گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

آخرین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
محبوب ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
مطالب پربحث‌تر
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|

اول زنگ زدم به "محمد.س" که ببینم آشنا کی توی خوابگاست، براش قضیه "احمدرضا.ن" رو تعریف کردم، گفت "سید حمید" و "میم.میم". چون "میم.میم" شمالیه! اون رو انتخاب کردم، هرچند ساروی ها و بابلی ها کارد و پنیرند! زنگ زدم به "میم.میم" و از خواب بیدارش کردم: [سلام. حال شما خوبه؟! از خواب بیدارتون کردم؟! نشناختی؟! میم.میم! هستم] قضیه رو باهاش مطرح کردم اونم گفت که مشکلی نیست و بیاد. بعدش با "احمدرضا" تماس گرفتم و اول پرسیدم که کی میاد و بهش گفتم: [خوابگاه بری بهتر نیست؟! چون بیای پیش من صبح باید 5:30 از خونه بزنی بیرون و ...]. اول گفت: [باشه! پیش دوستای دیگه مم میتونم برم]. گفتم: [نه! من مشکل ندارم، خیلی هم خوشحال میشم بیای. واسه خودت میگم که اذیت نشی. من خودم موقع دفاع م، روز قبلش رفتم خوابگاه]. اونم گفت: [تو با بچه ها آشنا بودی. می خوام توی پاورپوینت و نحوه ارائه کمکم کنی. بعدشم میخوام شب پیش تو بخوابم هنوز که مجردی!...] هیچی دیگه قرار شد ساعت 16 از ساری راه بیوفته و 20 برسه تهران و بیاد پیش من. ساعت 15:45 رفتم که واسه فردا مرخصی ساعتی بگیرم تا به درخواست "احمدرضا" باهاش برم دانشگاه اما با درخواستم موافقت نشد که هیچ! اضافه کار اجباری هم وایستادم!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۸ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
یادگار

توی سرویس "احمدرضا.ن" بهم زنگ زد و گفت میتونه فردا شب (دوشنبه) از ساری بیاد خونه من یا نه؟! منم بهش گفتم مشکلی نیست و میتونه بیاد؛ ولی الان بهش که فکر میکنم میبینم بهتره براش که بره خوابگاه! چون سه شنبه ساعت 8 صبح دفاع داره و اگه بیاد اینجا باید قبل من یعنی ساعتای 05:30 صبح از خونه بزنه بیرون تا حداقل نیم ساعت قبل دفاعش برسه دانشگاه! من خودمم موقع دفاعم، روز قبلش رفتم خوابگاه و شب رو اونجا خوابیدم! حالا فردا باید زنگ بزنم ببینم کسی آشنا توی خوابگاه هست که "احمد" رو بفرستم پیشش یا نه! بعد اگه کسی رو پیدا کردم به خودش زنگ بزنم و جوری حالی ش کنم که خوابگاه رفتن براش بهتره تا ناراحت هم نشه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۳ ، ۰۱:۱۶
یادگار

1. رفتیم پیش "اب...ی" تا مشخصاتمون رو توی سیستم وارد کنه واسه درج در کارت شناسایی وزارت!1

2. "اب...ی" آخرش به متاهلا (سهیل،مجید و علی) گفت از اردیبهشت می تویند تقاضای خونه سازمانی بدید و حدودا یک ماهی طول میکشه که در کمیسیون مطرح بشه و بهتون تعلق بگیره.2

3. به "محید.ق" گفتم شما اردیبهشت تقاضا بدید، اگه بهتون خونه سازمانی دادند بعد من برم ازدواج کنم!

4. "محمد.ل.ف" یه سینی با سه تا فنجون آورد تا واسه دکتر "پ" و خودمون چایِ لاهیجانی که "سهیل.ف.ج" آورده بریزه، دکتر هم ازش تشکر کرد و گفت: [ایشالا عروسی بچه سومِ ت!] "محمد" هم گفت: [هنوز کو تا بچه! مجردیم فعلا که! آقای "مح...ی" یه پله جلوترن باز!] دکتر دوباره با اشاره به من گفت: [آقای "مح...ی" متاهل بشه زندگی موفق و خوبی داره، آدمِ با محبّتیه!] منم دوباره جیگرکیف شدم!

5. شب که با "سهیل" و "مجید" میرفتیم سمت سرویسا، صحبت از خروپف! شد. اینکه نزدیکای ازدواجِ "سهیل" خانمش ازش میپرسه: [خروپف که نمیکنی یه وقت؟!] یا "مجید" که خروپف میکنه و مادرش از دستش عاصی بوده و از خانمش که تازه باهم شدن پرسیده: [چه جوری تحمل میکنی خروپف ش رو؟] خانمش هم در جواب گفته: [اصلا تا حالا نفهمیدم!]

