گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

گاه-نوشت-های یک مسافر

می_نویسم یادگاری تا بماند روزگاری؛ گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری

آخرین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
محبوب ترین مطالب
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
مطالب پربحث‌تر
  • ۹۵/۰۸/۱۱
    :|
نمی­دونم تعطیلاتِ منتهی به شهادت حضرت علی(ع) چه جوری بود ولی یک­شنبه صبح که از خواب بیدار شدم که برم سرِ کار خیلی خسته بودم و هرچی از روزم می­گذشت خستگی م بیشتر می­شد، یه چند لحظه­ای روی صندلی م خوابیدم که "مد...و" صدام کرد، سریع بلند شدم اما از چشام معلوم بود خواب بودم! یکم معطل کردم واسه همین "مد..و" اومده بود! در رد که باز کردم دیدیم هم رو! با لبخند پرسید خواب بودی؟ گفتم آره! گفت برو واسه رئیس نرم­افزارا رو نصب کن البته اینم رو گفت که اگه می­خوای به یکی دیگه بگم؟!؟ گفتم نه! یادم نیست تا ساعت چند اضافه کار وایستادم (لایِ تقویمم تویِ اداره ساعات اضافه کاری و مرخصی­هام رو می­نویسم) ولی می­دونم گرفتم خوابیدم تا افطار، بعد افطارم ساعت 22:30 خوابیدم تا 1:30 بامداد! شبِ قدر بودا ولی به قدری خسته بودم که حد نداشت، بیدار که می­شدم بدون انجام هیچ کاری از چشام اشک میومد! "علی.ا" رفته بود مراسم احیا، همون مسجد شبِ اول، صداها (روشن شدن پکیج به­خاطر حموم رفتنِ "علی.ا" و خوندن دعای جوشن کبیر از یه جایی غیرِ مسجد!) رو می­شنیدم اما توانِ بلند شدن نداشتم! دیگه شبِ آخر رو نمی­شد از دست داد! بیدار شدم و اس زدم به "علی.ا" که ببینم احیا کجا رفته اما جوابی نرسید! رفتم مسجد محل، وارد که شدم دیدم "علی.ا"همون­جای شبِ اول نشسته، به فراز 89 جوشن رسیدم و همراه "علی.ا" از روی گوشی ش خط می­بردم. بعد جوشن بازم استراحت دادن!!! بعدشم قرآن به­سر؛ از شب اول بهتر بود لااقل اثری از اون دوتا پسرِ رو اعصاب نبود؛ "علی.ا" بعدا گفت که خیلی سروصدا کرده که شاید بیدار شم ولی ...!چون بازم خسته بودم اومدیم خونه سریع گرفتم خوابیدم تا سحری، بعد نماز صبح هم تا ساعت 8:30، خیلی خوب بود که دیرتر می­رفتم سرکار فقط گرم بود! هنوزم چشام می­سوخت! امروز روزِ کاریِ آرومی رو داشتیم! تویِ یه بازه زمانیِ حدودا یک ساعته همه مون خواب بودیم! طوری­که وقتی مهندس"مه..ی" اومده بود و دیده بود همه خوابیم کاری به کارمون نداشته و با سر گفته راحت باشین! دیگه اضافه کار واینستادم چون می­خواستم بیام خونه بگیرم راحت بخوابم. بازم تا افطار گرفتم خوابیدم بهتر شده بودم ولی هنوز مثلِ روز اول! نه، شب که خوابیدم دیگه برگشتم به حالتِ نرمال و عادی م! آخیش! چه دورانِ سختی رو گذروندم (همش می­ترسیدم ادامه دار باشه تا عید فطر و تویِ مشهد).
پ.نوشت 1: یادم اومد! یک­شنبه تا آخر وقت ممکن وایستادم یعنی تا ساعت 19چون دکتر "پ" اومده بود (دکتر "پ" همون استاد راهنما خوبه س که به عنوان مشاور میاد اداره و تویِ پروژه­یِ ...! بهمون کمک می­کنه)
پ.نوشت 2: صبح یکشنبه ایستاده بودم جلویِ تابلو اعلانات که "مد...و" من رو دید و گفت فاکتورهات رو بیار تا پول ش رو بهت بدم! گفتم مگه نگفتین قبول نمی­کنن و اینا. گفت چرا ولی از تنخواه بهت می­دیم ولی دیگه این کار رو نکنین! و همیشه با من هماهنگ کنین نه با "مه...ی".
