گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

آخرین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
محبوب ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
مطالب پربحث‌تر
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|

۵۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خانواده» ثبت شده است

قصد داشتم 5 روزِ هفته ماقبل آخر دی رو مرخصی بگیرمو برم مشهد تا به دوتا سالگرد! برسم ولی خب شرایط کاری جوری شد که انجام همچین کاری محال بشه، هرچند حضور "مهتاب" هم باعث شد نتونم به تنها گذاشتنش توی تهران فکر کنم. تقریبا یک ماهی زیر فشار و استرس کاری شدید بودم، همون روزا ب خودم می­گفتم که بعد این­که کار رو تحویل دادم دو روزی مرخصی می­گیرم. قرار بود کار رو تا اول بهمن تحویل بدیم که نشد. هی از طرف بالادستی­ها مون زیرفشار بودیم که همه منتظر کار شما هستن و ...!

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۵۴
یادگار

از صبح زود می­رفتیم بیمارستان تا شب؛ یه بار موقع ظهر از بابا پول گرفتم تا برم یکم خوردنی بخرم. 3تا کیک و نکتار آب انبه خریدم واسه سه نفرمون. دادم بهش*، وقتی داشت می­خورد گفت: [بَه! چه خوشمزه­س. دستت درد نکنه] در ادامه حرفاش با چشمان اشک­آلود دستش رو گذاشت روی سینه­ش و برام دعا کرد که: [الهی هرچی می­خوای خدا بهت بده، الهی خوشبخت بشی]. همونجوری که داشتم جلوی خودم رو می­گرفتم که گریه­م نگیره با خودم گفتم: [مگه چکار کردم؟! پولش رو یکی دیگه داده، مگه من درست کردم که خوشمزه شده؟!] اما خب یکم چشام تر شد.

ارجاع به این مطلب!

پ. نوشت: ببخش که سوم شخص مفرد خطابت میکنم اینجا! :|

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۰۹
یادگار

امشب از ساعت 20 تا 22 با "علی.ا" شروع کردیم به نظافت خونه. الان یکم کمرم درد می­کنه فکر کنم بخاطر جابجایی دو تا صندلیا باشه که تنهایی انجام دادم.

قبل نظافت، "مهتاب" بهم زنگ زد، منم می­خواستم بهش بزنگم که اون بُرد! بهش گفتم: [فردا بریم بیرون؟] اونم قبول کرد و البته گفت: [روز بریم که هوا گرم­تر باشه] اون بهشتِ زهرا رو پیشنهاد داد و من امام­زاده صالح یا شابدوالعظیم رو. ازش پرسیدم: [بهشتِ زهرا کسیو داره؟!] که گفت: [نه فقط شهید داره!] این بار من بُردم. حالا فردا صبح مشخص می­کنیم که کجا بریم، قرار شد ناهار رو هم همونجا بخوریم.

بعد نظافت هم به مشهد زنگ زدم، گفتن که دایی "مهدی آقا" و زن دایی دیشب رفته بودن اون­جا. گفتن که واسه سالگردِ ...!!! بانیِ دعای ندبه­یِ فردای مسجد شدن.

۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۴ ، ۰۱:۳۸
یادگار

نظم!

آخرین ماه­ها و روزهای حضورم در خوابگاه بود که با "مهرداد.ف"* هم واحدی شدم، مدتی گذشت و با شیوه زندگی من آشنا شد! براش جالب بود که این­قدر نظم دارم، هر وسیله­ای م جای مشخصی داره، لباسام همیشه به آویز چوب لباسیه و ...

همیشه سوال بود براش که چطوری می­تونم نظمم رو حفظ کنم؟ براش توضیح می­دادم که منم تا سال اول، دوم راهنمایی شلخته پلخته بودم و کمدم شهرِ شام بود و ...

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۴ ، ۰۱:۱۴
یادگار

"مهتاب" یکشنبه امتحان جامع کتبی داشت. شبش بهش زنگ زدم که هم احوالش رو بپرسم هم ببینم چکار کرده. راضی بود نسبتا و گفت: [اساتید نمره شون رو دادن و گذاشتن داخل ی پاکت و دادن به مسئول آزمون]؛ دیگه کم کم باید زبونمون رو عادت بدیم که "خانم دکتر" صداش کنیم :)

ازش پرسیدم که: [برمی­گردی مشهد یا هستی فعلا؟] که جواب داد: [برام سه تا مراقبت امتحان گذاشتن و باید تا آخر هفته آینده بمونم] وقتی این رو گفت، از تصمیم برای رفتن به مشهد گذشتم.* دوست ندارم تنهاش بذارم هرچند با موندنمم خیلی همدیگه رو نبینیم.

پ. نوشت: قصد داشتم که کُلِّ هفته آینده رو مرخصی بگیرم و این چهارشنبه یعنی امروز برم مشهد تا جمعه هفته آینده؛ که هم 19،20 اُم مشهد باشم هم 22،24 اُم! که البته گرفتنِ 5 روز مرخصی از محالات بود ولی دو روز (19 و 20 اُم) رو هم می­گرفتم راضی بودم.

۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۴ ، ۲۳:۲۸
یادگار

بعد از ظهر تنهایی مسیر برگشت و رسیدن به سرویس ها رو رفتم. هوا خوب بود و باد  ملایمی می وزید. وقتی رسیدم خونه، وسایلی که قرار بود با خودم ببرم رو آماده کردم و لباسایی هم که قبلا شسته بودم رو تا کردم و گذاشتم توی کمد جا لباسی! چای ها رو هم برداشتم، مردد بودم سرویس قابلمه م رو هم بردارم یا نه واسه همین یه پیام توی گروه سه نفره ای که "مهتاب" در ... ایجاد کرده بود گذاشتم به این مضمون که: [هیشکی نیست؟] دقایقی بعد آبجی بزرگه جواب داد: [چرا هیشکی هست] سریع لباس پوشیدم! و با وب_کم لب تاپ در حالی که کارتن قابلمه رو دستم گرفته بودم یه عکس ازش گرفتم و از خواهرم پرسیدم که این رو بیارم مشد؟ البته پرسید که چیه؟ و براش توضیح دادم که قابلمه 6 پارچه س. اولین چیزی که گفت این بود که: [جهازته]، بعد این که در مورد جا نداشتن و سخت نبودن آوردنش صحبت کرد گفت: [هر وقت رفتی خونه بخت می بری خونه خودت]. از این جا ش رو دیالوگ وار می نویسم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۴ ، ۱۹:۵۷
یادگار

پنجشنبه 21/3 سرکار بودم که "مهتاب" زنگ زد و گفت: [آقای "حم...ه" می­خوان عروسی دعوتت کنن] اول فکر کنم خود داماد بود که می­خواست صحبت کنه اما از الو الو کردنش معلوم بود صدای من نمی­رسه! واسه همین از اتاقمون و پیش دکتر "پ" اومدم بیرون تا راحت­تر صحبت کنم؛ بدون صحبت با داما، گوشی به دست بابای "حامد آقا" رسید و دعوتم کردن که برای مراسم باهاشون برم تاکستان. گفتن که [ساعت 8 یا 10 بیا این­جا، آدرس رو برات اس­ام­اس می­کنیم.] بعدشم دوباره با "مهتاب" صحبت کردم که ببینم مراسمشون چیه و کادو هم لازم داره یا نه!

وقتی اومدم خونه و بعد صرف ناهار تا ساعتای 18 خوابیدم، بیدار که شدم یه اصلاح لایت! کردم به این صورت که یه پروفسوری خیلی ملایم! با ته­ریش گذاشتم البته سعی کردم که سبیلام پررنگ­تر! بمونه*. بعدشم رفتم حموم و یه چند تکه لباس هم شستم. تا ساعت 20:30 اینا منتظر بودم که باهام تماس بگیرن اما خبری نشد بنابراین خودم زنگ زدم به "مهتاب"؛ تا این­جا فکر می­کردم منظور از ساعتای اعلام شده، امشب بوده ولی وقتی با "مهتاب" صحبت کردم فهمیدم منظورشون 8 تا 10 صبح جمعه بوده نه پنجشنبه شب. قرار شد ساعت 10 خونه­ی "مهدی آقا" شون باشم.

صبح ساعت 7 بیدار شدم و بعد خوردن شیر نسکافه عسل! و بیسکوئیت از خونه زدم بیرون. ساعت 8:15 مترو سبلان بودم که "مهتاب" خواب­آلوده زنگ زد تا ببینه بیدارم و راه افتادم یا نه. ساعت 9:35 رسیدم خونه­شون یعنی نیم­ساعت زودتر از قرارمون. "حامد آقا" جلوی باباشون بهم گفتن: [پیش بابام جایزه داری! چون نفر اولی که حاضر شدی]. تا همه مهموناشون برسن و آماده رفتن بشیم بیش از یک­ساعتی طول کشید. قرار شد من و "مهتاب" و "حامدآقا" سوار ماشین پسرخاله "حامدآقا" بشیم. شروع آهنگ­ها، اعتراض "حامدآقا" رو درپی داشت! و گفت: [اگه می­خوای از این آهنگ­ها بذاری، نذاری بهتره! توی مراسم "محمد" که مداحی می­کنن و باید سینه بزنیم! حداقل بذار تا اون­جا واسه خودمون حال کنیم]. از این­جا بود که آهنگ­های شاد شروع شد؛ البته "حامدآقا" بهم گفتن: [یه وخ به بابا نگم که ...]:)

پ. نوشت: یه روز توی مترو، یه مرد (پسر) جوونه رو دیدم که سبیل گذاشته بود و خیلی با مدلش حال کردم، یه بار که حسّ و انگیزه­ش! باشه سبیلِ تَک! اون مدلی می­گذارم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۵۳
یادگار

دیشب تا ساعت 1:36 بیدار بودم و داشتم فایلم رو آماده میکردم تا واسه دکتر "نا...ی" بفرستم. صبح سرکلاس *مهندسی سیستم* یه پیامک پاچه خوارانه و البته کاملا رسمی1 نوشتم و براش فرستادم که ببینم میلم و فایلم رو دیده یا نه. ساعتی بعد اس داد که: [سلام. صبح جواب ایمیلتان را دادم.] منم فورا زنگ زدم که ببینم نظرش چی بوده و براش توضیح دادم که تا ساعت 19 سرکارم و از اینجا نمیتونم میلم رو چک کنم! تقریبا راضی بود. امیدوارم هرچه سریعتر شرّ اصلاحیه از سرم کنده بشه.