پ. نوشت1: به "سهیل.ف.ج" هم یک ماه پیش گفته بودم که یکی از فانتزیام! اینه که پلیس راهنمایی و رانندگی جلوم رو بگیره بعد من کارتم رو دربیارم و بگم همکاریم!

پ. نوشت2: البته جناب "اب...ی" زیاد دروغ میگه!

ج. نوشت: ان شاءالله که گیر و گور کارمون فردا برطرف بشه! نمی خوام 28 اسفند و هفته دوم سال جدید برم سرکار!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۳۲
یادگار

هفته پیش "مهتاب" اومد تهران و من رفتم دنبالش! البته با مترو و بی.آر.تی رفتم دنبالش.
رفتنا که تنها بودم اینا جلب توجه کرد برام و توی گوشی م به صورت مکتوب ثبت شون کردم:
   1. زن جوانی که بیشتر از ی سر و گردن با شوهرش اختلاف قدی داره و لباش هم قرمزه، 10-20 ثانیه به صورت تابلو خمیازه می کشه بدون این که جلوی دهانش رو بگیره!
   2. پسر نوجوونی که قیافه نداره و زار و لاغره و شبیه جاستین شلوار پوشیده با اون تی-شرت صورتی ش!
برگشتنا توی بی.آر.تی من نشسته بودم که دیدم یه آقایی داره کفشش رو به کفش من می ماله! منم که کفش م رو قبل این که از خونه بزنم بیرون واکس زده بودم نگاهی بهش انداختم، اون جا بود که خودش فهمید و با خنده گفت: [ببخشید، فکر کردم میله ست] منم با لبخند گفتم: [خواهش می کنم، اشکالی نداره]
مترو ایستگاه دانشگاه امام علی (ع) رفتیم سمت واگن مخصوص بانوان (ته مترو)، مترو که اومد سوار واگنی شدیم که نصفش مخصوص بانوان بود و نصفه دیگه مختلط! چون قسمت درهم! جا نبود به "مهتاب" گفتم: [تو برو اونور] منم یه جای خالی پیدا کردم و نشستم، البته پاهای پسرک خوابیده رو یکم بلند کردم ک بتونم بشینم و بیدار نشه بچه (پسر روی پاهای پدرش خوابیده بود و مادر هم کنار شوهرش نشسته بود). هرچی به قسمت کناری (بانوان) نگاه کردم "مهتاب" رو ندیدم! بعد یکم که توجه کردم دیدم میله های اتصالی رو بهم جوش دادن ک کسی نتونه وارد قسمت ویژه بانوان بشه، بعدشم که ب کنار در نگاه کردم "مهتاب" رو دیدم و با ایما و اشاره و لبخند بهش گفتم :[نرفتی اونور؟! من فکر کردم نشستی!] ایستگاه بعدی سریع رفت بیرون و از درب دیگه وارد قسمت وِیژه شد.
   3. مادر پسر بچه ناخن های انگشت شست و اشاره ش رو کامل لاک سیاه زده بود (انگار توی قیر فرو کرده بود)، ناخن وسطی ش رو نصفه لاک زده بود؛ بقیه ناخن هاشم ندیدم دیگه.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۰۱
یادگار

این چند وقت خیلی گرمی جات خوردم از قبیل: موز، تخم مرغ، قوّتو، اجیل(پسته، بادوم هندی، بادوم، انجیر و خرما) و ارده شیره! منم که دَمَوی! جوش زدم . از چهارشنبه 4، 5 تا جوش توی صورتم زده بیرون ، خیلی وقت بود جوش نمی زدم از وقتی مشهد بودم و مامان بهمون می رسید! فکری باید کرد ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۵۰
یادگار

ساعت 23:45 بود که داشتم می خوابیدم اما صدای آهنگ پایینی ها و سروصداهاشون مزاحم بود، تصمیم گرفتم خیلی متمدنانه! به آقای خونه پیامک بدم که:

[اگه لطف کنید صداها رو کمتر کنید ممنون میشیم!]

چون گیج ویجی! بودم اشتباها دوتا مخاطب اومدم پایین تر و واسه "ابولفضل.م" دوست دورانِ آموزشی سربازی م فرستادمش! و دوباره مجبور شدم واسه همسایه پایینی بفرستمش.