پ.نوشت 2-2: تنخواه یعنی کسی که با پولی که اداره بهش میده یه جنسی رو از بیرون تهیه می کنه! یعنی تنخواه جنس بعدی رو 8500 گرون تر فاکتور می کنه!!!
امروز (چهارشنبه) قرار بود ارزیاب بیاد واسه گرفتنِ گزارش پیشرفتِ پروژه واسه همین رفت و آمد توی قسمت (پارتیشن) ما زیاد بود...اومدن ولی به ما جدیدیا کاری نداشتند؛ فردا هم دکتر "پ" هم قراره دوباره واسه مشاوره بیاد و باید نتایج کارهام رو آماده می­کردم اما نشد!: از ساعت 15 رفتم پژوهشکده دنباله گرفتنِ نتایج، صبح هم رفته بودم اما یا هنوز به جواب نرسیده بودن یا واگرا شده بودن. 5 تا CD از "مد...و" گرفته بودم که فایل­هام رو بریزم توشون و از طریق سیستم رئیس شِیر کنم واسه خودم. ساعت از 17 گذشته بود که برگشتم دفتر طراحی، دوتا CD که استفاده نشده بود رو دادم به "مد...و"،
بهم گفت:
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۳ ، ۲۲:۵۸
یادگار
1. دیدم آن شده، روزِ قبلش براش آف گذاشته و ازش خواسته بودم لایسنس یه نرم­افزار رو اگه داره بهم بده، سلام دادم بهش و بعد احوال­پرسی و اینا گفتمش که فردا دفاع خانم "ن.ص" هست و من میام دانشگاه...ازش پرسیدم بستنیِ رو خوردین یا نه بالاخره؟! گفت: خوب شد یادم انداختی! الان که می­خوام بخوابم، فردا می­خورمش.
2. آدرس وبلاگم رو بهش دادم و گفتم: اینو نگاه کن تازه پیداش کردم! نگفتم ماله منه. پرسید واسه کیه؟ گفتم نمی­دونم! جالب نیست؟! گفت ماله توئه؟ گفتم نه!...بعد یه کم مکاتبه! گفتم آره ماله منه. گفت چی شد وبلاگ­نویس شدی؟ گفتم با یکی آشنا شدم که وبلاگ داشت و از نوشته­هاش خوشم اومد منم تصمیم گرفتم وبلاگ بزنم. گفت: این همه آدم وبلاگ داشتن! چی شد که اون باعث شد؟!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۳ ، ۲۲:۵۰
یادگار
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۳۱ تیر ۹۳ ، ۲۱:۵۱
یادگار
جمعه بعد از ظهر شماره خونه "مریم" افتاد رویِ گوشیم! برداشتم صدای یه بچه بود! "زهرا" بود، ولی یه لحظه شک کردم که خودشه یا "محمد­حسینِ"! می­خواستم ازش بپرسم که کی ای؟"زهرا" ای؟ یا ...؟! تغییر کرده بود صداش به­نظرم! بچه همسایه­س دیگه!!! از قدیم گفتن بچه همسایه زود بزرگ میشه! اعتنا نکردم به شَکَّم! احوال­پرسی کردیم، گفت دلم واست تنگ شده (آخی :) )، کی میای مشهد؟! بعدش ادامه داد:
می­خوایم برات زن بگیریم!!! زن دوست داری؟!!! (خب البته معلوم بود که اونور خط یکی بهش اینا رو میگه)
من خنده­ام گرفته بود و فقط در جوابِ سوالش گفتم: آره!!!
