدم انتظار داشتم جملهیِ معمول!!! رو بشنوم ولی فقط گفت: خب اینا رو که میدونیم (چون از آشنایان بودن، آشنا از این نظر که همشهری بودن و با پدرشون که رئیس بانک یه شعبه از صادرات هستن رفت و امد داشتیم توی بانک؛ مادرشونم که شاگرد مامان بودن). از آبجیها و "مهدی" هم شرحی دادم و بعدشم گفتم حالا شما خودتون رو یه معرفی کنید. "مریم" قبلا گفته بود که زیاد خیره نشی بهش! همه حرفام رو چش تو چش زدم البته بعضی وقتا که یادِ حرف "مریم" میافتادم نگاهم رو برمیداشتم. سوالام رو داشتم از روی مینوتی که همراهم بود میپرسیدم و تقریبا به نصفه رسیدم که پرید وسط حرفم و گفت خب شما هم به همینا جواب بدین! منم جواب دادم اما نه زیاد مفصل! انگار برنامه از پیش تعیین شدهای نداشت واسه این جلسه! تویِ حرف زدنا به نظرم اومد زیاد پخته نیست (لفظ بچه رو بهکار نمیبرم! نبردما(-B ) نمیدونم!:| متولد 72 و دانشجوی برق-الکترونیک دانشگاه به قولِ خودش روزانه ملّیِ بیرجند! درمورد حجاب زیاد ازش سوال پرسیدم و خودش فهمید که ما تعجب کردیم و گفت که شما هم وقتی تلفن کردین چیزی ازتون بهمون نگفتین که چند سالهتونه و ....گفت مانتوئیه و فقط وقتی میرن شهرستان و مجالس مذهبی چادر سر میکنه تازه اونم به دلیلی اینکه اونجور جاها میطلبه. خیلی این در و اون در زدم! پرسیدم ممکنه بعدا چادری بشین؟! اگه همسرتون ازتون بخواد چی؟! البته منم در مورد پوششم گفتم که هم شلوار لی میپوشم هم تیشرت و حتما هم لازم نمیدونم همسرم چادری باشه بلکه پوشیده بودن برام مهمه ولی چادر خب ارجحیت داره. سوالام رو تا آخر پرسیدم و اون فقط پرسید در مورد شغلم و خونه پرسید! دیگه حتی نخواست نیمه دوم سوالاتی که من ازش میپرسیدم رو جواب بدم هرچند خودم سعی میکردم یه مختصری خودم جواب بدم. آخرش یه بار دیگه از چادر پرسیدم! که چرا سرتون نمیکنید؟! دیدم جوابی نمیده! گفتم کمکش کنم! راهنماییش کردم که بهخاطر دوستان و دوروبریهاتون و جامعه اس یا سختیِ چادر پوشیدن...یه جوابی داد اما نه قانع کننده، دیگه چون اهمیتی نداشت یادم نموند! گفتم سوالِ دیگهای ندارید؟! پا شدیم اومدیم نشستیم سرِ جامون. شیرینیم رو هم خوردم بعدش بازم میوه تعارف کردن، به اصرار یه شلیل برداشتم...
هم تویِ ماشین هم توی خونه بحث میکردیم راجعبهش. تویِ خونه "مهتاب" گفت دوتا کارت جالب نبود: یکی اینکه اول تو از تویِ اتاق اومدی بیرون بعد اون! گفتم خب من تعارف کردم نیومد بیرون! گفتم شاید نخواد الان بیاد بیرون:| یکی دیگه هم اینکه شلیل برداشتی و گفتی: برمیدارم اما نمیخورم! گفتم با شوخی گفتم، بعدشم خیلی تعارف میکردن خب:| "مریم" هم ایراد گرفت که چرا فلان جا ساعتت رو تکون دادی؟! زشت بود! گفتم خب یکی از ساچمههاش دررفته بعضی وقتا زیر دقیقهشمار گیر میکنه و ساعت درجا کار میکنه!:|همون شب گفتم تا جمعه وقت داریم هنوز اگه مورد دیگهای هست که زود زنگ بزنین و تا جمعه بریم! موارد زیادی پیدا شدن! گفتن اگه ازت بزرگتر باشه! عیب داره؟ گفتم چقدر؟ یه کم اشکال نداره! تا یکسال هم اگه کسی نفهمه اونم نه! موارد مانتویی رو گذاشتیم کنار، فامیل نزدیک مثل دختر عمو و خاله رو گفتم نه! گفتم فامیل دور مشکلی نداره. یکی رو پیشنهاد دادن و بین خودشون بحث کردن که فلانی که اون موقع بچه بود، "مهتاب" هم گفت "محسن" هم اون موقع بچه بود! گفتم اگه از "مهدی" کوچیکتره حیفش نکنین! (همچین برادرِ دور اندیشیام من:) ) درضمن اشاره کردم که دهه هفتادی نباشه که به دهه شصتی نمیخوره! مسخره کردن یه کمی. منم زیاد چیزی نگفتم، منم قانع شدم که مهم پختگیِ. یه چی دیگه هم نوعِ پوشش بود که گفتم مانتویی پوشیده باشه قابلِ قبوله که گفتن منظورت چهجوریه؟ دخترِ جوون پوشیده اونجوری نیست! پیردختر باید باشه! "حامدآقا" هم گفت از هر خونهای که بوی ترشی! بلند بود برید اونجا:) در موردِ پوشش زیاد حرف زدیم از اینکه با انتخاب خود فرد بوده باشه یا اجبار و تاثیری که بر فرزندانِ آینده داره! مثالی از مانتوی مناسب جاریِ "مهتاب" زدم که گفتن الان چادری شده! چادری که خودش انتخاب کرده نه زور شوهر! کسی که مادرش مانتوئیه!
قرار شد فردا صبح به دوست مامان، خانم "فر...د" زنگ بزنن و در موردِ دخترشون که هم سنِ منه صحبت کنن...
بماند حالا اون بخشش
اما
نمیدونم چرا واقعا همچین ذهنیتی وجود داره که حجاب یعنی چادر!
چرا اینجوری فکر میکنین؟
میتونم موارد زیادی رو مثال بزنم براتون که اینطوری بودن و اونجوری که طرف میخواسته نشدن، و باز موارد زیادی که اینطوری نبودن اما مصداق مورد نظر طرف بودن.
...
بگیم مبارکه یا نگیم مبارکه؟
خوبه :)