مادر همه ی ما
مــــادر ...
و چه دردناک است
آن که دوستش داری
و همیشه در قلب توست
پیش چشم هایت نباشد
و نتوانی
در آغوشش بکشی...
.......................
حبیبٌ غابَ عن عینی
و جسمی
و عن قلبی
حبیبی
لا یغیبُ
..................
از عاشقانه های امیرالمؤمنین بر مزار هستی اش...فاطمه اش
امشب با بابا و "مهدی" رفتیم مکتب الزهرا، ماشین رو قبل چهارراه جانباز پارک کردیم. داشتیم میرفتیم سمت چهارراه که بابا به "مهدی" گفتن: [کلاه هم که نمیگذاری سرت]! (هوا از عصری بعد بارون و رگبار بعدازظهر یکم به سردی گرایید که فکر کنم اثرات برف کردستانه!!! البته منم هدبند نزده بودم) همزمان دوتا پسر رو دیدم که خلاف ما میومدن و یکی شون با تیشرت بود! با خودم گفتم: [معلوم نیست چی زده؟! شاید دمنوش دارچین زنبیل!!!]
پ. نوشت: "مهدی" همیشه توی مراسماتی که توش اشک و گریه هست، هر چند دقیقه یک بار به من نگاه میکنه! با این کارش نمیگذاره توی حال و هوای خودم باشم! یکبار خواستم بهش خرده بگیرم که چیه هی نگاه میکنی بهم ولی میدونم نگران حالمه و از سر دلسوزی هر از چندگاهی بهم نگاه میکنه که مشکلی واسم پیش نیاد!
سلام