پ.نوشت: قصد دارم قبلِ اولین خواستگاری م حتما یه مطلبِ رمزدار بذارم! خیلی کلاس داره! مخصوصا اگه تویِ جلسه تبلیغِ وبلاگ ت رو هم بکنی!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۳ ، ۰۰:۵۸
یادگار
شبِ نوزدهم رفته­بودیم مسجد محل، اصلا حال نکردم! مسخره بود مراسمشون!:
اول که رفتیم خیلی سوت و کور بود! فکر کردیم مراسم تموم شده، بعد فهمیدیم استراحتِ بین مراسمِ (نماز قضا)! یه عالمه صلوات فرستادن تا بالاخره منبری رو از سرِ جاش بلند کنن تا سخنرانی ش رو شروع کنه! به­نظرم حرفای خیلی سطحی می­زد، انگار نه انگار که قرنِ بیست و یکه! چیزایی که هزار بار گفته شده رو تکرار می­کرد، من که گوش نمی­دادم! "علی.ا" هم قرآن می­خوند. من داشتم فکر می­کردم که پارسال از خدا چیا خواستم و خدا چیا رو برآورده کرده (شغل و ...)! امسال هم چیزایِ جدید بخوام! (رو که نیست! سنگِ پایِ قزوینه؛ شُکرِ همون چیزایی که گرفتی رو کردی؟! اصلا بنده خوبی بودی براش؟!) وقتی "علی.ا" خسته شد من قرآن ش رو گرفتم دو صفحه­ای با معنی خوندم...سخنرانی تموم شد و دوباره یه تایم اوت دیگه!!! :|
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۳ ، ۰۰:۰۵
یادگار
ای بوکی که پرینت گرفته و فنری ش هم کرده بودم رو بردم اداره، مهندس "مه...ی" گفت فاکتور ها ش رو بده به "مد...و". در یه فرصتی فاکتور­ها رو گذاشتم رو میز "مد...و"، با لحن تندی گفت: مگه نگفته بودم بیرون نبریدش؟ همین­جا فنری ش می­کنیم؟! گفتم: این، اون نیست که! این رو خودم بیرون پرینت گرفتم. گفت: قبول نمی­کنن و می­گن ما این­جا خودمون هم پرینتر داریم هم ...! گفت: اون روز پرینت رنگی هم گرفتی پولش رو ندادن!!! این رو که گفت یاد مهندس "شه...ز" افتادم و فهمیدم بنده خدا از جیب خودش پول بهم داده آخه موقعی که پول رو بهم می­داد گفت من زورم به "مد...و" می­رسه ازش می­گیرم! خلاصه منم جوابش رو دادم که اولا مهندس "مه...ی" گفت بیرون پرینت بگیرم و ...، اون پرینت رنگی­ها رو هم این­جا مهندس "شه...ز" نتونست پرینت بگیره گفت برو بیرون بگیر و فاکتورش رو بیار (البته این رو هم گفت که واسه اداره یه ریال هم از جیبت خرج نکن و هرچی می­گیری فاکتورش رو بیار). بهم برخورده بود! (مساله هشت هزار و پونصد تومن نبود، مساله زحمتی بود که کشیده بودم! دهن روزه اِن دقیقه راه رفتم تا پرینتی، بعد سیمی نمی­تونست کنه بردم یه جایِ دیگه، کلی وقتم گرفته شد بعدم که رسیدم خونه داشتن اذون می-دادن) بدون این­که چیزِ دیگه­ای بگم فاکتور­ها رو برداشتم و از اتاقش اومدم بیرون به هیچ­کسی هم چیزی نگفتم دیگه که چی شد! با خودم هم قرار گذاشتم دیگه کاری از این قبیل واسه­شون انجام ندم.
پ.نوشت: فایلی رو که پرینت گرفته­بودم، تویِ خونه از یه سایتی که فیلتره دانلود کردم. در اداره هم استفاده از فیلترشکن مجاز نمی­باشد و ورود CD به­صورت قانونی!!! نیز مشکله و باید با نامه­ی حراست باشه.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۳ ، ۰۰:۵۰
یادگار
شاید از یک هفته 10 روز قبل منتظر امروز بودم، دفاع خانم "ن.ص" همکلاسی و همسر دوستم "محمد". یه جور ترس افتاده توی وجودم! ترس از دفاع! می­خواستم با فضای دفاع و سوالاتی که داوران می­پرسن آشنا بشم.
دیروز صبح با مهندس "مه...ی" واسه مرخصی ساعتی صحبت کردم. 7:15 صبح رفتم سرِ کار و 8 و پنج دقیقه کارت زدم و اومدم بیرون. دیگه دیرِ دیر ساعت 12:35 باید برمی­گشتم. خوب رسیدم کرج! ساعت 9:15 داخل دانشکده بودم، دفاع ساعت 9 و نیم بود. رفتم طبقه دوم، صدای خانم "ن.ص" داشت می­اومد که داره ارائه می­ده، ارائه که نه! پیش ارائه! جلو همسرشون:) نرفتم جلو در، فقط در یه زاویه­ای قرار گرفتم که "محمد" بتونه من رو ببینه. با سر سلام کرد، صدای خانمش قطع شد! رفتم داخل و سلام و احوال­پرسی کردیم البته "محمد" رو که تند تند یا می­بینمش یا صداشو می­شنوم آخه یه جورایی باهم همکاریم! اساتید یکی یکی اومدن، هر دوتا استاد راهنمای منم بودن یکی به­عنوان راهنمای خانم"ن.ص" و دیگری داور. سعی کردم نت برداری کنم از همه چی:ارائه، سوالات داورا و ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۳ ، ۰۰:۱۰
یادگار