"ابولفضل" جواب داد: [صدای چیو؟] و بعد توضیح دادم: [سلام.آخ آخ ببخشید.تذکر به همسایه پایینی بود!که اشتباها فرستاده شد بهت.شرمنده:-)]، جواب داد که: [سلام_بنده خداها با این سروصداشون سبب شدن 2تا رفیق نصف شب ب یاد هم بیافتن:)]

"ابوالفضل" : [بعدم اگه همسایه پایینی صدامیدن ک نباید با اس اونا رو رهنمون سازی:)_باید پاشی بری در خونشو با سنگ بکوبی_اومد_جف پا بری تو چشش :)))]

من: [بله.باز خداروشکر خواب نبودی!]

من: [نه با اس متنبه شدن،اگه نمیشدن از راههای دیگه وارد میشدم]

"ابوالفضل" : [خواب ک نه_خب خوبه پس_گفتم یادآوری کنم ک این راهه در اغلب اوقات ج میده]

می خواستم بخوابم که اس ام اس بازی شروع شد، البته وسط جواب دادنام خوابم برد!I-)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۱۹
یادگار

توی این ده ماهی که سر کار هستم تا حالا نشده بود ک با ماشین دفترمون رانندگی کنم! اما امروز بالاخره سوار پیکان وانت شدم و ترسم ریخت!

پ. نوشت: گواهینامه دارم و هم توی مشهد هم جاده (از جمله مشهد به تهران از راه شمال! و تهران به مشهد از راه سمنان) پشت فرمون نشستم اما این جا یکم ترس داشتم! شاید به خاطر خی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۴۸
یادگار

از بیرون که اومدم خونه، سریع رفتم داخل. یه طوطی تویِ خونه بود! من رو که دید شروع کرد به حرف زدن! سلام و احوالپرسی و تملّق از من! همه ش رو مامان یادش داده بودن تویِ زمان خیلی محدود! خیلی ذوق زده و خوشحال بودم. مامان بهم گفتن: [همیشه به یادت هستم] خیلی خیلی از شنیدن این حرف خوشحال شدم، پس از مدت ها انتظار یه نشونه دیدم! البته یه کمیناراحت بودم! من چطور می تونستم تویه این زمان اندک به طوطی حرفی یاد بدم که در وصف مامان باشه؟ چطور میتونستم محبتشون رو جبران و خوشحالشون کنم؟ از شدت ذوق از خواب بیدار شدم ولی چون هنوز گوشی م زنگ نخورده بود از جام بلند نشدم و وقتی هم گوشی م زنگ خورد ترجیح دادم بیشتر از خواب شیرینم استفاده کنم و از سرویس جا بمونم!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۷
یادگار

چهارشنبه بالاخره توی فلاسکی که خریده بودم آویشن دَم! کردم. می خواستم تست کنم ببینم چند دقیقه بمونه خوب دم می کشه و تا کی رنگ و بوش خوب می مونه! می خواستم از فرداش (پنجشنبه)، وقتایی که دکتر "پ" میاد بهش چای (دمنوش) آویشن بدم. البته توی خونه هم دم می کردم توی فلاسک ولی خب این جا بحث پذیرایی از دکتر بود. بین 20 تا 40 دقیقه زمان مناسب برای نوشیدنش به دست اومد! شب که اومدم خونه، "علی.ا" CD-RW هایی که برام قرار بود بخره رو بهم داد. دیدم DVD-RW هستن! گفت: [اوه! فقط RW ش رو نگاه کردم] هیچی دیگه! قرار شد فرداش خودم برم ولیعصر و عوضشون کنم.

پنجشنبه دکتر "پ" و مهندس "عل...ه" اومدن، صدای مهندس گرفته بود و خودش از آویشن گفت که خوبه! منم یادم اومد و فلاسک رو برداشتم و رفتم از کارخونه روبه رویی آبجوش ش کردم (چون آب اون جا زلال تره!) و آوردم توی اتاق و آویشن دم کردم، بعد 20 دقیقه رفتم یه سینی با چندتا فنجون از توی آرشیو! آوردم و پرشون کردم. دکتر "پ" گفت: [به به! چای سبزه؟] گفتم: [نه، آویشنه] گفت: [عاشقشم] قیافه من اون لحظه: 

ظهر که اومدم خونه بعد ناهار گرفتم خوابیدم، بیدار که شدم نماز خوندم و رفتم ولیعصر، اصلا CD-RW نداشت و فقط DVD داشت! هرجور بود راضی ش کردم که جنس خریده شده رو پس بگیره!