بحث تعدیل این روزا داغه! داشتم پشت میزم کارم رو میکردم که دیدم صدای بقیه دوستان و مهندس "شه...ز" از اتاق "سهیل.ف.ج" میاد که دارن در مورد اسامی افراد لیست تعدیلی صحبت میکنن. منم سریع رفتم داخل؛ ماشالا جمع همه جمع بود و فقط گُلِ شون! کم بود;;)؛ هم وارد شدم نمی دونم کی با اشاره به من از مهندس پرسید: [این چی؟!] مهندس هم جواب داد که: [اتفاقا ایشون از کساییه که رئیس ازش راضیه] منم از فرصت پیش اومده استفاده بردم و گفتم: [پس میتونم مرخصی بگیرم؟چهارشنبه؟] مهندس هم گفت آره. باز دوباره سریع پنجشنبه رو هم چسبوندم بهش! اون جا بود که گفت: [دکاتیر2 رو چکار کنیم پس؟مشکلی نیست ولی به دکتر "پ" هم بگو نیاد پس!] قرار شد بعدا در مورد 5شنبه صحبت کنیم3.

پ. نوشت 1: نوشتن ایمیل و پیامک رسمی و ادبی رو از دکتر "پ" یاد گرفتم! البته دکتر هم جدیدا دست از رسمی بازی برداشته و دیده شده از الفاظی مثل *چاکر آقای مح...ی گل* نیز استفاده کرده است!

پ. نوشت 2: مهندس "شه...ز" به مشاورامون یعنی مجموع دکتر "پ" و مهندس "عل...ه" میگه *دَکاتیر*

پ. نوشت 3: جمعه شب بعد این<):) که از سفر شمال! برگشتیم و "مهتاب" رو تا دمِ خوابگاهش رسوندم، توی ایستگاه مترو شهید باقری بابا بهم تلفن کردن که ...! وقتی در جواب سوالشون که کی میرم مشهد، گفتم شاید نتونم به دلیل کارهایی که دارم زیاد مرخصی بگیرم و بیام، گفتن: [قرار بود که بیای!] شنیدن همین جمله باعث شد تصمیم بگیرم: شده بدون مرخصی گرفتن اضافه! چهارشنبه شب برم مشهد و شنبه شب برگردم. بلیط نیست ولی، همه پُرن!:( 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۴۲
یادگار

قرار بود صبح زود حرکت کنیم اما بنا به دلایلی! زودتر از 8:30 از خونه خارج نشدیم. بین 8، هشت و نیم بود که "حسن آقا" اومدن و مرغایی (4تا مرغ) که بابا و "حامدآقا" و "مهدی" توی کارتن نیم متر در نیم متر! کرده بودن رو بردن باغشون. منم از تاخیر پیش اومده استفاده کردم و بالاخره هات چاکلتی که از خونه "مهتاب" اینا آورده بودم رو با شیر گرم مخلوط کرده و میل نمودم، البته به "مهدی" هم تعارف کردم ولی نخورد! ولی یه کمی به "مهتاب" دادم. "حامدآقا" و "مهدی" و "مهتاب" دونه دونه و با فاصله از خونه خارج شدن و رفتن سر کوچه! منم ماشین رو از توی خونه آوردم بیرون و رفتم سر کوچه تا کارگرایی که توی خونه روبرویی مشغول کار بودن زیاد! متوجه خروج و مسافرت ما نشن. بابا هم بعد این که در رو قفل کردن اومدن سرکوچه. من جام رو به عنوان راننده به بابا دادم و حرکت کردیم. توی راه همه مون یه چرتی زدیم البته به جز راننده. بعد چرت، "حامد آقا" گفتن که آهنگ معروف *یا بن الحسن آقا بیا آقا بیا* رو بذارم. منم فلش اول رو گذاشتم همون جا بابا گفتن: [فعلا که رادیو می گیره، رادیو رو بزن] و این جوری بود که با گوش دادن آهنگ مخالفت شد و منم که بچه خوب! مراعات راننده رو کردم تا با آرامش خاطر به رانندگی خودش بپردازه. البته مترصد عدم آنتن دهی رادیو بودم تا بهونه لازمه رو عَلَم کنم و فلش رو دوباره بزنم و ...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۴۸
یادگار

مــــادر ...

و چه دردناک است
آن که دوستش داری
و همیشه در قلب توست
پیش چشم هایت نباشد
و نتوانی
در آغوشش بکشی...
.......................
حبیبٌ غابَ عن عینی
و جسمی
و عن قلبی
حبیبی
لا یغیبُ
..................
از عاشقانه های امیرالمؤمنین بر مزار هستی اش...فاطمه اش

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۴ ، ۰۰:۲۸
یادگار