برگشتنا توی مترو ایستاده بودم که صدای خر و پف شنیدم! برگشتم و دیدم یه آقایه خوابیده و ...؛ همه کسایی که اون دور و بر بودیم یه لبخندی زدیم و منم یاد خودم و بحث چند روز پیش با میم! افتادم! این که چ جوری می تونم توی سرویس یا مترو و اتوبوس بخوابم؟! این بنده خدا خوابیده بود که هیچ! خر و پف هم می کرد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۰۱
یادگار

زنگ زدم به "محمد.ک". گفت که برم پیشش چون راه دوره و پیاده باید برگردم گفتم که حالا ببینم چی میشه. گفت: [بیا می خوام ازت تشکر کنم و سبیلات رو ببینم! از دکتر "دو..ی" خجالت نکشیدی پروفسوری میگذاری؟!] اول یه سر کارخونه رفتم بعدش به "محمد.ک" زنگ زدم و گفتم: [الان بیام؟ ناهار که نمیخواید بخورید؟] بعد که ok داد، پیاده رفتم پایین. البته قبلش، پیش از این که بیام کارخونه، یه دونه از فایل های case پروژه رو براش شِیر کرده بودم و توی راه دوباره باهاش تماس گرفتم و ازش تاییدیه! گرفتم که اون فایل واسه انجام کار کافیه براشون یا نه.

وقتی رسیدم پیشش، اول یه کمی در مورد کار قبلی ای که واسمون انجام داده بودن و ایراداتی که بهشون گرفته بودیم صحبت کردیم و بعد هم در مورد اجراهای جدیدی که لازم داریم. کل شرایط اجراهامون رو بهش گفتم و همه رو توی یک کاغذ A4 نوشت و با میخ! زد به دیوار کنار میزش. بعدش بهش گفتم: [حالا یکم راجع به مراسم عروسی ت صحبت کنیم!] و بعد سریع ادامه دادم: [چرا دست بابای خودت رو نبوسیدی؟! و فقط دست پدرخانم رو ماچ کردی؟!] گفت: [نه! اول دست بابام رو بوس کردم، اگه بوس نمی کردم که بابام کله م رو میکند! دست پدر خانمم رو این جوری بوس کردم:]! دست من رو گرفت، برد سمت دهنش و شست خودش رو بوس کرد. گفت: [موقع بوسیدن دست پدرخانمم فقط خم شدم و بلند شدم] از "نسیم" هم پرسید که: [دست پدرم رو بوس کردم یا نه؟!] که "نسیم" تاییدش کرد! رو به "محمد" گفتم: [اون موقع که بهت گفتن دست پدر و پدرخانم رو ببوس، اصلا حواست نبود] گفت: [اولش آره ولی بعد فهمیدم!] "نسیم" اون جا گفت: [حواسش از اول تا آخر سمت خانما بود! می خواست برگرده اون جا!] خلاصه از من اصرار و ازون انکار تا این که گفت: [فیلماش که هست! نگاه می کنم] بهش گفتم: [آره، تقاضای ویدئوچک! می کنیم]

بعد عروسی شون باهم رفته بودن کیش، ماه عسل. رسید هتل و بلیط تئاترشون رو بهم نشون داد. وقت ناهار و نماز شده بود و من باید برمی گشتم، اونم می خواست بره بانک سپهِ کنارشون واسه همین باهم اومدیم بیرون و منم باهاش رفتم توی بانک. فکر کنم دوتا چک بود که باید می ریخت به حسابش. فکر کنم یکی ش برای پدرخانمش بود و نیاز بود پشتش امضا بشه واسه همین رو به من گفت: [آقای "ص"! لطفا این جا رو امضا کنید] وقتی امضا کردم، ادامه داد: [اسم و فامیلی ت رو هم بنویس: "مجید.ص"]! از بانک که اومدیم بیرون واسه شون ناهار آورده بودن و از راننده خواست که من رو تا یه جایی برسونه. دمِ در ِغذاخوری و نمازخونه صنعتمون پیاده شدم.

ب. نوشت: وقتی داشتم الان (1394/09/29) دوباره این مطلب رو از توی وُرد میاورم اینجا و میخوندمش دیدم چقدر غلط املایی داشتم توی نسخه یِ "بلاگفا"م! ی سوتی هم در آوردن اسامی داده بودم که اون موقع متوجه نشده بودم و الان درستش کردم البته هم اینک شک کردم که شاید اون موقع از عمد یکی از اسامی رو اونجوری نوشته بودم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۵۹
یادگار